سلامعلیکم..
رفقامشکلۍپیشاومدهبسۍ
التماسدعادارم . . .💔😔
خواهشمۍڪنمدعاکنید
انشاءاللهمشکلمونحلبشہ🖐🏿!
اجرتونباداشابرام🌿
#جھادابنالعماد💔:)
https://harfeto.timefriend.net/16113458968889
حرفۍسخنۍنظرۍدردودلۍ
سوالۍشبھہاۍ(:
دلتنگۍوبۍقرارۍ . . .
+دوکلومحرفبزنیم
هان؟!!!
-اینجاشنومیشودحرفها↯ツ
〖 @nasenas113 〗
هدایت شده از ‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
رفیق...
تویی که هدفت بندگیه، چیکار میکنی
برا #خدا...!
میگذری از نفست..!؟
پا میزاری رو نفست..!؟
لهش میکنی..!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°♥🖇📿✿
🎥 کلیپ های ماندگار و به یاد ماندنی
از سردار سلیمانی عزیز
فیلم شهید سلیمانی به همراه #شهید_اصغر_پاشاپور
یاد عزیزشان با #صلوات🌿
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
Γ🌿🌻🔗°○
#سردارشهید_اصغر_پاشاپور
مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله با تروریستهای تکفیری داعش و احرار الشام در این جبهه حضور فعال داشت و عمده آموزشهای رزمندگان سوری بر عهده او بود
این رزمنده جبهه مقاومت ساکن شهر ری و از اولین نفراتی بود که به همراه حاج قاسم سلیمانی به منظور دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه رفت و نهایتا روز سیزده بهمن ۱۳۹۸ پس از گذشت یک ماه از شهادت سردار سلیمانی در حلب سوریه به فرماندهان و همرزمان شهید خود پیوست.
یاد عزیزشان با #صلوات✨
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
42.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مکتب_سردار_سلیمانی
برنامه بدون تعارف به سراغ خانواده شهید اصغر پاشاپور ؛ مدافع حرم حضرت زینب(س) رفته است.
شهید مدافع حرم "اصغر پاشاپور" صبح روز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه در سوریه شهر حلب به شهادت رسید.
شهید پاشاپور همان اصغرآقایی است که شهید سلیمانی به او گفته بود: «اصغر آقا خجالت بکش منو میترسونی به خاطر دوتا گلوله؟»
°○•📸🦋•○°
شهید پاشاپور از اقوام (برادر همسر) #شهید مدافع حرم، #محمد_پورهنگ بود. #شهید پاشاپور از یاران نزدیک حاج قاسم سلیمانی بود که بعد از شهادت او به روایت همرزمانش بسیار بیتاب و بیقرار وصل حاج قاسم بود و نهایتا این فراق چندان طولی نکشید و بعد از حدود یک ماه او نیز به شهادت رسید. پیکر مطهر او توسط تروریستهای احرار الشام (جبهه النصره) ربوده شده و نهایتا پیکر بی سر این شهید توسط رزمندگان مدافع حرم بعد از گذشت چندین روز با دو اسیر جبههالنصره تبادل شده و به کشور بازگشت. پاشاپور متولد شهرری بود و از او سه فرزند به یادگار مانده است.
#یادعزیزشباصلوات🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه میخواین بزنین
امشب وقتشه ها :)
#حاج_کمال
#مرد_میدان
#حاج_قاسم
#پیشنهادویژهدانلود
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
یہبارکہتوخیابونداشتمازیہ
موضوعۍکہنباید،حرفمیزدم...
دمگوشمگفت:زشتہ! هیچۍنگو...
پیامبرمھربونۍهافرمودن:
اوحَشُالوَحشَهِقَرينُالسَّوءِ
#وحشتناڪترین وحشت ها،
#رفیق بد است🚶♂💔
https://harfeto.timefriend.net/16113458968889
+رفقاۍشماچی؟!🙃
کجاهادستتونوگرفتن؟..(:
بگیدبرامون😊
-اینجاشنومیشودحرفها↯ツ
〖 @nasenas113 〗
•.💖🌸°●.
صبحیعنۍ
وسطقصہتردیدشما،
ڪسۍازدربرسدنورتعارفبکند...:)
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#سلامعــلۍابراهــیم🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
وقتی با امام زمانت حرف میزنی یا درد دل میکنی دیدی حالت عوض شد
بدان که وصل شدی به آقا.
با #امام_زمان حرف بزن چه کسی بهتر از آقا....
راستی چقدر خوبه با آقا حرف زدن امتحان کن ببین چقدر زیباست
و سلام مرا هم به آقا برسان.
آیت الله شاه آبادی
نصیبتون ان شاءالله...
°○💛🍃○°
همیشه با وضو بود
موقع شهادتش هم با وضو بود
دقایقی قبل از شهادتش وضو گرفت و رو به من گفت:
ان شاءالله آخریش باشه
آخریش هم شد
#شھیدمحمودرضابیضایی💚:)
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_نوزده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد
تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت
ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه با ناراحتی نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد و با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم
چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم
کمیل سرش را پایین انداخت و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_بیست❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت:
ــ برسونش خونه خودمون،محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن
ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای
ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم
ــ اما تنهای..
ــ این قضیه رو خودم تنهایی باید تمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری نه کس دیگه ای
ــ نگران نباش
ــ برید بسلامت
امیرعلی سوار ماشین شد،کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،ماشین روشن شد و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت ،چشمان اشکی و پر ا حرف او بود....
سمانه در طول مسیر حرف نزد،و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست.
به محض رسیدن امیرعلی ماشین را به داخل خانه رفت،سمانه پیاده شد و منتظر امیرعلی ماند.
ــ چیزی شده خانم حسینی؟
ــ کمیل کجا رفته؟
ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد دخالت کنیم اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم
ــ اگه خبری شد خبرم کنید
ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن
سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد.
صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند.
ــ دخترم سمانه گریه کردی؟
سمانه میـ دانست الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند.
ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد بیای خونمون؟من دانشگاه بودم زنگ زد گفت باید بیای خونه
سمانه روی مبل نشست و آرام گفت:
ــ آره
ــ برای همین گریه کردی؟
ــ با کمیل بحثم شد
سمیه خانم کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت:
ــ عزیز دلم دعوا نمکـ زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده یه چیزی گفته والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره
سمیه خانم نمی دانست که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد.
ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953