eitaa logo
کوچه شهدا✔️
91.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نجوای شهید مدافع حرم، حاج ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۵۴-۵۳ 🔻 خواب دیدم حسین در گلزار شهداست و دارد از پلّه ها می آید پایین. هنوز به آخرین پلّه نرسیده بود که گنبد سبز حرم پیامبر صَلَّی الله عَلَیهِ واله، جلوی پاهاش ظاهر شد. یک نفر آمد جلوی حسین. گفت《این رو بهت هدیه داده اند.》. از خواب پا شدم. گوشی تلفن را برداشتم. بهش زنگ زدم. خوابم را براش گفتم. گفت《ان شاء الله خیره!》. حرف دیگری نگفت. خداحافظی کرد. عصر که آمد خانه، گفت: طاهره، قبل این که زنگ بزنی، دلم گرفته بود. پاهام، من رو کشوند سمت خونه ی پدر شهید یوسف الهی. با پدرش رفتیم گلزار شهدا. کنار قبر شهید نشسته بودیم که تو زنگ زدی و خوابت رو گفتی! هر وقت دلش برای شهید یوسف الهی تنگ می شد، می رفت کنار قبر شهید، و قرآن می خواند. هنگام اعزام بچّه ها به سوریه شده بود. هیچ کس حسین را نمی شناخت؛ جور دیگری شده بود. انگار برگشته به سال های جنگ تحمیلی. کارش شده بود دیدن آلبوم عکس های قدیم. آلبوم را برمی داشت، ورق می زد و گریه می کرد. ورق می زد و فاتحه می خواند. حال عجیبی داشت!هم می خواستم بروم کنارش بنشینم؛هم نمیخواستم خلوتش را به هم بزنم. ترجیح دادم با همان حس و حالش تنهاش بگذارم. خودم گوشه ای آرام ایستادم. به چهره ی غمگینش خیره شده بودم. بی صدا همراهی اش می کردم و اشک می ریختم. می بایست به جای او می بودم تا درد دلش را می فهمیدم. سخت است برای کسی که در بیابانی، از کاروان خود دور مانده. همه ی آرزوش، شهادت بود. متوجه ام شد. گفت《طاهره، دلم پُره از حرف های نگفتنی!》. دستش را زد به پیشانی، و با صدای بلند زار زد. شانه هاش از شدت گریه می لرزید. بارها گریه اش را دیده بودم؛ امّا نه این طور. گفت: حسین یوسف الهی، حالا وقتش رسیده حرفت رو پس بگیری. رفیق قدیم، دل تنگم؛ تنهام... من اینجا غریب ام... حرفت رو پس بگیر!کمکم کن! آن قدر بی تابی کرد تا سبک شد. براش آب آوردم. لیوان را گرفت. کمی آب خورد. گفت《طاهره، نمی تونم دوست های شهیدم رو ببینم و بی تفاوت بگذرم. حالا حکمت موندم رو فهمیدم. حالا مسئولیتم خیلی سنگین تره.》 آه عمیقی از ته دلش کشید. دستش را بالا آورد و نگین انگشتری اش را بوسید. گفت: شاید الآن وقتشه!دلم، این رو بهم می گه. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
وقتی از عملیات خبری نبود، میخواستی پیدایش کنی، باید جاهای دنج را می گشتی. پیدایش که می کردی، میدیدی به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست. ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت هایش. گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🍀 عید مغفرت الهی 💬 رهبر انقلاب: گذراندن ماه رمضان با عبادت، با روزه‌داری، با توسل و ذکر و خشوع و ورود در روز عید فطر، برای مؤمن یک عید به معنای حقیقی است. این عید از جنس جشن‌های مادی دنیوی نیست؛ این عیدِ رحمت خداست؛ این عیدِ مغفرت الهی است؛ این عیدِ شکر و سپاس مردمی است که موفق شده‌اند ماه رمضان را با عبادت حق و با ورود در ضیافت پُرشکوه الهی به سلامت و عافیت بگذرانند... بیانات ۱۳۸۴/۸/۱۳ فرا رسیدن عید سعید فطر بر شما مبارک‌باد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹عید شمامبارک رهبر مظلوم ومهربانم عید فطر است ولی عطر حضور تو که نیست شیعه را عید به جز عید ظهور تو که نیست 💐💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از ٪سردارشهیدحسین_بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۵۶-۵۵ 🔻 ادامه از آن روز به بعد، حرفهایی از حسین می شنیدم که برام آشنا نبود. دل نداشتم حتی یک لحظه ازش دور بشوم ؛ اما او از جدایی همیشگی حرف می زد. فرصتی نصیبش شده بود. حاضر بود از همه چیز، از تعلقات دنیوی، از زن و فرزند دل بکند. هر جور شده بود، می خواست بعد از سال ها خودش را به قافله ی دوستان شهیدش برساند. از طرفی هم می دانست که امکان ندارد حاج قاسم با رفتنش موافقت کند. متوسل شده بود به دوستان شهیدش. یک روز صبح با هواپیما رفت تهران و از تهران به زابل. متوسل شده بود به شهید «میر حسینی». چند ساعتی مانده بود. حالش که بهتر شده بود، همین مسیر را برگشته بود. ساعت ها می رفت گلزار شهدا، با شهید یوسف الهی خلوت می کرد. می گفت :حسین، دستم رو بگیر. تنهام نذار. کمکم کن تا حاج قاسم با رفتنم به سوریه موافقت کنه. سردار سلیمانی، از طریق دوستان وآشنایان، از حال بی قرار حسین آگاه شده بود؛ ولی همچنان می گفت «نه!حسین، دین خودش رو به این مردم ادا کرده. حالا در قبال همسر و فرزندانش مسؤل است.» حسین اما حاضر نبود این موقعیت را به هیچ وجه از دست بدهد. نومید و خسته نمی شد. دنبال کوچکترین روزنه ای می گشت تا رضایت حاج قاسم را بگیرد. شنیده بود که مهم ترین شرط سردار سلیمانی، این است که همسر و فرزندان باید رضایت داشته باشند. یک روز آمد، کنارم نشست و گفت «طاهره، همراهم، زندگی من، نفسم، تا حالا کاری نبوده که ازت بخوام و دریغ کرده باشی. تورو خدا، بیا آخرین دین ات رو به همسرت از ته قلب ادا کن». می دانستم چه می خواهد! او رضایت مرا می خواست برای رفتنش؛ تنها چیزی که نمی خواستم و نمی توانستم بهش بدهم. آن روزها، حال من بهتر از حسین نبود. او از دل کندن حرف می زد و رفتن؛ من از ماندن و نرفتن و دل نبریدن. به خودم می گفتم: چی می شه؟ بزار این دین به گردنم بمونه! اخه اگه حسین شهید بشه، چه کار می کنی؟! می تونی رو پای خودت بایستی؟!‌خیلی حسین رو دوست داشتم؛ ولی مهم تر از آن، برام عاقبت بخیری اش بود. نبودنش، برام خیلی سخت بود؛ ولی من هم مثل خانم هایی که همسرشان شهید شده بود، می گفتم: حیف حسینه که با مرگ طبیعی بمیره!حسین اصرار داره بره سوریه و دین اش رو ادا کنه؛ چرا من نتونم؟! اگه نمی تونم برای دفاع از حریم حضرت زینب (س) کاری بکنم؛ اگه نمی تونم خودم بجنگم، دست کم می شم هم پیمان شوهرم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
اگر ما ماه رمضانى را گذرانديم، شبهاى إحيايى را گذرانديم، روزه‏هاى متوالى را گذرانديم و بعد از ماه رمضان در دل خودمان احساس كرديم كه بر شهوات خودمان بيش از پيش از ماه رمضان مسلّط هستيم. 🔷 بر عصبانيت خودمان از سابق بيشتر مسلّط هستيم، بر چشم خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر زبان خودمان بيشتر مسلّط هستيم، بر اعضا و جوارح خودمان بيشتر مسلّط هستيم. 🔷 و بالاخره بر نفس خودمان بيشتر مسلّط هستيم و مى‏توانيم جلو نفس امّاره را بگيريم، اين علامت قبولى روزه ماست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
1_211688273616044136.mp3
507K
🎶 بشنوید عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است امّا ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
سه شب قبل از شهادت، سردار شهید محسن صداقت خواب سردار شهید سلیمانی را در محل کارش می بیند. شهید گلایه می کند که دوستانم رفتند و من تنها موندم.سردار سلیمانی هم در پاسخ فرموند: نگران نباش تو هم بزودی به ما ملحق می شوی و شهید چقدر زود به آرزوی قلبی اش رسید. خاطره از همسر شهید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برپایی نماز عید فطر در میان ویرانی‌های شمال نوار ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل : دوم 🔸صفحه: ۵۶_۵۸ 🔻قسمت:۲۸ به خودم که می آمدم، می دیدم حسین دارد از حسرت هاش می گوید؛ از جا ماندنش؛ از غبطه خوردن به حال دوستان شهیدش که رفتند و تنهاش گذاشتند. حال حسین عذابم می داد. چه کار می‌توانستم بکنم؟! حالش بد که نه؛ مثل همیشه نبود. خودش به سختی خودش را می‌شناخت. با خودش هم غریبه بود. نمازش، جور عجیبی شده بود؛ قنوت هاش، گریه هاش، سجده هاش. می دانستم گمشده ای دارد، و تا آن را پیدا نکند، آرام نمی‌گیرد. جلوی تقدیر را هم نمی توانستم بگیرم. مثل آب و شیر باهم قاتی شده بودند. گفتم: خدا داره من رو امتحان می کنه. این، امتحان حسین نیست. حسین، از چهارده سالگی در این امتحان پیروز شده. این، امتحان منه! نباید سست بشم. ممکنه این فرصت رو از دست بدم. مثل خود حسین، به خدا توکل کردم. گفتم حسین، راضیم به رضای حق. لبخندی از سر رضایت نشست روی لب هاش. سرم را آورد پایین، و بوسید. گفت طاهره، سربلندم کردی. فردا شب، روضه حاج قاسم دعوت هستیم. دلم می خواد خودت بهش بگی راضی هستی. گفتم باشه! باز گفتم حسین، من هم یه چیزی ازت می خوام. گفت بگو عمرم! هرچی که باشه! گفتم شفاعتم رو. دست هاش را روی چشم هاش گذاشت و گفت اگه لایق باشم. فردا شب شد. همه با هم رفتیم منزل حاج قاسم. بعد از روضه، با حسین رفتیم کنار حاج قاسم. حسین دلهره داشت، پشت سر من ایستاد. سلام کردم. بعد از احوال پرسی گفتم حاج آقا، اومده ام یه خواهشی از شما بکنم؛ به حرمت این شب های عزیز، نه نگین! به حرمت چادرم، قسم تون می دم نه نگین! حاج قاسم، نگاهی به حسین که پشت سر من ایستاده بود، کرد و گفت بفرمایید. از خدا خواستم که بهم توان بدهد و طوری حرف بزنم که سردار سلیمانی، متوجه لرزش صدام نشود. گفتم حاج آقا، رضایت بدین حسین بره سوریه. می دونستم حاج قاسم اصلا موافق نیست؛ ولی زمانی که وساطت و قسم دادن مرا دید، دوباره به حسین نگاه کرد و با اکراه گفت باشه! اگر شما راضی هستین، من حرفی ندارم. حسین با شنیدن این حرف، دیگر روی پای خودش بند نبود... زمانی که برگشتیم خانه، تا صبح نخوابید. فقط نماز و قرآن خواند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯