•|📚🖇♥️'
آیتاللـھجـٰاودان:
اگه کسی در جنگ شهید بشه یکبار شهید شده؛ اما کسی ک با هوای نفس خودش بجنگه هر روز شهید میشه :)😄
#سخنبزرگـٰآن'
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
1_1099670131.ogg
189.5K
خیلـے حسێن(؏) زحمـت مـا ࢪا ڪشیده است
دست مݩ ۅ تو نیسٺ اگـࢪ عاشقش شدیمـ.....!
🎧#آپناهیان
#شبجمعھ💔
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_پانزدهم🙋🏻♂🔥
- هانیه :
اما
روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم یک پیام بلند بالا از طرف ساشا برایم ارسال شده بود!
محتوای متن :
( هر انتظاری خب روزی تموم میشه
هر آمدنی هم یک رفتنی داره
هم من و هم تو خیلی وقته خسته شدیم
دلیلی نمیبینم که بخوام ادامه بدم
از اول هم من قولی نداده بودم که بخواهم همیشه کنارت باشم پس حرفی نمیمونه
پیام هم نده چون قطعا جوابی دریافت نمیکنی!
به سلامت)
حرف های مادرم دد گوشم زنگ میخورد🚶♀
راست میگفت این دوست های خیابانی نیامدند که بمانند. . .
اما این حرف هارا ساشا امکان نداشت بزند و مطمعنم بودم این پیام را خودش تایپ نکرده بود!
چندین بار پیامش را از اول خواندم🚶♀
حالا باید چیکار میکردم؟!
به مامان میگفتم؟ نه اصلا دلم نمیخواست غرورم خورد شود
به بابا میگفتم؟ نه نمیشد بابا نمیفهمید چون یکی از جنس همون ساشا است
به کی باید از دردم میگفتم(:؟
اصلا چرا برایم مهم بود !؟ خب به درک که رفته
این نشد یکی دیگه
اما خودم هم خوب میدانستم که این حرف ها فقط محض تسلی دادن هست ولاغیر✋🏻💔
چرا یهویی؟ خب آره دیگه هانیه خانوم
خودم کردم که بر خودم باد🖤
این بین توی مدرسه چند روزی بود که غیبت میخوردم
چند روزی بود که جواب هیچ کسی را نمیدادم.
کسی جز خودم، خودم را نمیفهمید!
این را هم بابا و هم مامان فهمیده بودند و جالبتر اینکه اینبار بابا یکم احساسی و مثلا نگران شده بود 😏🤜🏼'
----
- مادر هانیه ( حورا ) :
چند روزی بود که دائم از مدرسه زنگ میزدند و علت غیبت هانیه را میخواستند
من هم به اجبار میگفتم حالش خوب نیست، به زودی می آید و …!
چندبار با هانیه حرف زده بودم اما هربار باز به اتاقش پناه میبرد
علی هم نگران بود 😧!
خب بیخبری سخته ، و ما دقیقا نمیدانستیم تک فرزندمان چه مشکلی دارد (;
و این برای یک پدر و مادر باید خیلی سخت و ناراحت کننده باشد🙂🖤
بچه ها از رگ و خون ما هستند ........درحالی که اصلا مارا برای حرف زدن قابل نمیدانستند...
این غیر قابل قبوله برای مادری که هغت ماه سختی کشیده است !
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
#زیارت_نامه_شهدا🌸🍃'
"بـسماللهالࢪحمنالࢪحـیم"
السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
#شادیروحشھداصلوات🌙'!
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
•|🍄☔️
هرکسـےباهرشھیدیخوگرفت...
روزمحشرآبروازاوگرفت :)♥
#سلامعزیزبرادرم🌹
#سلامعلۍابراهیـم🖐🏿
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣
بعضـےازآدمـٰاخیلـےشبیـھشھداهستن ،
خیلـےبدونادعـٰآ . . !
خیلـےبدوندڪوپز . . . !
نمیدونمواقعاچجوریتوصیفکنم ،
بایدباشـےتابفھمی..!
عـالم منتظࢪ امـام زمـانھ و امـام
زمان عـج منتظࢪِ آدمایـے کھ بلند
بشن و خودشون را بسازن . .
#استادپناهیان🌱 !
سلامعلیکم..
بـھچندتاخـٰآدممشتـےوفعال
درزمینـھتبادلنیازمندیـم😄🖐🏻
درصورتداشتنتجربـھووقت
آزادبـھآیدیبندهمراجعکنید :)↯
- @jahad212
اجـرتونباداشابرام'
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم🙂♥️
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده😄❗️
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست🙅🏻♂
#پیــگـردقانــونــیدارد🚶🏿♂‼️
#پارت_شانزدهم🙋🏻♂🔥
-مادر هانیه ( حورا ):
اینبار علی دست به کار شد و به برادرش زنگ
زد ،
وقتی عمویش حال هانیه را میفهمد سریع ترتیب یک مهمونی میدهد تا
حال هانیه تغییر بکند . . . 🌿✋🏻
این خوب بود اما این ملت کاش بفهمند که حال آدم ها با گناه و یا با شرکت در مجالس گناه خوب نمیشود💔!
تعداد انگشت شماری علی در زندگی مشترکمان نگران و پریشان شده بود . . .
یک بار وقتی هانیه دنیا آمد
یک بار هم وقتی هانیه مشکل ریه و معده پیدا کرد
و اما حالا 😪'
بالاخره هرچند که من راضی نبودم و سر همین موضوع سالها بحث داشتیم به اجبار سکوت کردم و هانیه با زور دختر عمویش از اتاق بیرون امد و به مهمانی رفتند !
----
- هانیه :
اول دلم نمیخواست بروم بیرون
اما وقتی نیلی اصرار کرد قبول کردم و خرف را زمین نگذاشتم..
هر پسری را که میدیدم دلم میخواست خفه اش بکنم🚶♀
فکر بکنم نیلی قبل از من از مامان یا بابا فهمیده بود که چقدر منزوی شده ام
برای همین کل راه و داشت سوال میکرد🙄🤷♀
مثل همیشه رسیدیم .. عمو یا مهمانی نمیگرفت یا اگر میگرفت جوری مهمانی میگرفت که صدای اعتراض همسایه ها بلند میشد✋🏻
رفتیم که لباس هایمان را در اتاق نیلی تعویض بکنیم …
صدای آهنگ بلند بود و اگه گریه میکردم کسی نمیفهمید!؟😶
خودم را انداختم توی بغل نیلی که خب خداروشکر زمین نیفتاد😑🚶♀
برایش همه چیز را گفتم …
----
- نیلی :
وقتی هانیه بهم گفت که ساشا چه پیامی برایش فرستاده خب دلداریش دادم و بهش گفتم :
مامانت راست میگه کسی که از توی خیابون میاد اعتمادی به موندنش نیست🚶♂
حالا این رفت تو که نباید ناراحت باشی
هزار نفر این مشکل برایشان پیش می اید و ککشونم نمیگزد
گفتم : باور کن الان خود ساشا هم داره میچرخه و برایش مهم نیست😐
حداقل خودت را ضعیف نکن ! شکست چیه بابا
هرکسی لیاقت تو را نداره😌💚
نویسنده✍🏿:#الفنــور_هانیهبانــو :)🌱
⸤ Eitaa.com/komeil3 ⸣