eitaa logo
کوچه شهدا✔️
93.9هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید سردار سلیمانی پشت خط هستند با شما کار مهمی دارند لطفاً گوشی را بردارید ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل چهارم:گردان سوارزرهی وشغل آزاد 🔸صفحه:۱۸۷-۱۸۸-۱۸۹-۱۹۰ 🔻 قسمت:۱۰۲ دوست شهید:امیر عسکری روزی به من زنگ زد. گفت «بیا دفترم کارت دارم. ». رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ». با تعجب گفتم «الآن؟!بذارعید. ». گفت«نه!همین الآن. » قبول کردم. تمام هزینه اش را خودش قبول کرد. از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود. مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام. 🔻قسمت:۱۰۳ هم رزم شهید:حمید رمضانی حسین،عجیب عاشق شهدا بود! باآن ها واقعاًزندگی می کرد. از رفسنجان می آمد زابل. بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و… یک روز ،زاهدان بودم. دلم هوایش را کرده بود. تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم. سلام و احوال پرسی کردیم. گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟». گفت«زابل ام. ». با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!». کلی باهاش دعوا کردم. گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ». گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ». تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم. فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود. باشهدا زندگی می کرد. 🔻قسمت:۱۰۴ هم رزم شهید:حسن پور محمدی سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم. وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم. از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ». در طول راه ،مرتب گریه می کرد. یکی یکی شهدا را یاد می کرد. از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد. می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ». آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود. حالش خیلی خراب بود. وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم. دوساعتی گذشت. تقریباًحالش بهتر شده بود. گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ». وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی! بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود. حال عجیبی داشت. اصلا متوجه من نبود. وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت. هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد. سوار ماشین شدیم. در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن. دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم. ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم. باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم. با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📜 یکی از دوستانش می‌ گفت: ما همه بد بودیم اما یکی از دانش آموزان خیلی بد بود (هم از لحاظ درسی و هم لحاظ اخلاقی) هیچ کس نمی توانست حریفش بشه. چند هفته ای گذشت دیدیم اون دانش آموز خیلی خوب اروم شده به پدرش گفتیم چی شده گفت: یه معلم خدا رسونده هم از لحاظ دینی هم از لحاظ درسی تک هست. به خاطر اون معلم بود از اون به بعد پدر و مادرهای اون مدرسه برای بچه هاشون با محمد کلاس می گرفتند. شهید_محمد_مهدوی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
هدایت شده از خیریه جهادی حضرت زینب سلام الله علیها
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح جمعه ،رفقای جهادی در حال ساخت مسجد آقا قمر بنی هاشم هستن 👆 واقعا در روستای غلام آباد 🌹 شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 شماره کارت حاج آقا محمود محمودی 👇 6037997578188303 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2894332609C5ed809a508
🌷شهید ابراهیم هادی مدتی در جنوب شهر بود😊 🔹️مدیر مدرسه اش میگفت آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردان تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. 🔸️چون آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند و اکثرا سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه هم درس را نمیفهمد. 🌷ابراهیم هادی نه تنها معلم ؛ بلکه الگوی اخلاق و رفتار بچه ها بود.                                                            طاق ابروی تـو سرمشق کدام استاد است که خرابات دلـم در پی آن آباد است ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
30.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار برای اولین بار/ شهید زاهدی: درد ما را شهادت دوا می‌کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
💠نقطه شروع ناخالصی ها💠 آن روز قرار بود در پایان جلسه، هدایایی به رسم قدردانی از زحمات فرماندهان یگان‌ها داده شود. حسن شفیع‌زاده هم جزو این افراد بود. مسئول تدارکات، یک دستگاه تلویزیون به شفیع‌زاده هدیه داد، اما او نپذیرفت. مسئول تدارکات وقتی دید هدیه را قبول نمی‌کند، خودش تلویزیون را برداشت پشت ماشین حسن آقا گذاشت. حسن آقا هم تلویزیون را از پشت ماشین برداشت و گذاشت روی زمین و این کار چندبار تکرار شد و سرانجام شفیع‌زاده قبول نکرد که نکرد. پرسیدم: چرا این هدیه را قبول نمی‌کنی برادر؟ به همه می‌دهند. تو هم مثل بقیه! لحظه‌ای فکر کرد و گفت: میدانی که ناخالص بودن اعمال نقطه شروعی دارد، من نمی‌خواهم این هدیه نقطه شروع ناخالصی‌ها در زندگی‌ام باشد. راوی: توتون‌ریز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
از خدا خواسته بود مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید ابراهیم هادی گمنام بماند، همین اتفاق هم افتاد. دو سه هفته از پیکرش خبری نبود، اما ... پس از مدتی به خواب فرمانده اش آمد و محل دفن پیکرش را نشان داد!! برای همه جای تعجب بود، او در وصیتش نیز به گمنامی اشاره کرده بود. اما به فرمانده اش گفت: پدرم هر روز برای پیدا شدن پیکر تنها پسرش، توسل به حضرت زهرا دارد و خانم به من فرمودند شما برگرد... 📚 مهمان شام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحنه‌های جدیدی از عملیات‌های قسام در شرق شهر رفح در جنوب نوار غزه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
. ‌. سلام خدمت همه ی عزیزان کانال کوچه شهدا به دلیل درخواست های مکرر برای اتمام رمان این رمان را هر روز یک قسمت میزاریم و رمان بعدی به نام رمان در کانال بارگزاری میکنیم✅ انتقاد ، پیشنهاد و نظرات شما رو با کمال احترام و عشق میپذیریم👇👇 @mahmode110 ممنون از تمام کسانی که با ما هستند ومارو دنبال میکنند💐💐
📚رویای نیمه شب 1⃣قسمت اول از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین . و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می کند. وقتی بر می گردم و به گذشته ام فکر می کنم، پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای شگفت انگیز می بینم. پدر بزرگم می گوید: 《بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.》 همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: 《هاشم! باید با من بیایی پایین.》 و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدر بزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی می گفت: 《تو باید در مغازه، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.》 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🔴سیم خاردار.... یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند. یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد ... گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!» چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا....                                                             ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯