🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید #مهران_اقرع
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_شصت ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کن
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_شصت_و_یک
شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماسِ شهرام کردم که مامان چی شنیدی چی شده به منم بگو شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند.
ساعتها و دقایق حتی لحظه ها به سختی میگذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و تو برزخ بودن چقدر سخت است.
نمیدانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را هم آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم: چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست.
ظهر شد. مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی و سنگینی آقای روستا آمد و من و مهران و باید بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم.
به مسجدی که محلِ نماز های زینب بود زینب هر روز که از مدرسه بر می گشت به مسجد المهدی میرفت نمازش را می خواند و بعد به خانه میآمد.
به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم.
مسجد بوی زینب را میداد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرفهایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد و زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
توی ماشین داشت اسلحه خالی میکرد، باچند تا بسیجی دیگه. از عرق روی لباسهایش میشد فهمید، چقدر کار کرده کارش که تموم شد از کنارمان داشت میرفت.به رفیقم گفت: چطوری مش علی؟به علی گفتم: کی بود این؟گفت: مهدی باکری جانشین فرمانده.گفتم: پس چرا داره بار ماشین رو خالی میکنه؟!گفت: یواش یواش اخلاقش میاد دستت....
#شهید_مهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#عروسى_خوبان
🌷بعد تفحص شهدای منطقهی علمیاتی كربلاى ۵ و انتقال شهدا به استانها و شهرستانهاى مربوطه؛ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…. ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ. ﺩﺧﺘﺮ خانومی ١٩ تا ٢٠ساله ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ. ﮔﻔﺘم: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگه؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ. ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش. زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ؛ میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ....؟!
🌷....شب جمعه ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ. ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن، ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن. کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم: ﺍﯾﻨﺠﺎ چه ﺧﺒره؟! گفتند: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است. ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ؛ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبريد؟ بابامو كجا میبريد؟ ﻧﺒﺮﯾـﺪش. برگردونيد. یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ بیاد ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩی ﻋﻘﺪم باشه. ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ؛ ﺑﺎﺑﺎمو ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ. بابامو بیارید.
🌷پیکر باﺑﺎی شهیدﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾم داخل خونه. نشست کنار تابوت تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ باباشو دور تا دوﺭ ﺳﻔﺮﻩﯼ ﻋﻘﺪ مرتب چید. بعد گشت استخوون دست باباشو برداشت. يا زهرا سلام الله علیها کشید رو سرش و گفت: بابا جون، باباجون، ببین دخترت عروس شده.... عاقد: برای بار سوم میپرسم؛ عروس خانوم وکیلم؟ صورت گذاشت روی استخوانهای بابا؛ گفت: با اجازه پدرم، بله....
#راوى: جانباز شيميایى هفتاد درصد سید حمزه حسینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچها! سوگند به خدا من کربلا را میبینم... بچها بلند شوید کربلا را ببینید، از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی اش ارام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم چون قرص ماه میدرخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود
#شهید_علی_اصغر_خنکدار
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_شصت_و_یک شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندت
#من_میترا_نیستم 🍓
#قسمت_شصت_و_دو
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم.
آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت.
از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرفها را به مهران و بابای زینب گفته بود اول سکوت کردم بعد با صدای محکمی گفتم هرچی میل خدایه.
با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین.
مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتند خواهرم شهید شده. جنازهاش رو پیدا کردند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشکی نمی آمد. جعفر به من نگاه نمی کرد من هم به او چیزی نگفتم کاش میتوانستیم همدیگر را آرام کنیم.
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سبخی «زمین بیابان مانند» که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختن پیدا کردند.
مهران گفت مامان شرام صبح توی تاکسی از دوتا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردند وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم.
انتظار تمام شد انتظار کشندهای که سه روزه تمام به جان من افتاده بود.
ادامه دارد ... . .
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️ سخنان ماندگار شهید ابومهدی المهندس به مناسبت آغاز ماه رمضان
#شهید_ابومهدی_المهندس
#ماه_رمضان
#شهادت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
می گفت :
آرزو دارید
یک شهـید با شما حرف بزند
من با شما حرف میزنم...
پیام من و شهـدا به شما این است :
رهـبر عزیز انقلاب را
تنهـا نگذارید . . .
#شهید_مهدی_اسحاقیان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
اگه از گناه خسته شدی😭
اگه از امام زمان عج دور افتادی😭
اگه دنبال یه رفیق خوب میگردی 😔
اگه شرمنده امام زمان عج هستی😔
اگه دلت برای امام زمانت تنگ شده💔
پیشنهاد میکنم این کانال رو از دست نده👇
https://eitaa.com/joinchat/3835363784Ce992393405
این کانال زندگیمو عوض کرده☝️
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
🤲دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان🤲
بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ،اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.
خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش جویان و از بندگان شایسته فرمان بردار و از اولیای مقرّبت ( دوستان نزدیکت )،به مهربانی خودت ای مهربان ترین مهربانان.
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
هدایت شده از احکام آنلاین✔️
5.mp3
4.01M
5⃣تندخوانی جزء پنجم قرآن کریم
🎙 استاد معتز آقایی
🌱ثواب قرائت هر جزء هدیه میڪنیم به مولا و سرورمان حجت بن الحسن🌱
#خلوتی_با_معبود🕊
#ماه_رمضان 🌙
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
میگفت :
از خدا خواستم
بدنم حتــی یڪ وجب
از خاڪ زمین را اشغال نڪند !
آب دجله . . .
او را برای همیشه با خود بُرد
🔰 خدايا مرا پاكيزه بپذير؛
خدايا چگونه وصيت نامه بنويسم در حاليكه سراپا گناه و معصيت، سراپا تقصير و نا فرمانیام.
گرچه از رحمت و بخشش تو نا اميد نيستم ولی ترسم از اين است كه نيامرزيده از دنيا بروم.
می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذيرفته درگاهت نشوم.
يا رب العفو..
خدايا نميرم در حاليكه از من راضی نباشی.
ای وای كه سيه روز خواهم بود.
خدايا كه چقدر دوست داشتنی و پرستيدنی هستی.
هيهات كه نفهميدم.
خون بايد می شد و در رگهايم جريان میيافت و سلولهايم يا رب يا رب میگفت.
خدايا قبولم كن.
يا اباعبدالله شفاعت.
💠فرمانده جاویدالاثر لشکر ۳۱ عاشورا
شهیدسردار#رمهدی_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯