【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
(:♥روز خودرا باخواندن زیارت نامه شهدا آغاز کنید♥:) 🕊زیارت نامه شهدا🕊 •بسم الله الرحمن الرحیم•
آقا مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
شھادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است شهادت
مانند رهایی پرنده از قفس است🕊
#شهید_مصطفی_صدرزاده
♥🖇↯.
شـھادت
معطلمنوتونمۍماند...
تواگرسࢪبازخدانشوۍ
دیگࢪۍمۍشود...💔:)
↷✿°.
🌿~°( Eitaa.com/Komeil3 )^^
- بسیجیِ،شھید !
همیندوواژهساݪهاست
ڪہبھدادِانقلابرسیدهاست؛
دراوجِفتنههآوسختیهاو... !
وبسیجےعشقےدرسینہدارد
کھهیچقدرتےراتوانِمقابلہ
باآننیست
عشقِبھ #شھادت
+هرڪہبسیجیتر....پَـــر
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_هفت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره
نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخصبرای من تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تشو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_هشت❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
زیارت . . . همہجاۍدنیا آخرشبمیچسبہ..!! #جامانده💔:)
حتۍوقتۍدلتوشکستن..
حتۍوقتۍقضاوتتکردن...
حتۍوقتۍتنھاگذاشتن...
توغصہنخور :)
چونتوهنوزحسین؏دارۍ🙂♥
•°♥🖇✿"
سادگےوخاڪےبودنت
بےریابودنت،خودمانےبودنت
داش مشتےبودنت بزرگ
بودنتڪوچڪ انگاشتن
نفس اتابراهیم جان؟!
این روزهاخیلےخیلے
ڪم داریم تو را 🥀
•ابراهیم جان
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
💜🍃
🍃
•
•
●|💚روایتۍازتو💚|●
•
•
•حریصدࢪراهنمایۍ
ساعت ها زیࢪ بـاࢪان مشغول صحبت بود.براے این ڪھ رفیق چاقو کـش خود ࢪا هدایت کند.دست آخࢪ شغل مناسبی برای او هماهنگ کرد.و او را مشغول نمود.دوست او رفتهرفتهتغییرکرد.ازدواج کرد و فرد مومنی شد.ابراهیم خوشحال بودکه زمینههدایت یک انسان را فراهم کرده.اکنون همان شخص از معتمدین محل است.بھراستیکهابراهیم،مانند پیامبربههدایت افراد حریص بود
برگرفتهازکتابخدایخوبابراهیم📚
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
💜🍃 🍃 • • ●|💚روایتۍازتو💚|● • • •حریصدࢪراهنمایۍ ساعت ها زیࢪ بـاࢪان مشغول صحبت بود.براے این ڪھ رفیق چ
نباشَـمدࢪجھان
گرتونَباشۍیارِمن♥:)
گفتم:
محمداین لباس جدیدت
خیلی بهت میاد...
گفت:
لباس شهـادتہ!^^
گفتم :
زده بہ سرت!
گفت:
مےزنہ انشاءاللھ
چندثانیہبعدازانفجار
رفتم بالاے سرش
نانداشت فقط آروم گفت:
دیدے زد!
•شهیـدمحمدرضادهقان•
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
•°🌿♥🖇
مَحالاستبہلبخندشنگاهڪنی
وحالدلتعوضنشود🙃
لبخندشفرقداردچون
ازعمقوجودمیخندد... :)
اۍکاشاینلبخند
لبخندرضایتباشد♥=)
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
گفتم: محمداین لباس جدیدت خیلی بهت میاد... گفت: لباس شهـادتہ!^^ گفتم : زده بہ سرت! گفت: مےزنہ انشاءا
شھادتبالنمیخواد...
حالمیخواد :)
+شھیدمحمدرضادهقان💔
لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْدًا لِلَّهِ
#هرگز مسیح از این ابا نداشت که
#بنده_خدا باشد
نسا/۱۷۲
- بنده خدا بودن ،
چه لذتی دارد...؟
#بندگی_ات_چه_مزه_ای_است؟
+میگفت:وقتیبرایورزشیامسابقات
کشتیمیرفتیم،همیشہدو رکعتنماز
میخواندم...📿
-پرسیدمچرا ؟!🤔
+گفت:ازخدامیخوامتومسابقہحال
کسیرونگیرم... :)
شھیدابراهیمهادۍ💚