. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_حسن_ترک
#صفـ۲۲۶ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ترامپ: به زودی با ایران توافق میکنیم
دونالد ترامپ، رئیسجمهور آمریکا، در اظهاراتی درباره مذاکرات با ایران گفت: "در مورد ایران، فکر میکنم داریم خیلی خوب عمل میکنیم و فکر میکنم که توافق خواهیم کرد."
▪️"فکر میکنم این اتفاق خواهد افتاد، خیلی زود اتفاق خواهد افتاد، چیزی که بدون اینکه مجبور شویم همهجا را بمباران کنیم."
✍ترامپ دروغگو خود را مشتاق توافق نشان میدهد تا در آینده تقصیر هرگونه عدم توافقی را گردن ایران بیندازد . در میز مذاکره کم کم درخواست های غیر هسته ای را مطرح میکنند و در رسانه ایران را مقصر جلوه میدهند.
#شهدا
#تسلیت
#شهید
#بندرعباس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
عشق و علاقهٔ محمد به رهبر انقلاب ویژه بود. سخنرانیهای ایشان را دنبال میکرد و اگر کسی تهمتی ناروا به ایشان میزد با سعهصدرو منطق پاسخش را میداد و هیچ توهینی را نسبت به شخص ایشان تحمل نمیکرد. به معنای واقعی کلمه ولایتمدار بود و با کلام و عملش پیرو راستین رهبر بود. معتقد بود اجتهاد در برابر حرفهای صریح و شاخص رهبر انحراف است و هیچکس نباید جلوتر یا عقبتر از خط و حرف ولیفقیه حرکت کند. خیلی از دوستان و اطرافیان به خاطر روش و منش زندگی محمد عاشق رهبری شدند.
✍به نقل از پدر شهید
#شهید_محمد_معافی_نکا🕊
#شهدا
#تسلیت
#شهید
#بندرعباس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
قسمتی از وصیتنامه شهیدسبزعلی میرزاپور ( نکا)
شهادت : ۷ اردیبهشت ۱۳۶۶ سردشت
.
▫️پدرم هرگز فراموش نخواهم کرد آن روز که از کار خسته برگشتی و به من حمد می آموختی و اصول دین را به من یاد می دادی و مرا به خواندن قرآن سفارش می کردی و تنها آرزویت این بود که مرا در راه راست هدایت کنی.بدان که زحماتت بیهوده نبود.پدرم باید حاصل آن زحمات با شهادت جواب داده می شد.به خدا قسم هیچ اجری برای شما بالاتر از شهادت فرزندت نیست.بدان که رنجهایت به ثمر رسیده و تلاشهایت نتیجه مطلوب را بخشید.
#شهدا
#تسلیت
#شهید
#بندرعباس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که هنوز به سن تکلیف نرسیده ... ولی در وصیت نامهاش نوشته: برایم نماز قضا بخوانید!!
🌴 #قاسم_ابن_الحسن_های سپاه روحالله...
همانان که از جان شیرین خود گذشتند و با احساسات پاک، خالصانه پای به میدان جنگ گذاشتند ...
▫️ دانشآموز نوجوان ۱۴ ساله، شهید مجید کمالی، پیک گروهان حنین از گردان ۴۱۹ لشکر ۴۱ ثارالله در فرازی از وصیت نامهاش آورده:
▫️ بنام خدا برای خدا و بیاد خدا،
بنده عاصی، لیاقت و سعادت آن مرتبت بالای شهادت را ندارم و در آن مرتبت بالا قرار نمی گیرم ... خدایا پروردگارا قلم می لرزد و نمی دانم چه بنویسم. وصیت نامه من به این شرح است:
▫️اگر من شهید شدم، برای من لباس سیاه مپوشید و گریه نکنید و اگر خواستید بگریید، به شما پدر و مادر و خواهران و برادران توصیه می کنم گریه شما برای ترس از خدا باشد....
🔸نماز قضا شده دارم ... تا حدودی که می توانید برایم قضایش را بجا آورید. از برادرانم می خواهم که نگذارید سنگر من خالی بماند و از خواهرانم می خواهم زینب گونه عمل نمایند.
#مجید_کمالی
شهیدی از دیار کرمان
#شهدا
#تسلیت
#شهید
#بندرعباس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت #نماز است.
🌷#شهید_علی_اکبر_شیرودی
.
.
🇮🇷 ۸ اردیبهشت سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان شهید علی اکبر شیرودی گرامی باد
🕊شادی روحش صلوات
#تسلیت
#بندر_عباس
#شهدا
#بندرعباس
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 «با ندای یا فاطمه زهرا (س)،
آنچه را که شد محقق ساختیم»
#توسل_به_حضرت_مادر
#مادر_پهلو_شکسته
#شهید_ابو_مهدی_المهندس🌷
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم #قسمت_چهل_و_نه صدایش را شنیدم. درست مانند وقتی که قرآن میخواند نر
پر اضطراب پروین را میشنیدم ( آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش.
قرآن به دست برگشت. درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست. دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم. اما برایم مهم نبود. او حتی لیاقت مردن هم نداشت. چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش.. پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی..
صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را.. دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد.. اما من اشک ریختن بلد نبودم..
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و هم خوابه یِ خواب..
که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد..
شود که جلویش را گرفت ( شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی.. اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی..؟؟
احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟ حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره.. منو ببین.. هوووووی.. روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری..)
میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم ( من عاشق دانیالم.. دانیااااال.. برادر خودم.. نه شوهر صوفی.. نه رفیق وحشی تو.. برادرم مرده.. یعنی کشتنش.. یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید..) انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید ( توئه عوضی.. اون مسلمونی.. تو کشتیش.. من، با تو هیچ جا نمیام.. من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم.. اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه.. پس گورتو گم کن..).
دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد. او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد ( من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم..)
وبه سرعت اتاق را ترک کرد.. چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود. کاش میماند و میخواند..
بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد. بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد..
و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند.. این جوان نمیتوانست بد باشد.. او زیادی خوب بود
در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم. نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است. و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد.
آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم.. لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم. به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم. با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد..
اما جریان همینجا پایان نیافت. اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم. و از خانه خارج شدم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
ابراهیم در اكثر مواقع لباس خاكی رنگ میپوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج نشود. آنقدر متواضع بود كه حتی در پوشیدن لباس مراعات میكرد.
یك روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت:« برادر! چون شما سرباز هستید, نمیتوانید ازپادگان خارج شوید.»
من فوراً در مقابل ابراهیم ایستادم و گفتم: « ایشان كارمند رسمی سپاه است، و لیكن لباس خاكی رنگ پوشیده است »
اما ابراهیم بدون آنكه ناراحت شده باشد گفت: « ایشان راست میگویند، من سربازم سربازِ حضرت ولیعصر (عج) ».
#شهید_ابراهیم_احمد_پوری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 شهید حاج قاسم سلیمانی: من باید نمانم اگر بناست قبر زینب به دست نااهلان بیوفتد. من باید زودتر از این دنیا بروم تا این ننگ و شرمندگی را نبینم...
دیدن این کلیپ رو از دست ندهید👆
#شهید
#تسلیت
#بندرعباس
#مذاکره
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌شهید مدافع حرم مصطفی عارفی ( ابوطاها )
#شهید_مصطفی_عارفی
#سالروز_شهادت
#مدافع_حرم
#شهید
#تسلیت
#بندرعباس
#مذاکره
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
پر اضطراب پروین را میشنیدم ( آقا حسام.. مادر تورو خدا برو درمونگاه.. شدی گچ دیوار.. ) و صدای پر اطمی
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پنجاه_و_یڪ
آسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم.
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت. اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران. اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم. دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد..
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم).
ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه.. و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..).
زبانی به لبهایش کشید ( هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..)
برزخ شدم (صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت.
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد.
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد ( حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ )
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. )
معده ام درد میکرد (چرا امن نیست؟؟ هان؟؟ تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان)
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. )
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد ( دانیال نگرانتونه..)
ایستادم ( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..)
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد.
هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟
هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرد؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم.
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم.
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت. تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد. گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش ..
دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن..
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟ خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. ( سارا.. منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید. (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست.. موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه..تو فردا مرخص میشی.. این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم.. فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره.. بخصوص اون سگه