eitaa logo
کوچه شهدا✔️
93.7هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۲۲ وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود #جبهه
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، می رویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه یا نامه می فرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید “دارم می روم ” شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای “عیال، عیاااااال” گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول می کنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتاً نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او می گرفت. نفس های ثانیه ای ایوب جزئی از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست تاول های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی خارش تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم می شد و از زخم ها خون می آمد. ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: “مردم چه ظاهر بین شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟” ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
‏در آشپزخانه کار میکرد؛ یک روز در آشپزخانه دستش سوخت. سوختگی اش هم خیلی عمیق بود. بچه ها بهش گفتند: "امید! دیگه از فردا نمی خواد بیای آشپز خونه اذیت میشی آب میریزه رو زخمت بدتر میشه" یکی از رفقاش تعریف میکرد می گفت: تا این را بهش گفتم خنده ای کرد و گفت:«فدا سر حضرت رقیه!» خیلی به حضرت رقیه سلام الله علیها ارادت داشت... در روضه ها آتش گرفت و امید اکبری سوخت.. عمه بیا گمشده پیدا شده کنج خرابه شبه یلدا شده ورد زبونش تو ذاکری و مداحی بود... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حبُ الحُسینْ وسیلةِ السُعدا... عکس و کلیپ عزاداری رزمندگان و شهدا 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ...!! 🌷....مجروحان زیاد شده بودند و وضع اکثرشان بسیار وخیم بود. نمی‌دانستیم چیکار کنیم که یکی از بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا از راه رسید، می‌خواست یک پی.ام.پی را عقب ببرد. کار بسیار خطرناکی می‌کرد، اما چاره‌ای هم نبود. زخمی‌ها را در پی.ام.پی جا دادیم و دست به دعا برداشتیم که سالم رد شوند. از آن‌جا تا انتهای سه راه بیست دقیقه راه بود. پی.ام.پی رفت و در پیچ جاده از چشم ما دور شد.... 🌷توسط بی‌سیم با غیاثی تماس گرفتم که یک پی.ام.پی پُر از مجروح می‌آید. نیم ساعت بعد تماس گرفت که هنوز نیامده. از طرف سه راهی دودی بلند می‌شد، قلبم تکان خورد. زیر آتش شدید با یکی دو نفر از بچه‌ها به سمت دود حرکت کردیم. وقتی رسیدیم، دیدیم که پی.ام.پی گیر کرده و بر اثر اصابت توپ تانک منفجر شده است. 🌷توی خود پی.ام.پی مهمات بود و انفجار خود آن‌ها باعث شده بود که بچه‌ها تکه پاره شوند. غمگین و افسرده با چشمانی اشک بار برگشتیم. دو روز بعد وقتی به طرف پی.ام.پی حرکت کردیم و داخل آن را از نظر گذراندیم، آنچه باقی مانده بود اسکلت بچه‌ها بود و پلاک روی گردنشان. 📚 کتاب "شانه‌های زخمی خاکریز" ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
من هم قاسم می‌شوم🌱 گریه می‌کرد و اصرار داشت که به جبهه برود. پدرش گفت :«تو هنوز بچه‌ای! جبهه هم جای بازی نیست که تو می‌خواهی بروی.» حسن گفت :«مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم می‌شوم.» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلے‌ دغدغہ ڪارهاے‌ تربیتے‌ رو داشت... . 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۲۳ از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغ
💠زندگی نامه شهید ایوب_بلندی💠 بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود. از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن: “شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم.” عاشق بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده. یک بار بهش گفتم: + ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود. دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم. وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود. بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون… ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود. ایوب از حال رفته بود که پرستارها برای تزریق مسکن قوی آمدند. دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه بود. از هر موضوعی،کتاب می خواند. یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود. گفتم: + دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت + مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود. _ باید این را تا صبح تمام کنم. صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود. با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود. تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
✍اینها روکه مینویسم بده نیروها تهیه ڪنند بعد بیان برای اعزام به ! ۱⇦توکل ۲⇦توسل ۳⇦غیرت ۴⇦تهذیب نفس ۵⇦فرمایشات آقا واز همہ مهمتر... اخلاص! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷_بخشی از وصیت نامه زاده... _در راه وظایفی که بر عهده ام گذاشته شده از ایثار جان گرفته و غیره هیچ دریغی ندارم... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب_بلندی💠 #قسمت۲۴ بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد. آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی می خواند. گفتم: + تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی. ایوب دوباره داد کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم. او برای ایوب انتخاب رشته کرد. ایوب زنگ زد تهران _ چه خبر از انتخاب رشته م؟ + تو کاری نداشته باش داداش ایوب، طوری زده ام که تهران قبول شی. قبول شد. مدیریت دولتی دانشگاه تهران بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت. در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود. دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش می گفت. مهمانها به او نگاه می کردند و او مثل همیشه فقط به من… قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب می شوم و احساس می کنم با این کارش به باقی مهمان ها بی احترامی می کند. چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت. آخر سر با چشم و ابرو به او اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من از خجالت سرخ شدم. بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه دوست داشت مخاطب همه حرف هایش من باشم. روز به دنیا آمدن فرزند سوممان، ایوب داشت، این بار کنارم بود. خودش من را بیمارستان رساند و بعد رفت سر جلسه ی امتحان. وقتی برگشت محمد حسن به دنیا آمده بود. حسن اسم برادر شهید ایوب بود. چند وقتی بود توی شرکت پایانه های کل کشور کاری گرفته بود. هر بار می آمد خانه، یا دستش گل و شیرینی بود یا چیزی که شنیده بود برای مادر و فرزند خوب است مثل جگر. برایم جگر به سیخ می کشید و لای نان می گذاشت. لقمه ها را توی هوا می چرخاند و با شیطنت می خندید. تا لقمه به دستم برسد. می گفت: “خانم یک وقت فکر نکنی این ها را برای تو درست کردم، نخیر ، همه اش برای بچه است ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فصل انجماد رسـیده و قلب‌ها یخ زده بود. حیات در گریه است و آن «قَتیلَ‌العَبَرات» کشته شد تا ما بگرییـم و خورشید عشق را به دیار مرده‌ی قلب‌هایمان دعوت کنیم و برف‌ها آب شوند و فصل انجماد، سـپری شود ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
اینجا دومین شهر محروم کشور است 😔 به کمک یه تعداد نوجوان و جوان خیمه عزای امام حسین (ع) بر پا شده🌹 عز
عزیزان تا این ساعت 50 میلیون تومان از بدهکاری این نوجوانان جمع آوری شده ✅ این رفقا 200 میلیون قرض کرده اند و وسیله برا هیئت خریدن پرچم خریدن سیستم خریدن هر شب پذیرایی دارن وسیله کرایه کردن.. امروز هفتم محرم متعلق به باب الحوائج آقا علی اصغر(ع) نیت کنید و منت بزارید در حد توان کمک کنید که بدهی این نوجوانان رو پرداخت کنیم.. اجرتون با امام زمان عج.. شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯