کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : مقدمه
🔸صفحه : ۱۲-۱۱
🔻قسمت: مقدمه
بالأخره شروع کردم نوشتم.
ازشهیدی که «شهادت» و «گمنامی» این هر دو فضیلت صعود در مسابقه معنویت و رسیدن به رضوان الهی را داشت. هریک از همرزمانش خاطراتی را روایت کردند که با اشک، افسوس، حسرت و حس جاماندن همراه بود. کتاب تمام شد و حالا نوبت خاطرات حاج قاسم از بادپا بود.
با آرامشی خاص گفت : چون درباره ی شهدای دیگر مدافع حرم مصاحبه ای نکرده، بهتراست درمورد حاج حسین نیز مصاحبه نکند تا شاید خانواده ی دیگر شهدا از او دلگیر نشوند.
حاج قاسم فقط یک جمله گفت: «حسین دردونه کرمون بود. »
یک جمله ی چهار کلمه ای.
حاج قاسم پرسید: «حالااسم کتاب را چه می گذاری؟»
گفتم: «دردونه کرمون!»
با لبخند گفت مادرم زینب سلام الله علیه قبول کند.کتاب تمام شد.
رفتن همیشه سخت نیست، گاه رفتنمان از همان آغاز ، مؤید رسیدن است.
از شما می گویم که در تمام مراحل پیگیر بودید و اما افسوس کتابی که خواسته بودید انجام شد و شما نبودید تا مقدمه اش رابنویسید. کتابی که قرار بود به قول شما پایانی خوش داشته باشد! چقدر زود خاطراتم ورق خورد؛ از غروب جمعه دلگیر تا سحرگاه آن جمعه ی دلگیر که تیتر همه رسانه ها شد: « بنویسید در کتاب ها، مادر خواب ناز بودیم که او رفت…» و چه لحظات دردناک و بی تاب کننده ای…
ادامه دارد….
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساڪن شده بودیم.یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم.
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تڪرار ڪردم.
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد.
نگاه کردم ، دیدم داره گریه میڪنه، جا خوردم.
گفتم:" تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟"
سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی من اصلا از جبهه برنمیگردم"
#شهید_حمید_باکری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢 #نبرد_پایانی
✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت چهارم _ آنسوی دجله
🖌...در زیر بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا شتابان و سراسیمه عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم تا اینکه بعد از مدتی پیاده روی ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دارای دیواره های بلند و چندمتری بود. خندق چنان عمق و وسعتی داشت که عراقیها چند دستگاه تانک دورزن در داخلش مستقر و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب در حین عملیات غافلگیر و کاملاً سالم به دست رزمندگان افتاده بودند. به کنار تانکها رسیده و فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق مشغول استراحت شدیم. چند رزمنده خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه بودند. برخاسته و با سلام ، از اوضاع خط و میدان نبرد پرسیدم. رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد. شاد و خندان گفت: بچهها ، عراقیها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیدهاند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند. حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید. اما رزمنده ایی که آخر ستون زخمی و لنگان لنگان راه می رفت . همینکه به کنارم رسید. خیلی هراسان و وحشت زده گفت: تا وقت هست و دیر نشده سریع برگردید! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است! عراقیها بقدری تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند! در عرض چند لحظه دو حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و طوری سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام یک از این حرفها را باور کنم.
دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند. در کنار همرزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سر خندق پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در عرض چند دقیقه بقدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش و خاکستر فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند.
از شر تیر و ترکش ها به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستمخانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر ۳۱ عاشورا به همراه چند بیسیم چی و جمعی از یارانش شتابان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند. طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فرا خواندند. احد هم با شنیدن دستور، سراسیمه برخاست که برود سمت فرماندهان که ناگهان مثال یک تیکه چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد.
همگی بالای سرش جمع شده و هر کدام از طرفی صدایش زده و تکانش دادیم. اما هیچ عکسالعمل و واکنشی نشان نداد. بیشتر نگران شده و شروع به وارسی هیکلش کردیم تا شاید زخم و جراحتی در بدنش پیدا کنیم. اما هرچه گشتیم ، هیچی پیدا نشد! واقعاً صحنه عجیب و غریبی بود! نه قطره ای خون !؟ نه جای زخمی !؟ نه آخی !؟ نه اوخی !؟ همه مات و مبهوت پیکر بی جان احد را نگاه می کردیم که یکی از بچهها کلاه سیاه رنگ احد را از سرش برداشت و با تعجب دیدیم که یک قطره خون سرخ و بسیار کوچولو از سمت راست سرش بیرون زده! اصلاً باور کردنی نبود اما همان زخم کوچک باعث شهادتش شده و احد بدون اینکه کسی متوجه شود. خیلی آروم و بیصدا تا محضر دوست پرواز نموده بود. حیران و گریان دور پیکر پاک شهید اسکندری نشسته بودیم که فرمان حرکت صادر و رزمندگان کم کم شروع به حرکت کردند.
پاسدار شهید احد اسکندری از جمله عاشقان و دلباختگان مخلص و جانبرکف حضرت امام (ره) بود که عمر و جوانی اش را وقف اسلام نموده و شبانه و روز برای حراست و پاسداری از نهال نوپای انقلاب اسلامی تلاش و فداکاری میکرد! شهید اسکندری آنچنان شیفته خدمت و جانفشانی در راه اسلام و انقلاب بود که درست چند روز بعد مراسم ازدواج ، همسر نوعروس اش را تنها گذاشته و روانه جبهه شده بود.او جوانی زیبا و خوش هیکل و بلند قامت با قلبی نترس و شجاع بود که در هیچ کاری کم نمی آورد و در چند روزه ماموریت گردان ، بقدری شجاعت و مردانگی از خودش نشان داده بود که واقعا شیفته مرام و کردارش شده بودم. اما افسوس و هزاران افسوس که دیگر مجال و فرصتی برای رفاقت و دوستی باقی نمانده بود و احد راضی و خشنود تا بارگاه دوست پرواز نموده بود...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#علی_محمد_سلیمی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
12.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 #کلام_شهید
📽 مصاحبه زبیا و شنیدنی فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار دلاور #شهید_اصغر_محمدیان در جمع رزمندگان دلاور #گروهان_شهادت قبل از آغاز #عملیات_فتحالمبین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : مقدمه
🔸صفحه: ۱۲-۱۳
🔻قسمت: مقدمه
کوچه های شهر را که ورق می زنم نام زیبایت را بر پیشانی پر افتخار این سرزمین درخشان می یابم. می ستایمت که قانون فتوّت و سخاوت را بر صحنه های تاریخ این دیار حک کردی و با سرانگشتان حماسه هایت در عراق و سوریه، لبنان و افغانستان، زمینِ خدا را برای تکفیری ها و داعشی ها و مستبدان جهنم کردی. همیشه برایم سوال است که ما کجا می توانیم با آمدن چند کتاب در قفسه کتاب خانه هایمان، به راز رفتن آن هایی چون شهید سردار حاج قاسم سلیمانی، شهید حاج حسین بادپا، شهید حسین پورجعفری، و... پی ببریم؟!
کجا می توان آن ها را شناخت، که در رفتن شتابی عجیب داشتند و در ماندن اکراهی عمیق؟!
آن ها مطمئن بودند که راه درست است.
آن ها ثابت کردند اگر در کربلا بودند دست نامحرمی به ناموس شیعه و ناموس اهل بیت (سلام الله علیها) نمیرسید.
حالا که کتاب به اتمام رسیده، شمایی که وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت، نیستید!
به عکس های شما عزیزان خیره میشوم.
انگار تمام زمستان به دلم و قلمم هجوم آورده است. بغض حقیر من رو به روی تصاویر گلگون شما سرازیر می شود و راه را برای کلام می بندد. ولی باز از ته دل خوشحالم؛ چرا که سعادت کمی نبود از عروج پاک مردانی مثل حاج حسین بادپا
بنویسم که نماد نسلی از جهاد و شهادت است. و سالها پیش، چشم خود را در «اروند» به یادگار جا گذاشته بود.
حسینی که با «افوض أمری الی الله»
به بهشت الهی وارد شد.
امید است این کتاب اندکی از دین ما را به این پاک مردان و سبز قامتان بی ادعا ادا کند.
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
چه زیباست سیاهی چادر شما،
نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم.
باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی #حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید.
#شهید_مجتبی_باباییزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر شهید مدافع حرم مصطفی مهدوی نژاد دور عکس باباش میگرده ..❤️
شهداشرمنده ایم😭
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠#صبور_باش
روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (سلام الله) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
💠راوی:
همسر سردار شهید محمد حسین باقر زاده
جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت ، به او گفته بود با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمیرود. او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیانِ او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او #حاج_حسین_خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
📽 شهیدان محمد جعفر حسینی (ابوزینب) و مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)
#فاطمیون
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔸صفحه: ۱۴-۱۵
🔻قسمت: زندگی نامه ی شهیدحاج حسین بادپا
حسین بادپا، در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸، در رفسنجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر سپری کرد. با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، فعالیت خود را در پایگاه بسیج « شهیدسیداحمدموسوی » شروع کرد.
در ۱۵ سالگی، عازم جبهه های نبرد شد. در آنجا، مسئول محور شناسایی، فرمانده ی گروهان یا معاون گردان بود. یکی از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله بود و بارها مجروح شد.
در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش، به افتخار جانبازی رسید. پس از پایان جنگ، در مأموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله، در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۱۳۷۰، پیشتاز نبرد بود. حتّی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی، منشأ خدمت به روستاییان و مردم محروم بود. با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه به عنوان نیروی مستشاری و داوطلبانه عازم سوریه شد و بارها با مجروحیت به ایران بازگشت؛ اما هربار، بدون این که منتظر بهبود کامل بماند، به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند. سرانجام در سی و یکم فروردین ۱۳۹۴، طی عملیاتی درمنطقه ی «بُصرالحریر» در استان درعادر سوریه به شهادت رسید.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯