#هوالعشق🖤
#پارت_صد_و_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون هنه جا مرتب و یخچال پر است.
کمیل و محمد مشغول صحبت کردند بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت.
نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد.
به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود.
ـــ این چه کاری بود دایی
ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست
ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا
ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم
ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه
سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.
صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد.
ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه بهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو رفته باشه
سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد و ا افتادنش صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد.
سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد:
ــ تو، تو ، به خاطر مواظب ،با من،ازدواج کردی
کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت:
ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم
اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به ست در دوید،صدای فریاد کمیل را شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود مه از محمد می خواست به دنبال او برود.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
Γ🌿🌻🔗°○ شنبہهـا... دوستداشتنت.. ازنودࢪمنجوانـہمیزند بیخودنیستشنبہسرآغـازِ همہے شروع هاے خو
داداش
یعنۍ
میشه
یه روز
به منم
بگن شهید...
[ شهادت
مزدکسانیاست
کهدرراهخداپرکارند ]
#جهادنا💛🌱
#رفیق_شهیدم
#داداش_جهادم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•°♥🖇✿"
اگر نگاه به نامحرم را کنترل کنی،
نگاه خدا روزیت می شود.. :)
#شهید_احمد_مشلب🦋
#یادش_با_صلوات🍃
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
اےجــآندلمابـراهــیم(:♥ #یلداےشھدایی🍉
ستکنیمرفقآ..؟!😍😌
بسماللھ..
منتظرمها🙃💚
گل آرایی ضریح مطهر حضرت زینب (س) در آستانه ولادت عقیله بنی هاشم و روز پرستار
http://m.aparat.com/v/ZGExp
مائیــــــم همه فداییان زینــــــب(س)❤️
سرزینببهسلامتسرنوکربهفلک🍃
#بچههاےآسدعلے
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
[وقسمبهگلولهایکهسینهامرابشکافد...]
#عشاقالشهادت✌️🏻❤️
#بچههاےآسدعلے🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
هدایت شده از 【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
فلسفه ی دلتنگی آخر شب،
این است که در سجده ی نماز شبت،
خدا را در آغوش بگیری تا آرام شوی..!!
Γ🌿🌻🔗°○
گوینددرحدیثڪساءنیست
ناماو🦋✨
زینبهمانعباۍیمانۍدݪبࢪاست♥...
#جـانمیازینب♡
#عیدوڪممبروڪ :)🌱
•°💚✨🔗✿"
چشمانت،نگاهت..
همآناتفاقۍاست
ڪھ هرࢪوز
شـــھردلِمنرا
گرممےکند♥:)
#صبحتونشهدایـۍ🌿
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝