فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『داستانی بسیار زیبا درباره
شهید ابراهیم هادی❤️
#فوقالعادهزیبا👌
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•☕️🌱•
یکی از معلمین مدرسهی راهنمایی شبانه، معمولاً دیرتر از وقت مقرر به کلاس میآمد و چند دقیقه زودتر کلاس را ترک میکرد. یک روز به او گفت: «شما آقا چرا دیر به کلاس میآیید و زود میروید؟ چرا وقت کلاس را می گیرید؟» معلم پاسخ داد: «ماشینم پنچر شد.» اکبر پرسید: «ماشین شما هر روز پنچر میشود؟»
معلم سکوت کرد. اکبر گفت: «حقوق شما حلال نیست، چون به وظیفهی خودتان عمل نمیکنید، از این گذشته وقت ما را ضایع میکنید.»
معلم گفت: «حالا شما تصور کنید این طور باشد.»
اکبر محترمانه و به آرامی پرسید :« فردای قیامت جواب ما دانش آموزان را چگونه میدهید؟» معلم به فکر فرو رفت و پس از مدتی با شرمندگی گفت: «چشم، از حالا رعایت میکنم». بعد از آن، چند دقیقه زودتر میآمد و چند دقیقه دیرتر کلاس را ترک میکرد.
📚منبع: دفاع پرس
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°●•🥀•●°
شهیدان سخت دلتنگ وغریبم...
خمار جرعه ای امن یجیبم...
شهیدان خدایی بی قرارم.....
خدایا طاقت ماندن ندارم...
چه تنها مانده ام افسرده برخاک....
شما رفتید تا افلاک چالاک...
مرا تنها رها کردید و رفتید...
به حسرت مبتلا کردید و رفتید...
شما رفتید و من اینجا غریبم...
زفیض سرخ مردن بی نصیبم....
شهادت !!! ای شهادت ناز شصتت!.....
تأسی کن مرا قربان دستت....
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
💞عشق یعنے: چشم های پر از محبت شهید حتےاز پشت قاب شیشه ای عاشقانه،خیرهخیره دنبال بهانہ است که لب باز
در این هوای نفس گیر
دست گیرم باش🙃
شھادترانہدرجنگ،
درمبارزهمۍدهند
ماهنوزشھادتیبۍدردمۍطلبیم
غافلکہشھادتراجزبہاهلدردنمےدهند
کمیلکمیلحمید
حمیدجانبہگـوشم
اینجاهواصافہ
اونجاچۍ؟!
هعییحاجۍ💔
کجایۍکہببینۍاینجاچہخبرہ🚶♂
هواصافہصافہ..
بہصافۍتمامۍموهاۍبیرونریختہ
بہصافۍنگاههایدوختہ..
بہصافۍمانتوهاۍچسبیده..
آه..
حاجۍنمیشہجاتوعوضکنی؟🚶♂💔
Γ🌿🌻🔗°○
اونام مثل ما بودن
همه چی شون مثل ما بوده
زندگی کردناشون تفریحاتشون
بشین و پاشوهاشون
اونام کیف و حال خودشون رو کردن
درست مثل ما
فقط خودشون رو به امام حسین (ع)
نشون دادن
اینقدر آدم بودن که خدا خریدشون
به آسمان نگاه کرد و ادامه داد:
خدا کنه ما هم آدم باشیم
تا به چشم امام حسین(ع) و
خدا بیایم...
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
·🧡🍃·
#رفیق_شهید
فقط حوالی شماسٺ کھ
هواهسٺ
ٺا وقتی سیمِ دلمان به شما
وصل باشد نفــــــــــس میکشیم
خدانکند لحظھ اے از شما
جدا شویـم
کھ دیگرے هوایی برای
نفس کشیدن نیسٺ...
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
بہ عکس هایٺان نگاه می کنم
#رفیقِ_شهید ...
و کمی بہ خودم فڪر می کنم
چقدر با شما فاصله دارم❗️
اما می گویم
شما آمده اید کھ
به من هــم پرواز بیاموزید🕊
پرواز با قلبـــــ🌼
پرواز با نفـــس
پرواز ٺا بی نہایٺــــ
#داش_ابرام♥":)
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
هی نگیم خدا اینو بهمون بده اینو نده
مُشت خدا از ما بزرگتره...
همیشه بگو:
خدا به اندازه ی مُشت خودت بهم عطا کن
نه مُشت خودم
اگر امام زمان(؏ج)
به اندازه 💙استقلال💙 و ❤️پرسپولیس❤️طرفدار داشت.....
#عکسبازشود
#امام_زمانم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
گمنامی
معشوقے
بود که ابراهیم
که بہ دنبال آن میدوید.....
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق🖤
#پارت_نود_و_نه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت:
ــ خوب شد خاله؟
ــ آره عزیزم عالی شد
صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت:
ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم
سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت:
ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟
ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادبدک؟؟ اصلاخودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه
سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت:
ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش بردار تو هستش اگه اشتباه نکنم
صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت:
ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب
سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد.
ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت:
ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست
و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست.
اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند.
با صدای صغری به خودش آمد:
ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده
ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد
نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد:
ــ دلم شور میزنه مادر
ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره
تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت:
ــ حتما کمیله
سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت:
ــ دایی محمده
صفحه را لمس کرد و گفت:
ــ سلام دایی
ــ سلام سمانه،کجایی؟
ــ خونه خاله سمیه
ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق🖤
#پارت_صد❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
' قَسمبھعصردھُمبیگمانشبِجمعهـ ؛
نگاھفاطمھتاصُبحبھسمتگودالاستـ ..
#شبجمعھ💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدل رهبر انقلاب امام خامنه ای
تایید شد!
#توجه
#مقام_معظم_دلبری
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝