6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پدرانی مثل شهید چمران...
#شهید_محمدمهدی_لطفی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#فرار_از_شهادت!
🌷آتش دشمن خیلی سنگین بود. عراقیها مست و دیوانه از شکست شب قبل، حسابی مواضع ما رو میکوبیدن. ما هم هر چند نفر به زور خودمون رو داخل سنگرها جا کرده بودیم. چپ و راستمون خمپاره و گلوله توپ بود که به زمین میخورد. هوا هم خیلی گرم بود.
🌷موقع نماز شد. مجید شروع کرد به نماز خوندن. توی رکعت دوم بود. قنوت گرفت که یه دفعه صدای سوت خمپاره همهمون رو زمینگیر کرد و نماز مجید رو هم شکست. مجید دوباره قامت بست. باز هم تا قنوت گرفت خمپارهای کنار سنگرمون منفجر شد و دوباره نماز مجید شکست. بار سوم مجید قنوت گرفت و توی قنوتش گفت: اللهم الرزقنا… (میخواست بگه اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک)،
🌷من تا صدای اللهم الرزقنای مجید رو شنیدم گفتم الا نه که یه خمپاره صاف بیاد توی سنگرمون، عین فشنگ از جام پریدم و فرار کردم بیرون سنگر و یه جایی پناه گرفتم. مجید که نمازش تموم شد صدام کرد و گفت: مگه دیوونه شدی حمید، این چه کاریه؟! چرا فرار کردی؟! منم بهش گفتم: برو بابا تو میخوای شهید بشی به ما چه! واسه چی میخوای ما رو به کشتن بدی؟؟!! برو یه جای دیگه شهید بشو. (آخه راستش من آدم شهید شدن نبودم.) صدای قهقهه مجید و بچهها از توی سنگر بلند شد....
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
قبل از عملیات مشورتهایش بیرون سنگر فرماندهی بیشتر بود تا توی سنگر. جلسه میگذاشت با تیربارچیها، امدادگرها را جمع میکرد ازشان نظر میخواست. میفرستاد دنبال مسئول دستهها که بیایند پیشنهاد بدهند.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
13.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری_شهدایی
یه کسایی هستن خیلی مردتر از شهدان...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۳ برای هدی #جشن_عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا #مهمان. مولو
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۴
نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود.
#روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان.
زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه #کاکائو بود حتی ایوب.
خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت.
روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند.
انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد.
با ایوب هم دانشگاهی شدم.
او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم.
روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: “خانم غیاثوند؟درست است؟”
چشم هایم گرد شد: “مگر روی پیشانیم نوشته اند؟”
-نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند.
می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا
من هم کنجکاو شدم.
اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم.
خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند.
کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم، منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد.
اخم کردم:
“باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف می زنی؟؟”
خندید:?
“حالا بیا و خوبی کن، کدام مردی آنقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟
استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم.
خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند.
می دانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست.
وقتی نامه می آمد برای استاد که: “به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان” می گذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دانشجوی دانشگاه شهید بهشتی تهران بود
به زبان عربی و انگلیسی تسلط داشت
از او میپرسیدم:
«سید محمد! تو که داری درس میخونی میخوای چه کاره بشی؟»
میگفت: پاسدار...
گفتم: آخه تو که الان هم پاسدار هستی....
جواب داد:
«مامان! جمهوری اسلامی پاسدار بیسواد نمیخواد! به پاسدار باسواد احتیاج داره....»
#شهید_سیدمحمد_اسحاقی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهیدی با انگشتر شکسته...
◽️ شهید آرمان علی وردی | شهید مدافع امنیت
#روضه_مجسم
🌺 شهـدا را یاد کنید با ذکر صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠 #قسمت۳۴ نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. #روزنامه خریدم و رف
💠زندگی نامه شهید ایوب بلندی💠
#قسمت۳۵
وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند، #اتاق_مراقبت _های_ویژه
از پنجره ی مات اتاق سرک می کشیدم چند نفری بالای سرش بودند و نمی دیدم چه کار می کنند.
از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم.
چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم.
دکترها هنوز توی آی سی یو بودند.
پرستار با یک لوله آزمایش بیرون آمد:
“خانم این را ببرید آزمایشگاه”
اشکم را پاک کردم.
لوله را گرفتم و دویدم سمت آزمایشگاه
خانم پشت میز گوشی را گذاشت.
لوله را به طرفش دراز کردم:
“گفتند این را آزمایش کنید.”
همانطور که روی برگه چیزهایی می نوشت گفت:
“””مریض شما فوت شد”””
عصبانی شدم: “چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما”
سرش را از روی برگه بلند کرد:
“همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده”
لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا…
از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم.
“حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!”
در اتاق را با فشار تنم باز کردم.
دور تخت ایوب خلوت بود.
پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید.
با بهت به صورت ایوب نگاه کردم.
پرسید: “چند تا بچه داری؟”
چشمم به ایوب بود.
“سه تا”
پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند.
با مهربانی گفت: “آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن”
حرفش را گوش دادم.
نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم.
دستش سرد بود.
گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب
دکتر کنارم ایستاد و گفت: “تسلیت می گویم”
مات و مبهوت نگاهش کردم.
لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش میکرد. اگر یک جوان برای اولین بار به هیئت میآمد، سعی میکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آنها میرفت فوتبال و ... . با جوانترها رفیق میشد و از این طریق آنها را با امام حسین (ع) آشنا میکرد.
#شهید #سید_مجتبی_علمدار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
36.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ماجرای گمشدن پسرش در کربلا
🎙 پدر #شهید_علیوردی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢《جانبازی گمنام》
مادر شهید جمالی در خاطره ای می گوید:
حسین چند ماهی یک بار به مرخصی می آمد یک روز با پاهای گچ گرفته به خانه آمد. با اضطراب پرسیدم: مادر پاهایت چطور شده ؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مادر موتور روی پایم افتاده...
بعد از شهادتش فهمیدم در کوه های خان طومان در سال 90 زخمی شده ولی برای اینکه من مضطر نشوم حقیقت را به من نگفته بود. در آن ماموریت بهترین دوستش (کمیل صفری تبار ) را از دست داده بود. خانه آن شهید عزیز در بابل بود. حسین پس از شهادتِ دوستش در مرخصی هایش ابتدا به مادر کمیل سر می زد و بعد به خانه می آمد . و همیشه به مادر کمیل می گفته دعا کنید تا من هم شهید شوم .
دعا کن اولین شهید در روز تاسوعا باشم
یکی از همرزمانش در خاطره ای نقل می کند: شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر قرآن بود که گفت : دعا کن فردا اولین شهید روز #تاسوعا باشم.
#شهید_حسین_جمالی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کمک به آدمهای مستحق، کار همیشگیش بود. یک سوم حقوقش را به من میداد برای خرجی، بقیهاش را صرف اینجور کارها میکرد. چهل پنجاه روزی از شهادتش میگذشت که چند نفری آمدند خانهمان. میگفتند: ما نمیدونستیم ایشون فرمانده بوده. نمیشناختیمش. فقط میاومد بهمون کمک میکرد و میرفت. عکسش رو از تلویزیون دیدیم.
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯