eitaa logo
کوچه شهدا✔️
85.6هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
6 فایل
🔷 شهید آوینی: «آیا‌ می‌ارزد که در‌ برابر‌ِ متاع‌ِ زودگذر‌ِ دنیا به عذابِ‌ همیشگیِ‌ آخرت مبتلا‌ شوید؟» ♦️واقعا آیا می ارزد؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خادم الشهدا 👇 @mahmode110 تبلیغات،تبادل👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادران بشتابید قدس شریف در انتظار است 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۳ _دیشب تو حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو #سرمیبره و #عقدت میکنه!
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۴ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم... مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد.. و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه چندساله ام از ،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید.... میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم.. تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است... نمیخواست از خانه خارج شوم.. و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..که مقابل در اتاق رژه میرفت کسی نزدیکم شود... صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،.. در تمام این مدت از حضورش بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود.. که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، گریه میکردم... از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت _مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه! میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود... از این اتاق و با این زن نامحرم میکشید.. که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست _مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون! و دل من پیش جسد سعد جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم _باهاش چیکار کردن؟ لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه ،... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یک آلبوم عکس داشت که در آن عکس‌های خودش را می‌گذاشت. خیلی روی آن حساس بود. وقتی می‌رفت، گفت: به عکس‌هام دست نزنید. بعد از شهادتش آلبوم را باز کردیم و چند تا از عکس هایش را برای حجله و مزار شهدا برداشتیم. همان شب به خـواب پدرمان آمد و گفته بود: چرا می‌خواید عکسم رو به درو دیوار بزنید؟! من زنده هستم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت پایان نیست آغاز است ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
♨️عبرتی زیبا از یک گل ... 💠خانه قدیمی ما، حیاط بزرگی داشت با یک باغچه بزرگ پر از درخت و گل های رنگارنگ. در میان این گل های رنگارنگ یکی از گل ها خیلی چشم آقا رضا را گرفته بود، گل های ریز و سفیدی که به ظاهر هیچ جلوه زیبایی نسبت به سایر گل ها نداشت، گل شب بو یا همان گل محبوبه. یک روز آقا رضا ما خواهر ها را کنار این گل جمع کرد و گفت: «این گل اخلاقی دارد که همه شما دختر ها باید آن را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید!» متعجبانه نگاهی به ظاهر معمولی گل محبوبه انداختیم، هیچ جذابیتی نسبت به سایر گل ها نداشت، جز بوی عطری که تا هوا تاریک می شد تمام خانه را پر می کرد. می گفت این گل تا وقتی روز است و در خانه باز و نامحرمان در حال رفت و آمد هستند، چادر عفاف بر روی خود می کشد و هیچ اثری از او نیست و کسی متوجه او نمی شود. اما شب که شد، وقتی دیگر نفس نامحرمی در خانه نماند، پوشش خود را برای صاحب خانه کنار می زند و چنان عطر دل انگیزی در فضای خانه پخش می کند که هیچ گلی در روز چنین هنری ندارد! همچون این گل باشید، زیبایی و هنرتان را از نامحرم بپوشانید و برای مَحرم شکوفا کنید! ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روزهای سختی که عراقی‌ها پاتک می‌کردند و ما زیر بمباران شیمیایی دشمن بودیم، حسین به آیه‌ای از قرآن تمسک می‌جست، آن را زمزمه می‌کرد و تمام مشکلات روحی‌اش حل می‌شد، آن وقت با قدرت و یقین فرمان می‌داد؛ انگار خدا با او حرف می‌زد. باور داشت به قول و قرار خدایی... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"یک تکه از ماه" 🌙 (سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی) ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۴ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم... مصطفی حیرت زده نگاهم م
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۵ با اینهمه ، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد _باید خانواده اش رو پیدا کنن و به اونا تحویلش بدن. سعد تنها یکبار به من گفته بود خانواده اش اهل حلب هستند و خواستم بگویم که دلواپس من پیشدستی کرد _خواهرم! دیگه شما باهاش داشتید. اونا خودشون جسد رو به خانواده اش تحویل میدن، نه خانوادهاش باید شما رو بشناسن نه کسی دیگه ای شما همسرش بودید! و زخم ابوجعده هنوز روی رگ غیرتش مانده بود که با لحنی محکم اتمام حجت کرد _اونی که به خاطر شما یکی از آدمای خودش رو کشته، دست از سرتون برنمیداره! و دوباره صدایش پیشم شکست _التماس تون میکنم نذارید! کسی شما رو بشناسه یا بفهمه همسر کی بودید، یا بدونه شما اون شب تو حرم بودید! قدمی راکه به طرف در رفته بود دوباره به سمتم برگشت و قلبش برایم تپید _والله اینا از اونی هستن که فکر میکنید! صندلی کنار تختم را عقبتر کشید تا ننشیند و با تلخی خاطره درعا خبر داد _میدونید چند ماه پیش با مرکز پلیس شهر نوی تو استان درعا چیکار کردن؟ تمام نیروها رو ، ساختمون رو و بعد همه کشته ها رو کردن! دوباره به پشت سرش چشم انداخت تا کسی نباشد و صدایش را آهسته تر کرد _بیشتر دشمنیشون به آزادی و دموکراسی و اعتراض به حکومت بشار اسد شروع کردن، ولی الان چند وقته تو حمص دارن شیعه ها رو میکنن! که چندسال پیش به توریستی بودن حمص اونجا خونه خریدن، حالا هر روز شیعه ها رو و زن و دخترهای شیعه رو ! شش ماه در آن خانه... 💞ادامه دارد.... 🌷 نویسنده؛ مریم بانو ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
توشه آخرت را مهیا کنید و کمرها را محکم ببندید و نمازهای یومیه را حتماً به جماعت بخوانید زیرا که : «الصلوة عمود الدین و الصلوة معراج المومن..» ' ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
ببینید این دانش آموزان کجا درس میخونن😔😳😳👆 خدا وکیل حق بچهای ما نیست تو این مکان درس بخونن😔 به لطف خ
. ‌ لطفا دو دقیقه این کلیپ رو تماشا کنید👆👆 ببینید این دانش آموزان کجا و تو چه شرایطی درس میخونن😳😳😔😔 ان شالله با کمک هم بتوانیم مشکل این عزیزان رو برطرف کنیم.. در این کار خیر کمکمون کنید ولو به ده هزار تومان شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇 💳6273817010138661 حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ احکام آنلاین📚 ╭┅────────┅╮ @ahkam_onlinee ╰┅────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند.. 🎙 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۵ با اینهمه #بیرحمی_سعد، دلم برایش بتپد که با لحنی گرفته پاسخ داد
🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۶۶ شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم.. و تنها اخباری که از او میشنیدم در انقلاب گسترده مردم و رژیم خلاصه میشد... و حالا آن روی سکه را از زبان مصطفی میشنیدم که از وحشت اشکم بند آمده و خیره نگاهش میکردم... روی صندلی کمی به سمتم خم شد تا فقط من صدایش را بشنوم و این حرفها روی سینه اش سنگینی میکرد که جراحت جانش را نشان چشمان خیسم داد _بعضی شیعه های حمص رو فقط به خاطر اینکه تو خونه شون پیدا کردن، کشتن! مساجد و حسینیه های شیعه رو با هرچی قرآن و کتاب دعا بوده، ! خونه شیعه ها رو آتیش میزنن تا از حمص آواره شون کنن! تا حالا 91 تا دختر شیعه رو... و غبارغیرت گلویش را گرفت و خجالت کشیداز در حق حرفی بزند و قلب کلماتش برای این دختر شیعه لرزید _اگه دستشون بهتون برسه... و باز هم نشد حرفش را تمام کند که دوباره به صندلی تکیه زد،.. نفس بلندی کشید که از حرارتش آتش گرفتم و حرف را به هوایی دیگر کشید _دکتر گفت فعلاً تا دو سه ماه نباید تکون بخورید که شکستگی دنده تون جوش بخوره، خواهش میکنم این مدت به این برادر اعتماد کنید تا بتونم ازتون مراقبت کنم! و خودم نمیدانستم در دلم چه خبر شده که بی اختیار پرسیدم _بعدش چی؟ هنوز در هوای نگرانی ام نفس میکشید و داغ بی کسی ام را حس نکرد..که پلکی زد و با مهربانی پاسخ داد _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یک بار من به همراه فرماندهان حسین خرازی، احمد کاظمی، مهدی زین‌الدین، حسن باقری، مجید بقایی، مهدی باکری و محمدرضا ابوشهاب؛ با ماشین در مسیر کرمانشاه در حال حرکت بودیم. در گوشه‌ای از جاده برای خواندن نماز و خوردن غذا ایستادیم. نماز خواندیم و غذای‌مان را خوردیم. بعد از خوردن کباب، حسین خرازی رو به ما کرد و گفت: «آقایان لطفاً دُنگ‌شان را بدهند». از همه ما پول گرفت. حسین خرازی بعد از پرداخت هزینه ناهار، رو به ما کرد و گفت: «امروز غذای پادگان چلو خورش با پلو عدس است و من به عنوان فرمانده اجازه ندارم از پول بیت‌المال کباب بخورم، برای همین دُنگ‌هایتان را گرفتم» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠ما یافتیم آنچه را که دیگران نیافتند... . 🎙 . ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷 🌷 ❣شهیدی که منافقین چشمهایش را درآوردند و گوش‌هایش را بریدند و بعد شهیدش کردند... دفعه آخر که به مرخصی آمد دیدم خیلی فرق کرده و حالت معنوی خاصی پیدا کرده. وقتی بغلش کردم با خودم گفتم برای آخرین بار است که می بینمش. به سید مهدی گفتم «مادر مگر جنگ تمام نشده و امام قطعنامه را امضا نکردند؟» گفت «مگر امام نفرمودند من جام زهر را نوشیدم، من باید دوباره برگردم.» گفتم «برو و مواظب خودت باش!» با اینکه خودش می دانست بر نمیگردد گفت «این دفعه که برگردم تحصیلاتم را ادامه می دهم به خاطر شما!» 🔸مادر این شهید, نحوه شهادت فرزندش توسط منافقین در عملیات مرصاد را این‌چنین بیان می‌کند: سید مهدی در گردان مسلم لشکر 27 و در منطقه اسلام آباد غرب بود که به شهادت می رسد. منافقین سفّاک چشم هایش را در آورده بودند, گوشهایش را بریده بودند و آنقدر به فکش ضربه زنده بودند تا فکش خرد شده بود و پوستش را کنده بودند و بدنش را سوزانده بودند.زمانی که پیکرش را برای ما آوردند اجازه ندادند او را ببینم ولی بعدا فیلم پیکرش را دیدم. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
روزهایی که از محل کار به خانه می آمد با همه ی خستگی سعی می کرد با لبخندی بر لب وارد شود. در حالی که چشمانش از فرط بی خوابی و خستگی سرخ شده بود، اما همچنان گرم و صمیمی صحبت می کرد. بعد شروع به احوال پرسی و خنده می کرد. فضای بیرون را کاملا از یاد می برد. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین گفتگوی شهید مدافع حرم حجت الاسلام خلیلی 💔 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۶ شش ماه در آن خانه زندانی سعد بودم.. و تنها اخباری که از او میشن
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایران پیش خونواده تون! و نمیدید حالم چطور به هم ریخته.. که نگاهش در فضا چرخید و با سردی جملاتش حسرت روزهای آرام سوریه را کشید _ که باشید دیگه خیالم راحته! سوریه هم تا یک سال پیش هیچ خبری نبود، داشتیم زندگیمون رو میکردیم که همه چی به هم ریخت، اونم به آزادی! حالا به بهانه همون آزادی دارن جون و مال و ناموس مردم رو غارت میکنن! از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب 😞 او بود و نشد پنهانش کنم که بی اراده اعتراف کردم _من ایران جایی رو ندارم!😥😞 نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید _خونواده تون چی؟😟 از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید.. و میکشیدم بگویم همین همسر از همه خانواده ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم..😢😞 و او نگفته حرفم را شنید و مردانه داد _تا هر وقت خواستید اینجا بمونید! انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود،.. با چشمانش دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید _فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید. و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام شان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی🌸 گرمتر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
«بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر ظاهرشان را شبیه شهدا کنند کار تمام است؛ نه، باید مانند شهدا زندگی کرد» ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
ای خواهر دینی من! دوست دارم وقتی در خیابان راه میروی سنگینی تابوت مرا بر روی شانه های خود حس کنی ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سفارش مقام معظم رهبری به بیان سبک زندگی شهدا و چگونگی مشیِ زندگی آنها ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #شصت_وهفت _هر وقت حالتون بهتر شد براتون بلیط میگیرم برگردید ایرا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ در هم صحبتی با مادرش لهجه عربی ام هر روز بهتر میشد..☺️ و او به رخم نمیکشید.. به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی اش به هم ریخته.. 🙁😔 که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند..و هر کدام را به بهانه ای رد میکرد.. 😔 مبادا کسی از حضور این دختر باخبر شود... مصطفی🌸 روزها در مغازه پارچه فروشی و شب ها به همراه 🌷سیدحسن🌷 و دیگر جوانان 🤝شیعه و سُنی🤝 در حضرت سکینه(س) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود... لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم.. و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد.. و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشدکه هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید... مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت.. و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده 😁دست مصطفی را رو میکرد _دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!😊 رنگهای انتخابی اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشی اش را پوشیده ام نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونه هایش خجالت میچکید... پس از حدود سه ماه.. دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯