فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #کلام_شهید
📽 مصاحبه زبیا و شنیدنی فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها ، سردار دلاور #شهید_اصغر_محمدیان در جمع رزمندگان دلاور #گروهان_شهادت قبل از آغاز #عملیات_فتحالمبین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : مقدمه
🔸صفحه: ۱۲-۱۳
🔻قسمت: مقدمه
کوچه های شهر را که ورق می زنم نام زیبایت را بر پیشانی پر افتخار این سرزمین درخشان می یابم. می ستایمت که قانون فتوّت و سخاوت را بر صحنه های تاریخ این دیار حک کردی و با سرانگشتان حماسه هایت در عراق و سوریه، لبنان و افغانستان، زمینِ خدا را برای تکفیری ها و داعشی ها و مستبدان جهنم کردی. همیشه برایم سوال است که ما کجا می توانیم با آمدن چند کتاب در قفسه کتاب خانه هایمان، به راز رفتن آن هایی چون شهید سردار حاج قاسم سلیمانی، شهید حاج حسین بادپا، شهید حسین پورجعفری، و... پی ببریم؟!
کجا می توان آن ها را شناخت، که در رفتن شتابی عجیب داشتند و در ماندن اکراهی عمیق؟!
آن ها مطمئن بودند که راه درست است.
آن ها ثابت کردند اگر در کربلا بودند دست نامحرمی به ناموس شیعه و ناموس اهل بیت (سلام الله علیها) نمیرسید.
حالا که کتاب به اتمام رسیده، شمایی که وجودتان را با عشق سرشته بودند و سرنوشتتان را با شهادت، نیستید!
به عکس های شما عزیزان خیره میشوم.
انگار تمام زمستان به دلم و قلمم هجوم آورده است. بغض حقیر من رو به روی تصاویر گلگون شما سرازیر می شود و راه را برای کلام می بندد. ولی باز از ته دل خوشحالم؛ چرا که سعادت کمی نبود از عروج پاک مردانی مثل حاج حسین بادپا
بنویسم که نماد نسلی از جهاد و شهادت است. و سالها پیش، چشم خود را در «اروند» به یادگار جا گذاشته بود.
حسینی که با «افوض أمری الی الله»
به بهشت الهی وارد شد.
امید است این کتاب اندکی از دین ما را به این پاک مردان و سبز قامتان بی ادعا ادا کند.
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
چه زیباست سیاهی چادر شما،
نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن امید، قوت قلب و آبرو میگرفتم.
باور کنید چادر شما نعمت است، قدر این نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت حضرت زهرا (س) بدست آمده است.
امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کم رنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی #حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود که اگر خدای ناخواسته این چنین شود اصلا دوست نمیدارم به ملاقات من سر مزار بیایید.
#شهید_مجتبی_باباییزاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهید مدافع حرم مصطفی مهدوی نژاد دور عکس باباش میگرده ..❤️
شهداشرمنده ایم😭
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠#صبور_باش
روز آخر به من گفت :«زيباترين كاري كه در شهادت من مي تواني بكني، اين است كه مثل حضرت زينب (سلام الله) صبور باشي تا من از شهادتم نهايت لذت را ببرم.»
پسرم اباالفضل كه دو ساله بود بعد از شهادت پدرش مرتب مريض مي شد و دائماً سراغ بابا را از من مي گرفت. هر روز غروب موقع اذان كه مي شد، مي گفت: «عكس بابامو بدين.»
عكس را بغل مي كرد و مي بوسيد و روي پاهايش مي گذاشت و به خيال خودش لالا،لالا مي گفت تا بابا بخوابد. گاهي هم دستهاي كوچكش را رو به آسمان بلند مي كرد و مي گفت: «خدا ! مگه تو بابا نداري؟ چرا باباي منو گرفتي؟» بي قراري هاي اين بچه همه را منقلب كرده بود.....
💠راوی:
همسر سردار شهید محمد حسین باقر زاده
جانشین گردان یارسول لشگر ۲۵ کربلا
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای سرکشی به قسمت انبار رفته بود.
رئیس انبار که او را نمیشناخت ، به او گفته بود با ایستادن و نگاه کردن کاری از پیش نمیرود. او هم دست به کار شده بود و حسابی کمک کرده بود.
بعد از ظهر رئیس انبار از اطرافیانِ او پرسیده بود که سرباز کدام دسته است تا با فرمانده اش صحبت کند و او را به انبار منتقل کند.
و او #حاج_حسین_خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود...
#شهید_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
📽 شهیدان محمد جعفر حسینی (ابوزینب) و مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم)
#فاطمیون
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔸صفحه: ۱۴-۱۵
🔻قسمت: زندگی نامه ی شهیدحاج حسین بادپا
حسین بادپا، در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸، در رفسنجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهر سپری کرد. با پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷، فعالیت خود را در پایگاه بسیج « شهیدسیداحمدموسوی » شروع کرد.
در ۱۵ سالگی، عازم جبهه های نبرد شد. در آنجا، مسئول محور شناسایی، فرمانده ی گروهان یا معاون گردان بود. یکی از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله بود و بارها مجروح شد.
در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش، به افتخار جانبازی رسید. پس از پایان جنگ، در مأموریت های جنوب شرق لشکر ۴۱ ثارالله، در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۱۳۷۰، پیشتاز نبرد بود. حتّی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی، منشأ خدمت به روستاییان و مردم محروم بود. با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه به عنوان نیروی مستشاری و داوطلبانه عازم سوریه شد و بارها با مجروحیت به ایران بازگشت؛ اما هربار، بدون این که منتظر بهبود کامل بماند، به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند. سرانجام در سی و یکم فروردین ۱۳۹۴، طی عملیاتی درمنطقه ی «بُصرالحریر» در استان درعادر سوریه به شهادت رسید.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
بخش هایی از «محاسبه ی نفس» این شهید عزیز را، که ماه رمضان سال 1365، نگاشته شده رو با هم بخونیم :
یک شنبه 22/2 65- دوم رمضان المبارک
«بل الانسان علی نفسه بصیره ولو القی معاذیره، یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم»
1-نماز صبح خیلی دیر خوانده شد و تعقیبات چندان مورد توجه نبود.
2-کمی نسبتا زیاد تندرویی کردم و صدایم را بلند کردم.
3-چند مورد چشم نگاه های اضافی به دنیا داشت.
4-مزاح های غیر لازم در دو مورد دیده شد، باید دقت یبیشتری در مزاح کردن شود.
5-یاد مرگ اصلا تا ظهر وجود نداشت.
6-عجب و غرور می خواهد بروز کند.
7-در قرآن خواندن احساس می کنم شیطان می خواهد نیت را ریا کردن و قیافه گرفتن برای مردم قرار دهد، باید خیلی مواظب باشم.
8-تواضع و خشوع چندان مورد دقت قرار نداشت.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان 🤲
🔹اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین.
🔹خدایا روزى کن مرا در آن فرمانبردارى فروتنان و بگشا سینه ام در آن به بازگشت دلدادگان به امان دادنت اى امان ترسناکان
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهد
💢 #نبرد_پایانی
✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت پنجم _ روستای حریبه
🖌... با شهادت مظلومانه پیک دلاور گردان و مجروحیت تعدادی دیگر از رزمندگان ، دوباره دیوار عزم و اراده بعضی ها ترک خورده و در کمال سکوت از همانجا به عقب بازگشتند،نفرات گردان مدام در حال کاهش بود و هر چه هم جلوتر می رفتیم بر حجم گلوله باران و آتش بی امان عراقیها افزوده می شد. اما با این وجود به راه خود ادامه داده و پشت سر گام های بلند و سریع فرمانده غیور تیپ اول لشگر سردار دلاور حاج میرزاعلی رستمخانی به سمت روستای حریبه می رفتیم. نیم خیز و شتابان در حال عبور از پشت سیل بند کوتاه رودخانه بودیم و گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا گروه گروه در اطراف مان فرود آمده و بصورت پی در پی منفجر می شدند. در هرچند قدم مجبور به خیز زدن می شدیم و ترکش های ریز و درشت زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند.
به دشت صافی رسیدیم که اتوبان العماره به بصره قشنگ دیده می شد. باور کردنی نبود! دشمن زبون بقدری تانک و نیرو وارد منطقه کرده بود که روی آسفالت اتوبان واقعاً ترافیک در ترافیک بود و انگاری مراسم جشن بود و قصد برپایی کارناوال شادی و راهپیمایی داشتند.
کم کم منازل روستای حریبه دیده شده و خبر از رسیدن به منطقه درگیری می دهد. آتشباران هوایی و زمینی دشمن بقدری پرحجم و گسترده شده که مدام از نیروهای گردان کاسته می شد. تعدادی زخمی و شهید می شدند و عده ای هم پیکر زخم خورده آنان را به عقب منتقل میکردند. تعدادی هم با عقب ماندن عمدی از ستون ، یواشکی دور زده و عزم عقبه می کردند. گردان دواطلبان حالا تبدیل به گروهان شده و فقط پنجاه یا شصت نفری پشت سر سردار رستم خانی راه می رفتیم.
خلاصه زیر بارانی از آتش و گلوله و ترکش به ورودی روستای حریبه رسیده و سردار رستم خانی سریع ماموریت گردان را تشریح و از رزمندگان خواستند که با احتیاط و هوشیاری وارد روستا شده و ضمن انهدام سنگرهای کمین و تیربار دشمن ، یک به یک خانه ها را پاکسازی و خود را به بچه های درگیر در کنار اتوبان برسانند.
ماموريت اصلی گردان،کمک به نیروهای درگير در کنار اتوبان بصره به العماره و حفاظت و پاسداری از خط پدافندی و مقابله با حملات تانک ها و نيروهای عراقی بود. دو گردان خط شکن از لشگرهای ۳۱ عاشورا و ۸ نجف اشرف اصفهان ، مرحله سوم عمليات را حوالی سحر، آغاز و پيروزمردانه تا اتوبان بصره به العماره پيشروی و درست کنار اتوبان پدافند کرده و به اميد رسيدن نيروهای کمکی مشغول نبرد با قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده و کماندوهای دشمن بودند.
با برادران دلاور محرمعلی الماسی و مهدی حیدری و اصغر کاظمی و پیرمحمدی و تنی چند از رزمندگان باغیرت اردبیل و تبریز بعنوان سرستون نیروهای گردان ، وارد روستا شده و بلافاصله هم با سنگرهای کمین دشمن درگیر و نبردی بسیار نزدیک و خانه به خانه با عراقیها آغاز شد. اولین سنگر تیربار با نارنجک و شجاعت مثال زدنی برادر اصغر کاظمی منهدم و با شتاب به راه خود ادامه دادیم. به یک سه راهی رسیده و از پنجره خانه ایی به سمت مان تیراندازی گردید. رگبار متوالی تیربار و کلاش اجازه جابجایی به کسی نداده و به ناچار هر کدام در شکاف دری پناه گرفته و مشغول تبادل آتش شدیم. برادر الماسی از شلوغی درگیریها استفاده کرده و تند و سریع خود را به زیر پنجره رسانیده و با پرتاب نارنجک سنگر را خاموش کرد. دوباره شروع به حرکت کرده و در پناه دیوارها و درب خانه ها به سمت پایین روستا رفتیم.
هنوز چند قدمی از محل درگیری دور نشده بودیم که دوباره آماج گلوله و موشک آرپی جی قرار گرفته و چند نفری از همقطاران بشدت زخمی شدند. چندتا عراقی از پشت بام خانه ای در روبرو به سمت مان شلیک میکردند. زخمی ها را به جایی امن کشیده و در پناه تیراندازی همرزمان به همراه برادر الماسی خود را به محل استقرار نیروهای عراقی رسانیده و با پرتاب چند نارنجک به پشت بام خانه ، باعث ترس و فرار عراقیها شدیم. با پایان درگیری و تیراندازیها رزمندگان زخمی ، توسط تعدادی از دوستان شان به عقب منتقل شده و ما هم بدون توقف به راه خود ادامه دادیم. حالا فقط ما بچه های زنجان مانده بودیم و یک روستای غریب و ناشناس با انبوهی از نیروهای پیاده و کماندو دشمن ، همگی چشم انتظار رسیدن بقیه نفرات گردان بودیم و با هر قدمی که به جلو بر میداشتیم بر نگرانی و اضطراب مان افزوده می شد. به میانه های روستا رسیده و متاسفانه باز هم خبری از بقیه نیروهای گردان نشد . بیشتر نگران شده و از ادامه مسیر منصرف و همانجا در شکاف درب ها سنگر گرفته و منتظر رسیدن بقیه یاران شدیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محمد_رضا_نوری🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتی گدای خانهات از سفرهدارهاست
از همنشینیات رمضان هم #کریم شد
#امام_حسن (علیهالسلام)
#رمضان_کریم💚
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
کربلا آنلاین🎙
╭┅────────────┅╮
🆔 @Karbala_online110
╰┅────────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه: ۱۸-۱۷
🔻قسمت: اول
سه سال از زندگی مشترک من و محمد می گذشت و هنوز خدا به ما فرزندی نداده بود. روزی با هم به روضه ی امام حسین علیه السلام رفتیم. دلم خیلی شکسته بود. با تمام وجود اشک می ریختم. با سوز دل زمزمه کردم «خدایا، به حق شهید کربلا قسم ات می دم که بهم فرزندی بده. اگه فرزندم پسربشه، اسمش رو می ذارم حسین.» طولی نکشید که خدا حسین را بهمان داد.
حسین در کودکی خیلی شیطنت می کرد. هی این طرف و آن طرف می رفت. اگر لحظه ای چشم برمی داشتم، حتماً بلایی سر خودش می آورد. موهاش خیلی بلند شده بود. به باباش گفتم《من جرات کوتاه کردن موهاش رو ندارم. خودت یه فکری بکن.》چهار پنج روز تا عید مانده بود. محمد، روزی دست حسین را گرفت و با خودش برد بیرون. نزدیک های ظهر، حسین بدو بدو و خوشحال، با موهای کوتاه شده آمد خانه. تعجب کردم! به خودم گفتم: این همون کسیه که به موهاش اهمیّت می داد؛حالا چه بپر بپری راه انداخته ! به باباش گفتم 《آقا، چی شده که حسین امروز این قدر خوشحاله؟!》
گفت《براش لباس خریدم.》
یک دست کت و شلوار زرد مخمل برایش خریده بود.
🗣️ روایت مادر شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔹 حاج حسین خرازی فوقالعاده با قرآن مأنوس بود و ادبیات قرآنی داشت، اوقات شهید خرازی بیشتر با افرادی سپری میشد که سررشته قرآنی داشتند.
🔹 شهید خرازی بسیار خوش اخلاق بود و هرگاه نام کوچک کسی را نمیدانست آن را " آقای گل" صدا میزد و تکه کلامش گل بود.
#شهید_حاج_حسین_خرازی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی دیده نشده و فوق العاده با صفا از حاج قاسم و شهید کاظمی بهمراه صدای ناب شهید آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
✍از تعویض روغنی تا میدان جهاد در دفاع از حریم اسلام و انسانیت در آن سوی مرزها...
🔸یکی از الگوهای اخلاص و مرد عمل بودن برای همه ما مردم دیار کریمان شهید کاردرست مدافع حرم غلامرضا لنگری زاده است.
🔹شهیدی که به معنای واقعی کلمه شاخص است چه در احترام به مادر فرزند همسر که تا رضایت آنها را جلب ننمود راهی نشد برای دفاع از حرم بی بی زینب سلام الله و چه در میدان کار وی که تمام زندگی اش را وقف ائمه اطهار نموده بود و چه با سوز دل در مراسمات اهل بیت علیه السلام به سینه زنی و انجام خدمت بود عشق و ارادت خاص وی به حضرت زهرا سلام الله باعث شد همسرش را از سادات انتخاب تا به گفته خودش محرم حضرت زهرا سلام الله باشد.
🔸همین عشق و حب قلبی به بی بی دو عالم که خواسته بود در روز شهادت حضرت زهرا سلام الله تشییع شود اما با اصرار دوستان کرمان مراسم را جلو انداختن از آنجایی که خواست الهی بود تهران برف شدیدی آمد پروازها لغو و دقیقاً در روز شهادت حضرت زهرا سلام همان جایی که به همسرش گفته بود کنار رفیق شهیدش فرخ یزدان پناه به خاک سپرده شد.
🔹کافی بود بداند کجا اردوی جهادی برقرار است کار و زندگی را رها و بسیجی وار برای خدمت به مردم محروم آماده و حاضر می شد.
🔸غلامرضا می دانست حالا که به سوریه رفته باید بماند برای دیدن محمودرضای تازه متولد شده اش هم نیامد به خانواده گفت شما بیایید و برگردید من شهید می شوم در آخرین لحظات قبل از شهادت فقط یک جمله را می گوید سلام مرا به حضرت آقا و حاج قاسم برسانید و حالا او شهید کاردرست گلزار مطهر شهدای کرمان است.
شهید#غلامرضا_لنگری_زاده🕊🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
♦️شهادت یکی دیگر از فرزندان مدافع حرم البرز
روابط عمومی سپاه البرز اعلام کرد:
🔹پاسدار بسیجی “بهروز واحدی” از نیروهای سپاه قدس و بسیجی حوزه شهید صدوقی ناحیه امام حسین (ع) کرج در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) و حضرت زینب کبری (س) به شهادت رسید.
🔹این شهیدوالامقام بامداد امروز سه شنبه همزمان با پانزدهم ماه مبارک رمضان براثر حمله هواپیماهای رژیم صهیونیستی به منطقه دیرالزور سوریه به شهادت رسید.
🔹این شهید والامقام دارای یک فرزند ۲ ساله و ساکن کرج بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻خط مقدم امروز، مسئله غزه است!
⁉️ چرا ساکت هستید...!؟
🎙حجت الاسلام سید حسین مومنی
#غزه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۰-۱۹
🔻ادامه قسمت: سوم
_ننه، شیخ تو مسجد گفته «روزه ی شما در صورتی درسته که زمان روزه گرفتن زبان، گوش و چشم تون هم روزه باشه؛ یعنی دروغ نگین، تهمت نزنین، غیبت نکنین و…». خودم می دونم روزه ی کلّه گنجشکی چیه. به خاطرمن، روزه ات رو باطل نکن.
قسمت۴
حسین به سنی رسیده بود که میتوانست سوار موتور باباش بشود؛ولی پاهاش کامل به زمین نمی رسید. از بس عشق موتور سواری داشت، رانندگی با موتور را زود یاد گرفت. گه گاهی دور از چشم باباش، موتور را بر می داشت و توی حیاط رانندگی می کرد.
یک روز صبح زود پا شد و با پدرش رفت سر کار. به باباش می گوید《بابا، امروز می بینم تو فکر صبحانه ی کارگرهات نیستی! صبح که ننه، چیزی همراهت نکرد!》.باباش می گوید《خودم به ننه ات گفتم غیر از چای، چیزی نذاره. می خوام به کارگرها ساندویچ بدم.》. حسین، همین که از دهن باباش درمی آید که می خواهد برود برای کارگرها ساندویچ بخرد، از خدا خواسته می گوید《بابا، سوئیچ موتور رو به من بده. خودم می رم براشون می خرم.》. باباش می گوید《مگه تو موتور سواری بلدی؟!》. بادی به غبغبش می اندازد و می گوید《بله که بلدم. کاری نداره.》. سوار موتور می شود و دوری جلوی باباش می زند.
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول الله(ص) بودیم. برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوههاى لشکر داشتیم آموزش میديديم که کار رسید به اذان ظهر!
شهید بیات آخرین نفر بود؛ هر نفر باید طی مراحل خاص بیستتا تیر میزد. محمدرضا دو تا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحش رو بالا سرش گرفت و از خط آتش بیرون اومد.
گفت:حاجی وقت نماز شده، تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن بعدش نماز رو میخونى، محمدرضا گفت: ما پیرو آقا امام حسین عليهالسلام سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟
#شهید_محمدرضا_بیات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان 🤲
اللَّهُمَّ وَفِّقْنِی فِیهِ لِمُوافَقَةِ الْأبْرَارِ
وَ جَنِّبْنِی فِیهِ مُرَافَقَةِ الْأشْرَارِ
وَ آوِنِی فِیهِ بِرَحْمَتِكَ إلَى دَارِ الْقَرَارِ
بِإلَهِیَّتِكَ یَا إلَهَ الْعَالَمِینَ
خدایا توفیقم ده در آن به سازش كردن نیكان
و دورم دار در آن از رفاقت بدان
و جایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش
به خدایى خودت اى معبـود جهانیان
✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
احکام آنلاین📚
╭┅────────┅╮
@ahkam_onlinee
╰┅────────┅╯
کوچه شهدا✔️
💢 #نبرد_پایانی ✍خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهد
💢 #نبرد_پایانی
✍ خاطراتی از آخرین روز #عملیات_بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا #شهید_مهدی_باکری
💠 قسمت ششم _ روستای حریبه
🖌... دقایق به سرعت میگذرد و هیچ خبری از رزمندگان گردان نمی شود و در عوض تمام پشت بام های پایین دست روستا پر از نیروهای پیاده و کماندو عراقی می شود. کاملاً در دید و تیررس نیروهای دشمن بودیم و محل استقرارمان هم هیچگونه حفاظ و امنیتی نداشت . باید سریعاً چاره ای اندیشیده و از آن وضعیت بلاتکلیفی خارج میشدیم. دو راه بیشتر نداشتیم. یا باید راه رفته را برگشته و به دنبال نیروهای گردان می گشتیم و یا هم باید به راه خود ادامه داده و در انتهای روستا به رزمندگان درگیر در کنار اتوبان می پیوستیم. همگی راه دوم را برگزیده و یواش و با احتیاط به سمت پایین روستا حرکت کردیم. شمار عراقیها در پشت بام ها بطور مدام در حال افزایش بود و تند و سریع هم مشغول احداث سنگر و استقرار تسلیحات مختلف در پشت بام ها بودند. بعد از مدتی راهپیمایی در زیر باران موشک و تیر و ترکش به چهار راهی در آخر روستا رسیده و هر کدام در گوشه ای پناه گرفته و مشغول بررسی اوضاع شدیم.
از کوچه دست راستی ، اتوبان خوب و قشنگ دیده می شد و فاصله آنچنانی هم باهاش نداشتیم. کوچه دست چپی به یک نخلستان بسیار وسیع و سرسبز منتهی می شد که هیچ شناختی ازش نداشتیم. در سمت مقابل هم کوچه تنگ و باریکی بود که به چند ساختمان بلند و دوطبقه ختم می شد که عراقیها در پشت بام شأن یک قبضه مسلسل دوشکا و یک قبضه آرپی جی ۱۱ مستقر کرده و یکسره هم در حال شلیک و تیراندازی بودند. هنوز هم خبری از بقیه گردان نبود و همگی کاملاً نگران و مضطرب بودیم. چند دقیقه ایی در شکاف درب ها پنهان شده و چشم انتظار بقیه یاران شدیم. اما هر چقدر انتظار کشیدیم خبری از هیچکس نشد و تازه متوجه شدیم که در داخل روستا کاملاً تک و تنها هستیم. به ناچار قصد اتوبان کرده و از کوچه دست راستی شروع به پیشروی کردیم.
هنوز چند متری داخل کوچه نشده بودیم که چند رزمنده خونین و مالین از سمت مقابل نزدیک و فریاد زدند که برگردید! برگردید! خط شکسته و عراقیها دارند بچه ها را قتل و عام می کنند. از سر و وضع کثیف و خاک آلوده و از زخم هایی که برداشته بودند. کاملاً معلوم بود که از رزمندگان نترس و جنگجو هستند و اصلأ هم حرف مفت و الکی نمی زنند. خلاصه رزمندگان زخمی رفتند و ما هم دوباره به سر چهار راه برگشته و گیج و سردرگم ماندیم که چه باید بکنیم.
هراسان و بلاتکلیف پناه گرفته بودیم که ناگهان از هر طرفی مورد حمله قرار گرفته و برادر پاسدار پیرمحمدی از ناحیه هر دو پا به شدت زخمی شدند. پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به جایی امن کشیده و شروع به تبادل آتش با نیروهای دشمن کردیم. برادر پاسدار پیرمحمدی دیگر قادر به راه رفتن نبود و بقدری هم خونریزی داشت که حتماً باید به عقب منتقل می شد.
قرار شد که برادران حیدری و کاظمی ، پیکر زخم خورده برادر پیرمحمدی را به عقب منتقل و سریعاً هم با نیروهای کمکی بازگردند. بهترین و کوتاه ترین مسیر کوچه دست چپی و نخلستان ناشناس بود. با برادر الماسی شروع به تیراندازی و رگبار های متوالی کرده و برادران حیدری و کاظمی هم زیر دوش های برادر پیرمحمدی رفته و شتابان به سمت نخلستان راه افتادند. بقدری گلوله و موشک آر پی جی و نارنجک تفنگی به داخل کوچه و دیواره های آن برخورد می کرد که زنده ماندن شأن کاملاً لطف و عنایت خداوند متعال بود. خلاصه مسیر حرکت شأن را تا انتهای کوچه پوشش دادیم تا اینکه در نهایت وارد نخلستان شده و از نظرها گم شدند.
حالا فقط من و برادر محرمعلی الماسی مانده بودیم در یک روستای ناشناس و مقابل صدها نیروی پیاده و کماندو عراقی که دیگر مثال مور و ملخ تموم کوچه ها و پشت بام خانه های روستا را پر کرده و با انواع سلاح ها به سمت مان تیراندازی می کردند. دلگرم به برگشت یاران با نیروهای کمکی بودیم و با همان امید هم شروع به نبرد با عراقیها کرده و بی محابا با پرتاب نارنجک و رگبارهای متوالی از جلو آمدن شأن جلوگیری کردیم تا اینکه کم کم خشاب ها خالی و نارنجک ها رو به پایان گذاشت. مدت زمان زیادی از رفتن برادران حیدری و کاظمی می گذشت و هیچ خبری هم از بازگشت شأن نبود. کماندوهای عراقی از کوچه سمت راستی کاملاً جلو کشیده و آنطرف چهار راه در شکاف درب خانه ها پناه گرفته و به سوی مان تیراندازی و نارنجک پرتاب میکردند. فقط چند متری با نیروهای دشمن فاصله داشتیم و واقعاً در چند قدمی اسارت یا شهادت بودیم. باید سریعاً فکری کرده و از آن اوضاع خطرناک خارج می شدیم. تصمیم به عقب نشینی گرفته و رگبار زنان به سمت نخلستان ناشناس شروع به حرکت کردیم ...
🌀 #ادامه_دارد
🖍 خاطره از بسیجی جانباز #عباس_لشگری
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#بهروز_واحدی🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شهید احمد کاظمی از لحظه شهادتش :
اونقدر کیف داد ...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖 روایت «#دردانه_کرمان »
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۱-۲۰
🔻 قسمت: چهارم
یک روز صبح زود پا شد و با پدرش رفت سر کار. به باباش می گوید《بابا، امروز می بینم تو فکر صبحانه ی کارگرهات نیستی! صبح که ننه، چیزی همراهت نکرد!》.
باباش می گوید《خودم به ننه ات گفتم غیر از چای، چیزی نذاره.
می خوام به کارگرها ساندویچ بدم.》
حسین، همین که از دهن باباش درمی آید که می خواهد برود برای کارگرها ساندویچ بخرد، از خدا خواسته می گوید《بابا، سوئیچ موتور رو به من بده.خودم می رم براشون می خرم.》
باباش می گوید《مگه تو موتور سواری بلدی؟!》بادی به غبغبش می اندازد و می گوید《بله که بلدم. کاری نداره.》سوار موتور می شود و دوری جلوی باباش می زند.
باباش، باز می گوید «نه جاده خیلی شلوغه میزنن بهت، توهم که هنوز پاهات خوب به زمین نمی رسه نمی تونی ترمز بگیری، خودت رو زمین می زنی. دور از جونت، یه بلایی سر خودت میاری.»
آن قدر اصرار می کند که آخر باباش را راضی میکند و موتور را می گیرد. دور فلکه، یک ساندویچ فروشی بوده. ازش ساندویچ می خرد. ساندویچ ها را جلوی پاهاش میگذارد. موتور را روشن می کند همین که خواسته دور فلکه دور بزند، نمیدانم چی میشود که با موتور و ساندویچ ها مستقیم میرود توی فلکه...
دم دمای عصر، حسین با سرو کله ی باندپیچی شده و دست و پای زخمی، دم درخانه بود. محکم تو سرم زدم.
گفتم «چی شده؟!» گفت «هیچی، با موتور بابا تصادف کردم.
ببین.. الآن هم حالم خوبه! من رو باش که تو بیمارستان، هوات رو داشتم؛ گفتم من رو زود مرخص کنند تا تو با جیغ و داد نیای اونجا...»
از حرفش خنده ام گرفت؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم. آن روز،دنه ساندویچی به کارگرها رسید نه صبحانه ای!
ادامه دارد.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
در مقری در عقبه لشکر و مستقر در اتاق مخابرات بودیم و آن زمان شهید مهدی زینالدین فرمانده لشکر ۱۷ بودند و برای سرکشی همراه با شهید رضا حسنپور نزد ما آمدند.
موقع نماز شد و آقا مهدی به نماز ایستاد و شهید حسنپور هم پشت سر ایشان، بعد از نماز شهید زینالدین آیهای از قرآن را خواند و شروع کرد به معنی و تفسیر آن؛ بهقدری مسلط بود که مجذوب تفسیر ایشان شدیم.
بیشتر از آن تعجب کردیم که در چنین شرایط و مشغله کاری زیاد و اداره کردن یک لشکر چند هزارنفری و محدودیتهای جبهه جنگ بازهم قرآن خواندن را فراموش نکردند.
این نشاندهنده علاقهمندی و انس آقا مهدی با قرآن بود.
#شهید_مهدی_زین_الدین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره عجیب و جالب خانم معماریان از فرزند شهیدشون که چطوری با عنایت و اذن امام حسین علیه السلام شفای مادرشان را می گیرند . .
#شهید_محمد_معماریان✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💠افطاری بهشتی 💠
ما در دوران اسارت جزء مفقودین بودیم . یعنی نه ایران از ما خبر داشت و نه صلیب سرخ جهانی نام ما را ثبت کرده بود . به همین جهت مشکلات ما از سایر اسرا بیشتر بود . هیچ نام ونشانی ازما در جایی نبود .
عراقی ها به ما خیلی سخت می گرفتند جز ارتباط و اتکال به خدا هیچ راهی نبود تنها امیدمان استعانت خداوندی بود یکی از راههای تحکیم ارتباط الهی، بحث نمازو روزه بود بچه هایی که با ما در اردوگاه 12 و18 بودند تقریباً ماه رجب و ماه شعبان را در استقبال ازماه رمضان ، روزه می گرفتند هرچند که روزه گرفتن و نماز خواندن حتی به صورت فرادی جرم بود . بارها اتفاق می افتاد که هنگام نماز دژخیمان به بعثی به بچه ها حمله می کردند و جهت آنها را از قبله تغییر می دادند و نماز را بهم می زدند حتی یک شب مجبور شدیم نماز مغرب و عشا را به حالت خوابیده و زیر پتو به جا بیاوریم.
روزه گرفتن جرم سنگین تری بود بچه ها غذای ظهر را می گرفتند در یک پلاستیک به قطر 30*30 می ریختند چهار گوشه آن را جمع کرده و گره می زند سپس این غذا را در زیر پیراهن خود پنهان می کردندو افطار میل می نمودند اگر موقع تفتیش از کسی غذا می گرفتند او را شکنجه می دادند.
آن غذای سرد ظهر با غذای مختصری که احیاناً در شب می دادند را بچه ها به عنوان افطار می خوردند و تا افطار بعد به همین ترتیب می گذشت خدا شاهد است امروز که 15 سال از اسارت می گذرد به هنگام ماه مبارک رمضان همه نوع خوراکی با بهترین کیفیت در سفره هایمان یافت می شود ولی لذت افطار دوران های اسارت را ندارد به نظر من آن غذا ،غذای بهشتی بود و ما هنگام افطار واقعاً حضور خدا را احساس می کردیم .دعای افطار با حال و هوای معنوی خاصی توسط بچه ها قرائت می شد هرچند پس از صرف افطاری تا افطار بعد هیچ خبری از خوراکی نبود ولی خیلی برایمان لذت بخش بود.
(راوی: سردار مرتضی حاج باقری)
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💢 پسرش تو گردان امام محمد باقر لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود.قاری قرآن تو مراسمات و صبحگاه هفت تپه.چندباری مجروح هم شد ، موج گرفتگی و اصابت ترکش به پای راست و کمر.بار آخر که داشت میرفت جبهه ، حاج ابراهیم بغلش کرد و عکاس هم این عاشقانه را برای همیشه ثبت کرد.۴ خرداد ۱۳۶۷ هم علی بشهادت رسید.حاج ابراهیم هم چند وقت بعد رفت پیش پسرش.شادی روحشان صلوات.
#پدر_پسر
#شهید_علی_حبیبی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯