eitaa logo
کوچه شهدا✔️
94.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
6 فایل
🔷 امام خامنه ای: ‌‌امروزه زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر ازشهادت نیست✔️ شهید زندگی کنی شهید میمیری🌹 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام به روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت پنجم: توی
🔻کتاب بی آرام به روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت ششم: اسماعیل با دستپاچگی موتور را که روی زمین افتاده بود و بنزینش می‌ریخت، رها کرد و دوید طرفم. دست و پایم را تکان داد و گفت: «خوبی؟» گفتم: "خوبم. فقط بدنم یه خرده کوفته شد." راستش را نگفتم. داشتم از درد و ترس قالب تهی می‌کردم. نالیدم. اصلا نفهمیدم چی شد! رویش را نداشتم که سرم را بالا بگیرم و نگاهش کنم. چادرم را، که لای چرخ دنده ها رفته بود، نشان داد و گفت:" چادرت رفته لای چرخ. پیچیده و زمینت زده." بدنم جوری درد گرفته بود که نمی توانستم بلند شوم. نیم ساعتی طول کشید تا حالم جا آمد و مردم خیابان طالقانی دورم را خلوت کردند. اسماعیل از یک مغازه‌دار مقداری آب گرفت تا چادرم را تمیز کنم. اما روغن جوری به خورد پارچه رفته بود که خیال بیرون آمدن نداشت. رد زنجیر چرخ روی چادر مانده و سوراخش کرده بود. وقتی رسیدیم خانه مامان گفت چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم: "هیچی! چمه؟ خوبم." سری تاب داد و گفت: "تو یه چیزی‌ت شده!" - نه هیچیم نیست. اسماعیل رو کرد به مامان و ماجرای زمین خوردنم را تعریف کرد. حاج خانم عصبانی شد: - دختری که خیره سر باشه و حرف گوش نکنه می‌شه !این! حالا اگه بلایی سرت اومده بود باید چیکار می‌کردیم؟ تا پلک به هم زدیم عید شد. دوازده روز از فروردین ماه ۱۳۶۱ رفته بود که دخترم به دنیا آمد. اسماعیل گفت: «اسمش رو فاطمه بذاریم؟» گفتم: "اگه میگی خوبه من حرفی ندارم فاطمه" وقتی به دنیا آمد سرحال بود. سه کیلو وزن داشت. اما هر چه می‌گذشت بی رمق می‌شد و وزن کم می‌کرد. بردیمش پیش دکتر قدیری که در خیابان نادری مطب داشت. دخترم را معاینه کرد و شربت های تقویتی و مولتی ویتامین داد. بهتر نشد. دوباره دکتر بردم. گفتم: «هر چی می‌گذره این بچه لاغرتر می‌شه.» گفت: «حتماً شیرت کمه. بهش شیر کمکی بده» شیرم خوب بود ولی برایش شیر کمکی گرفتم. فاطمه انگار چوبی خشک شده بود که روی آن پوستی کشیده بودند. تیرماه ۱۳۶۱ عملیات رمضان انجام شد. اسماعیل فرمانده نبود و با گردان نور به جبهه نرفته بود. با صادق مروج و عبدالله محمدیان و رحیم خزعلی همراه شده و به عنوان نیروی گردان دیگری رفته بودند. سی و یکم تیرماه از بیمارستان زنگ زدند و به حاج خانم خبر مجروحیت اسماعیل را دادند. دلم هری ریخت و توی دلم خالی شد. بعد از مجروحیت در خرمشهر، تا آن روز جراحت سختی برای اسماعیل پیش نیامده بود. حاج خانم گفت: تو بچه شیری داری. بمون کنار بچه ت. من میرم بیمارستان. فاطمه چهارماهه بود و اصرارم بی فایده. چند روز بعد حاج خانم و اسماعیل به خانه آمدند. اسماعیل تعریف کرد عراقی‌ها به نیروهای ما تک زدند. چراغ خاموش با تانکها آمدند. ما پشت خاکریز بودیم، یک دفعه دیدم تانکی بالای سرمان است و دارد می آید روی ما. داد زدم فرار کنید. مروج و خزعلی، که بالای خاکریز بودند، زیر چرخ های تانک رفتند و شهید شدند. عبدالله در رفت. پای چپ من زیر شنی تانک رفت. اشهدم را گفتم. داشتم بی هوش می شدم که فاطمه آمد جلوی چشمهایم. دلم برای دخترم سوخت. خدا وابستگی ام را دید و من را نبرد. توی بیمارستان چشم باز کردم. فهمیدم عبدالله مسیر زیادی من را به دوش گرفته و به عقب رسانده بود. اگر عبدالله نبود، حتماً اسیر می شدم. نازک‌نی پایش از بین رفته بود. پایش را گچ گرفته بودند و نمی توانست درست راه برود. مدتی در خانه ماند و استراحت کرد. دوستانش به عیادتش می آمدند و گچ پایش پر شده بود از نقاشی و یادگاری های دوستانش. از شهادت مروج خیلی ناراحت بود. در محله آخر آسفالت هم‌بازی بودند و در مسجد امام رضا بیشتر با هم اخت شده بودند. در جبهه به شانه به شانه هم کار می‌کردند و در عملیاتهای بیت المقدس و فتح المبین جانشینش بود. همیشه می‌گفت:"سید صادق بچه سربه زیر و خوبی بود." هر چند اسماعیل از بستر بیماری بلند شد، درد پا همچنان با او بود و تا مدت ها می‌لنگید. دوباره اسماعیل به جبهه رفت و روز از نوروزی از نو. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
📌 شهید مدافع حرم سید مهدی حسینی: «بیت المال» ، «مال البیت» نیست... 🔹️ عشق و محبتش به جا ،حساسیت‌های کاری‌اش هم به جا بود. ◇ مواقعی‌ که من و نغمه ، براے‌ِ اقامت‌طولانی به سوریه می‌رفتیم ، از گرفتنِ محل اسکان تا تردد ماشین را مراقبت می کرد که از هزینه‌ی شخصیِ خودش پرداخت کند ... ◇ می گفت : باید مراقب باشیم «بیت المال» ، «مال البیت» نشه. 🔹️ در وصیت و حرفهای آخرش هم گفت: مقداری از حقوقم رو به اداره برگردون، شاید جایی حواسم نبوده خرجی کردم که شخصی بوده ، یا زمانی را پُر کردم که کار اداری نبوده .... ✍🏻 راوی : همسر شهید 📚 منبع : کتاب جاده سرخ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات‌ ؛ 💠 ۩ بــِہ نـیّـت‌         📚 🍀|شبتون شهدایی ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شهید صنیع خانی: شهادتم رازیست بین من و خدا و امام رضا(ع) 🔹️ محسن رضایی: شهید صنیع خانی می‌گفت، در مشهد شهادتم را از حضرت رضا(ع) گرفتم. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
عکس عجیب😔 سردار شوشتری با دیدن این عکس گفت: عکس عجیبی است! نشسته‌ها پرواز کردند ولی ما ایستاده‌‌ها، هنوز هم ایستاده‌ایم‌! کاشکی من هم توی این عکس آن روز می‌نشستم، بلکه تا امروز "شهید" شده بودم! سردار شهید نورعلی شوشتری نفر اول ایستاده از سمت چپ در تصویر در ۲۶ مهرماه ۱۳۸۸ در همایش وحدتِ اقوام و مذاهب سیستان‌وبلوچستان حضور یافت و براثر انفجار انتحاری یکی‌ از عوامل گروهکِ ریگی به فیض شهادت نائل آمد. ‎‎‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
12.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️گریه های جانسوز مادر شهید 📌اولین دیدار مادر شهید بعد از 40 سال با پیکر بی سر فرزندش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #اعتقاد_به_شهدا 🌷یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت.
🌷 ! 🌷توی حیاط اردوگاه نشسته بود. هرکس می‌آمد و حرفی پیش می‌کشید؛ یکی از برنامه‌های فرهنگی اردوگاه می‌گفت، یکی از مشکلش می‌گفت، یکی به روش او در رهبری اردوگاه انتقاد می‌کرد. او هم با حوصله به حرف‌هایشان گوش می‌داد. توی این گیرودار بسیجی جوانی سر رسید. به حاج‌آقا گفت «چند دقیقه‌ای کارتون دارم.» حاج‌آقا گفت «درخدمتم آقاجون.» جوان که سرش را پایین انداخته بود گفت «پیرهنم گشاد بود، شکافتمش و دوباره اندازه کردم. بردم.... 🌷بردم پیش خیاط اردوگاه. خیاط می‌گه باید یک ماهی صبر کنم.من جز آن پیرهن لباسی ندارم. اگه می‌شه شما بگید پیرهن رو زودتر بدوزه.» حاج‌آقا کمی فکر کرد و گفت «باشه، پیرهن رو بیار تا بگم برات بدوزن.» یک هفته تمام، وقتی همه خواب بودند، حاج‌آقا بیدار می‌نشست و پیراهن را با دقت می‌دوخت. یکروز صبح، جوان را در محوطه اردوگاه پیدا کرد و پیراهن را دستش داد. جوان هیچ وقت نفهمید خیاط آن پیراهن خود حاجی بوده است! 🌹خاطره اى به ياد سيد آزادگان مرحوم حجت الاسلام‌ والمسلمین حاج آقا سيد على اكبر ابوترابى فرد راوی: آزاده سرافراز حسین مندنی‌زاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
. 🔸او با وجود علاقه عجیبی که به همسرش داشت تنها بعد از ۱۰ روز که از ازدواجشان گذشته بود، با اصرار عازم سوریه می‌شود و پس از گذشت کمتر از یک ماه در ۲۸ مهر سال ۱۳۹۴ در منطقه «عِبتین» باغ زیتون سوریه و در مسیر دفاع از حریم اهل بیت (ع) به شهادت رسید. 🔹این نحوه شهادت ایشان تداعی‌کننده شهادت «وهب» از یاران اباعبدالله الحسین (ع) در واقعه کربلاست. گزیده ای از وصیت نامه شهید هادی شجاع خطاب به نوعروسش: ▪️«فاطمه عزیزم؛ احترام به پدرو مادر را فراموش نکنید، بدانید پاسداری از انقلاب اسلامی و اطاعت از ولایت فقیه واجب است. در همه اتفاقات زندگی به خداوند توکل کنید، هر اتفاقی پیش خداوند حکمتی دارد، از خدا بخواهید هرچه صلاحِ زندگیتان هست همان شود.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی شهــــادت،مرگ با خُسران چه فرقی میکنــــــــد؟! خاطره عجیب سردار نوعی اقدم از عاقبت رزمنده ای که همسرش نگذاشت با او برای دفاع از حرم به سوريه برود! عزیزان اگر شهید نشویم ، میمیریم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام به روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت ششم:
🔻کتاب بی آرام به :روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفتم: در طول روز با دخترم و ندا و نادیا (خواهران همسر) در خانه بودیم. من مشغول کارهای خانه می‌شدم و آنها سرگرم بازی و درس. حاجی آقا که می رفت سرکار، حاج خانم می‌رفت چایخانه، با خانم های دیگر پتوها و لباسهای رزمندگان را می‌شستند و خشک می‌کردند و اگر نیاز به دوخت و دوز داشت می‌دوختند. پوتین‌ها را توی حوضچه می ریختند و می شستند و اگر بند نداشت بند می‌کشیدند و واکس می‌زدند. این کار خانم‌ها وسط جنگ، طوری جا افتاده بود که از همه نیروهای سپاه و ارتش به آنجا لباس می‌بردند. تعداد خانمها زیاد شده بود. آن ها، آخر کار، روی کاغذهای کوچک یادداشت کوتاهی برای رزمنده ای که لباس به دستش می‌رسید می نوشتند تا روحیه بگیرد. یکی از همان روزها به خانه یکی از اقوام اسماعیل سرزدیم. خانم صاحبخانه گفت: "تا کی میخوای وایسی آب شدن بچه ت رو ببینی! دکترش رو عوض کن." حرفش تلنگری به من زد. فاطمه شش ماهه بود که بردیمش پیش دکتر پدرام پزشک. تا دخترم را دید گفت: «چرا این قدر دیر بچه رو آورده ید؟» گفتم: «تا الان زیر نظر دکتر قدیری بوده.» معاینه ای سطحی کرد و گفت: «همین الان ببریدش تهران.» نگاهی به اسماعیل انداختم و گفتم الان وضعیت ما طوری نیست که بتونیم بریم. بچه مون چشه؟ دکتر پدرام گفت: «خدا کنه اونی که من فکر می‌کنم نباشه، اما برای اینکه مطمئن بشید زودتر بچه رو برسونید تهران. اسماعیل ما را به خانه برد و خودش رفت دنبال بلیت. نصف روز گشت و بلیت پیدا نکرد. گفت: « با بچه ها صحبت کردم. گفتن هلی کوپتری برای بردن مجروحا میره تهران اگه بجنبیم، می‌تونیم باهاش بریم.» حاج خانم و حاجی آقا رفته بودند مکه و ندا و نادیا را به ما سپرده بودند. رفتم سراغ همسایه جفتیمان. ماجرا را گفتم و خواهر شوهرهایم را به آنها سپردم. گفتم تو رو خدا حواستون به این بچه ها باشه امانت ان و خودمان را سریع به فرودگاه رساندیم. سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را می‌شنیدم و دلم ریش می‌شد. یکی داد می زد: «تشنمه یه چیکه آب بدید.» یکی می‌گفت: «پام» دیگری ناله می‌کرد «دستم!» از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروحها حال خوبی ندارند. پرستار بیچاره از بالای سر یکی می‌رفت سراغ آن یکی، پای آن هم بند نمی شد و آن دیگری را دلداری می‌داد یا سرم عوض می‌کرد. دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه می‌توانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دست‌هایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران‌رسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بی‌حال روی شانه اش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم. مجروحان را تندتند جابه جا می‌کردند. دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها که حال بدی داشتند تلاشی نمی‌کنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتماً آنها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. روح و روانم به هم ریخت. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم. به هر سختی بود خودمان را به دکتر عظیمی، نبش خیابان طالقانی۔ ولیعصر، رساندیم. پزشک دخترم را معاینه کرد. بعد از سکوتی طولانی به اسماعیل گفت: تا حالا دچار موج انفجار شده ای؟ اسماعیل گفت: «نه.» رو کرد به من: توی دوران بارداری اتفاق خاصی برات نیفتاد؟ ضربه ای ... لطمه ای ..... گفتم: یه بار موشک زدن توی خیابون یوسفی اهواز انفجار شدید بود. خونه ما لرزید. من هم با شکم زمین خوردم، همین؟ اسماعیل گفت: "سه ماهه هم که بود از روی موتور زمین خورد!" دکتر از معاینه فاطمه دست کشید و گفت: «بچه تون معلول جسمی و ذهنیه؛ یا به خاطر همیناست که گفتید یا به خاطر ازدواج فامیلی» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯