•°💔🖇↯✿
.هے گفتیمـ ..
آقا بیا ؛ خستھ شدیم!
یه بارم بگیم..
آقا بیا " خستھشدے '|🥀|'
#السلامعلیڪیابقیھاللہ
#صبحتبخیرآقاۍمن
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
هࢪروزصُب
کہپامیشۍازخونہمیزنۍبیرون،
میرۍدانشگاه،مدرسہ،سرکار...
فرقنداره!
یہنیمنگاهبہآسمونبالاسرتکن...
یہسلامبہامامتبده :)
ببیناونروزتفرقمیکنہ
بابقیہروزاتیانہ..^^
[~°•°🌿•°•~]
اِنۍاَستَودِعُكَقَلبۍ
قـلبمࢪابہتومیسپاࢪم...
اۍشھید💔:)
#سلامداشابرام✋🏻
#صبحتونشهدایـۍ🌕🍃
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
『 ! '🖤°. 』-
[طُ]یڪسالاستبہوصالرسیدهاے
ما اینجھانتباهےراچہڪنیم🚶♂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Γ🌿🌻🔗°○
تو ²³سالگیشبہجایےرسیدکہ
دشمنمیترسیدازمقابلہبآهاش😌؛
دست بہ ترورش زدن😔💔..!
²³سالگے تو رد کردۍ؟
یا موندھ برسے🤔؟
راستے کجایے؟!🥀
#شھیدجھادمغنیہ
#استورۍ💜🖇
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
اگه اون دلی رو که شکستی خدا دوست
داشت ، چی ...!؟
شاید تلنگر...
شاید تفکر...
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_دوازده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
کمیل با شتاب در را باز کرد و به طرف سمانه که بر روی زمین افتاده بود رفت،صغری را کنار زد و سر سمانه را در آغوش کشید،با صدای بلند صدایش کرد و روی صورتش می زد.
ــ سمانه خانمی،سمانه صدامو میشنوی جوابمو بده سمانه
رد خون بر روی پیشانی اش را که دید دیوانه شد ،نمی دانست چه کاری بکند تا قلبش آرام بگیرد،پشت سرهم با صدای بلند سمانه را صدا می زد و خدا را قسم می داد که اتفاقی برای او میفتد.
صدای زمزمه آرام سمانه را که شنید به او نزدیک شد و گفت:
ــ جانم ،بگو سمانه ،
سمانه با درد و مقطع گفت:
ــ درد دارم کمیل
ــ کجا قربونت برم کجات درد میکنه
ــ سرم،صورتم داره میسوزه کمیل
کمیل دستی به صورت سمانه کشید به شدت داغ بود و سرخ بود می دانست اسید نیست اما همین هم او را نگران کرده بود،صدای لرزان سمانه او را نابود کرد دوست داشت از دردی که در سینه اش نشسته فریاد بزند.
ــ کمیل صورتم میسوزه،
آرام از درد گریه کرد ،کمیل سرش را در آغوش فشرد و بدون اهمیت به اطراف به اشک هایش اجازه پایین آمدن داد، همسرت با این حال ،ترسیده و پر درد در بین بازوانت گریه کند،بدتر از این درد مگر برای یک مرد وجود دارد؟؟؟
دکتر لبخندی زد و گفت:
ــ نگران نباشید حالش خوبه،فقط ترسیده
ــ این ماده ای که روی صورتش ریختن چیه؟میدونم اسید نیست اما اثراتی داشته
ــ اسید نیست چون اگه اسید بود کاملا صورتشون از بین میرفت،ماده ی شیمیای هست که سوزش و التهاب روی صورت ایجاد میکنه،و چون از نزدیک روی صورتشون ریختن ،سوزش و التهابش بیشتر شده،نمیگم خطرناک نیست اتفاقا اگه چشماشونو به موقع نمیبستن ممکن بود بینایی خانمتون مشکل پیدا کنه ولی خداروشکر به خیر گذشت
ــ سرش چی؟
ــ زخم شده ،پانسمانش کردم، الان سرم بهشون وصله،به خاطر امنیتش الان از خانه خارج نشه بهتره،مشکلی پیش اومد بگید خودم میام
کمیل با او دست داد وبعد از تشکر به اتاق رفت،سمانه با دیدنش دستش را به سمتش دراز کرد،کمیل دستش را گرفت و کنارش روی تخت نشست و موهایش را که بر روی چشمانش افتاد را کنار زد.
ــ گریه کردی کمیل؟
ــ نه مگه مرد هم گریه میکنه
ــ چشمای سرخت چی میگن پس؟
کمیل نگاهی به صورت سرخ سمانه و موژه های خیسش کرد و گفت:
ــ گریه کمترین چیز بود،اون لحظه از درد قلبم نزدیک بود سکته کنم
ــ خدانکنه
ــ لعنت به من که تورو به این حال انداختم
ــ کمیل چه ربطی به تو داره آخه؟
ــ ربط داره خانمی،الان ذهنتو درگیر نکن بخواب
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_سیزده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
در باز شد،کمیل سرش را بالا آورد و با دیدن امیرعلی که با شرمندگی او را نگاه می کرد،سری تکان داد ومشغول برسی پرونده شد.
ــ سلام بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
امیرعلی در را بست و روی صندلی روبه روی میزکار کمیل نشست.
ــ کمیل،شرمندم
ــ برا چی؟
ــ دیشب
کمیل اجازه نداد حرفش را ادامه بده
ــ هرچی بود برای دیشب بود،موضوع تموم شد دیگه
ــ به مولا شرمندتم دیشب خونه پدر خانوم بودیم ،گوشیم هم تو خونه مونده بود
کمیل که می دانست امیرعلی چقدر از این اتفاق ناراحت است،لبخند زدو گفت:
ــ شرمندگی برا چی آخه،مگه عمدا جواب ندادی؟امیر اومد کارا هم انجام شد.
ــ آره پرونده رو ازش گرفتم
ــ خب؟
امیرعلی پرونده را به سمت کمیل گرفت و گفت:
ــ اونایی که اومدن دم در خونه مادربزرگت دو نفرن،روی موتور هم بودن،معلومه از ریختن این ماده شیمیایی فقط میخواستن همسرتو بترسونن ،اما قضیه دعوا واقعی بوده،اوناهم از این موقعیت استفاده کردن،
کمیل متفکر به پرونده خیره شده بود،امیرعلی آرام گفت:
ــ کمیل میدونم به چی فکر میکنی،من مطمئنم این کارِ تیمور و آدماشه،والا کی میدونه تو مامور اطلاعاتی
ـــ چیز دیگه ای نیست ؟
ــ نه
ــ خب خیلی ممنون
با صدای گوشی ،کمیل گوشی خود را از کتش بیرون آورد،چند تا عکس برایش ارسال شده بود،تا عکس ها را باز کرد،از شدت خشم و عصبانیت محکم مشتش را برروی میز کوبید،امیرعلی سریع از جایش بلند شد ،با نگرانی گفت:
ــ چی شده کمیل؟
نگاهی به دستان مشت شده ی کمیل و چشمان به خون نشسته اش انداخت.
ــ بگو چی شده کمیل
کمیل بدون هقچ حرفی گوشی را به طرف امیرعلی گرفت و از جایش بلند شد،پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد ،احساس می کرد کل وجودش در حال آتش گرفتن است.
امیرعلی با دیدن عکس ها چشم هایش را عصبی بست،دوباره صدای گوشی کمیل بلند شد،امیرعلی با دیدن شماره ناشناس گفت:
ــ کمیل فک کنم خودشون باشن؟
کمیل به سمت گوشی خیز برداشت،
ــ کمیل صبر من بزار ردیابی کنیم
کمیل سری تکان داد و منتظر امیرعلی بود،با جواب بده ی امیرعلی سریع دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ الو
ــ به به جناب پاسدار،سرگرد،اطلاعاتی،اخوی،بردارد،چی بهت بگم دقیقا کمیل
و شروع کرد بلند خندیدند
ــ عکسا چطور بودن؟؟
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
♥🍃
🍃
•
•
●|💛روایتۍازتو💛|●
•
•
مهدیحسن قمیاز کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود.مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد.یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت.یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود.ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد.این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم.می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد.
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
●|•°💔🔗❀|●
نہپرچـمونہضریحونہگنبدونہحَــرَم
شبیہمادرِخودبۍنشانۍاۍحسنم..🥀
#دوشنبہهایامامحسنۍ💚
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
『°•🌿•°』
گاهـۍ
تمامجمعیتشھر،
همانیڪنفرےاستکہنیست...💔:)
#رفیقشھیدم
#ابراهیمهادۍ
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
●|•°💔🔗❀|● نہپرچـمونہضریحونہگنبدونہحَــرَم شبیہمادرِخودبۍنشانۍاۍحسنم..🥀 #دوشنبہهایامامحسن
بۍحُبّحسن
مشکلِدل
حلشدنۍنیست💚:)
پندار ما این است که ما مانده ایم
و شهدا رفته اند،
اما حقیقت آن است که زمان ما را
با خود برده است و شهدا مانده اند💔:)
+شهیدآوینی🌸🍃
[∞🌸∞]
+قشنگترینسرگردونۍ؟!
-هۍمیونگلزارشھدابگیردۍ
دنبالِرفقایِشھیدت💛🖇
#از_رفاقت_تا_شھادت🌿
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°●•🥀•●°
نامه ی سردار سلیمانی به یکی از دختران مسئولین نیروی قدس:
دخترم، هر کس خدا را بشناسد، به او رغبت خاص پیدا می کند؛ خصوصا در عبادات؛ و از گناه و معصیت دوری می کند.کسی که عظمت خدا را دید و شناخت، پاکدامنی و زهد پیدا می کند.
معرفت به خداوند سبحان، موجب تسلیم و رضای انسان می شود.
معرفت به خداوند، موجب بی نیازی از دیگران می شود.
(۱۳۹۴/۱/۱۰)
خود او با دریافت همه ی خصلت ها، خدا را خوب شناخت؛ در معرفت الهی غرق شد؛ با همه ی وجود، توحید را یافت؛ موحد و در خدا محو شد.
#یاد_عزیزش_با_صلوات
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝