💠نقطه شروع ناخالصی ها💠
آن روز قرار بود در پایان جلسه، هدایایی به رسم قدردانی از زحمات فرماندهان یگانها داده شود.
حسن شفیعزاده هم جزو این افراد بود. مسئول تدارکات، یک دستگاه تلویزیون به شفیعزاده هدیه داد، اما او نپذیرفت.
مسئول تدارکات وقتی دید هدیه را قبول نمیکند، خودش تلویزیون را برداشت پشت ماشین حسن آقا گذاشت.
حسن آقا هم تلویزیون را از پشت ماشین برداشت و گذاشت روی زمین و این کار چندبار تکرار شد و سرانجام شفیعزاده قبول نکرد که نکرد.
پرسیدم:
چرا این هدیه را قبول نمیکنی برادر؟ به همه میدهند. تو هم مثل بقیه! لحظهای فکر کرد و گفت:
میدانی که ناخالص بودن اعمال نقطه شروعی دارد، من نمیخواهم این هدیه نقطه شروع ناخالصیها در زندگیام باشد.
راوی: توتونریز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سردار_سرلشکر_شهید_حسن_شفیع_زاده
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
از خدا خواسته بود مانند مادرش حضرت زهرا سلام الله علیها و شهید ابراهیم هادی گمنام بماند، همین اتفاق هم افتاد.
دو سه هفته از پیکرش خبری نبود، اما ...
پس از مدتی به خواب فرمانده اش آمد و محل دفن پیکرش را نشان داد!!
برای همه جای تعجب بود، او در وصیتش نیز به گمنامی اشاره کرده بود.
اما به فرمانده اش گفت: پدرم هر روز برای پیدا شدن پیکر تنها پسرش، توسل به حضرت زهرا دارد و خانم به من فرمودند شما برگرد...
📚 مهمان شام
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
29.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحنههای جدیدی از عملیاتهای قسام در شرق شهر رفح در جنوب نوار غزه
#انقلابیون
#غزه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
.
.
سلام خدمت همه ی عزیزان کانال کوچه شهدا
به دلیل درخواست های مکرر برای اتمام رمان#دردانه_کرمان این رمان را هر روز یک قسمت میزاریم و رمان بعدی به نام رمان #رویای_نیمه_شب در کانال بارگزاری میکنیم✅
انتقاد ، پیشنهاد و نظرات شما رو با کمال احترام و عشق میپذیریم👇👇
@mahmode110
ممنون از تمام کسانی که با ما هستند ومارو دنبال میکنند💐💐
📚رویای نیمه شب
1⃣قسمت اول
از چند پله سنگی پایین رفتم. فقط همین . و در کمتر از یک ماه، ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیر و رو کرد. گاهی فکر می کنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا هنوز خوابم و وقتی بیدار شدم می بینم که رویایی بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمی توانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آن قدر عجیب و باورنکردنی است که آدم را گیج می کند. وقتی بر می گردم و به گذشته ام فکر می کنم، پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن
ماجرای شگفت انگیز می بینم.
پدر بزرگم می گوید: 《بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آن قدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.》
همه چیز از یک تصمیم به ظاهر بی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: 《هاشم! باید با من بیایی پایین.》 و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور
پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبایی فراوانی به من داده بود. پدر بزرگ که خودش هنوز از زیبایی بهره ای دارد، گاهی می گفت: 《تو باید در مغازه، کنارم بنشینی و در راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آنکه در کارگاه وقت گذرانی کنی.》
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔴سیم خاردار....
یک نفر باید داوطلب میشد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند. یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه رد شدند جز یک پیرمرد ...
گفتند: «بیا!» گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش! مادرش منتظره!»
چسبیدن به سیم خاردار کجا و چسبیدن به میز ریاست کجا....
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
زشت است آدم جلوی امامش کم
بیاورد و بگوید: ازم بر نمیآید!
آن وقت امام زمان نمیگوید این همه
سال، صبح تا شب داشتی دعای فرج
میخواندی، بهتر نبود کنارش میرفتی
کار هم یاد میگرفتی که وقتی آمدم،
عصای دستم باشی؟!
شهیدمدافعحرم🕊🌹
#صادق_عدالت_اکبری
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#سعید_سامانلو
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
10.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای چشم تو شیشه عمر من
آغوش تو غربتم را وطن💔
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی وشغل آزاد
🔸صفحه: ۱۹۰-۱۹۱-۱۹۲-۱۹۳
🔻 قسمت: ۱۰۵
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، به قدری به شهدا علاقه داشت که مرا متعجب می کرد؛شهدایی مثل شهید عالی و شهید میرحسینی که هر دو از شهدای عملیات کربلای 5 بودند. زادگاه شهید میرحسینی، نزدیک زابل در روستایی به نام《زاهک》بود.
حسین، نه تنها در سالگرد دوستش، بلکه هروقت دلش می گرفت و به یاد دوست شهیدش می افتاد،دیگر برایش فاصله معنایی نداشت. از کرمان با هواپیما می آمد تهران، پژویی کرایه می کرد و می رفت گلزار شهدای زاهک. یکی دو ساعتی با شهید خلوت می کرد و قرآن و زیارت عاشورا می خواند.کمی که سبک می شد،همان روز برمی گشت.
🔻قسمت: ۱۰۶
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، زمانی از کرمان می آمد تهران. غیر ممکن بود که زیارت حضرت شاه عبدالعظیم، قبرستان ابن بابویه، سر قبر شیخ صدوق، قبر رجبعلی خیاط و حتی سر قبر پهلوان تختی نرود.
عصر بود. رو به من کرد و گفت《حاج مرتضی، زنگ بزن به عباس قطب الدینی،بگو ما امشب می ریم خونه شون مهمونی.》.من هم زنگ زدم به عباس.
گوشی را برداشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم《عباس،امشب دو تا مهمون مثل دسته گل نمی خوای؟》.
خندید و گفت《قدم مهمون،روی چشم من!》.
خانه های تهران کوچک اند.خانه ی عباس هم مستثنی نبود.شب،خانم و بچّه هایش را برای این که ما راحت تر باشیم،به خانه ی دخترش می برد و برمی گردد.خودش بساط شام را آماده کرد.بعد از شام،سه نفری دور هم نشستیم و تا نیمه های شب از هر جایی حرف زدیم.این اواخر،برخلاف قبل،برایش مهم نبود که جلوی کسی نماز شب بخواند یا نه.رفت،وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.به حالتی نماز می خواند که انگار فقط خودش بود و خدا.بعد از این که نماز و قرآن خواندنش تمام شد،دوباره آمد توی جمع ما.گرم صحبت شدیم تا اذان صبح.نماز صبح را که خواندیم،حسین گفت《بچّه ها،پیشنهادی دارم؛ نه نگین!》.من و عباس گفتیم《تا چی باشه!》.گفت《پا شین لباس هاتون را بپوشین،بریم حرم شاه عبدالعظیم.من یه کله پاچه ای مَشت سراغ دارم.بریم صبحانه،مهمون من.》.من و عباس هم اسم کله پاچه که می آمد،هیچ مقاومتی نمی کردیم.گفتیم《قبول.》.آماده شدیم و رفتیم.هر یک مان یک دست کله پاچه خوردیم.حسین گفت《خوب،حاج مرتضی،حاج عباس،الآن دیگه به اندازه ی کافی انرژی دارین؟》.نفهمیدیم منظورش چیست.
گفتیم《آره.》گفت《پس اوّل بریم زیارت شاه عبدالعظیم.》.رفتیم زیارت کردیم.بعد گفت《بریم قبرستان ابن بابویه.》.وارد قبرستان که شدیم،حسین،کفش و جوراب هایش را درآورد.با پای برهنه در قبرستان قدم می زد.ما را سر قبر همه ی شخصیت هایی برد که تا آن روز نمی دانستیم آنجا دفن شده اند؛از جمله پهلوان تختی.خلاصه،از ساعت ده صبح،ما را از این مقام به آن مقام و از این مقبره به آن مقبره برد.دیگر هم من و هم عباس حسابی خسته شده بودیم.دویدم دست حسین را گرفتم و گفتم《جون مادرت،یه کله پاچه به ما دادی،بگو پولش چند می شه،بهت بدیم،ما رو ول کن،بریم.پدرمون رو درآوردی...》.خندید و گفت《وقتی کله پاچه را خوردین،مگه نگفتم انرژی دارین،گفتین آره؟》.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#برشی_از_خاطرات 📜
بحث با هر فردی اعم از بی سواد، مبلغ، دانشمند و نیز مسیحی، یهودی، زرتشتی، ملحه و... نزد او ضروری و لازم بود، گویی هشام زمان بود و زبان گویا و جاذب و قاطع معصوم. برای اثبات مدعای خویش که معارف اسلام بود از سهل ترین روش ها برای افراد کم اطلاع تا پیچیده ترین طریق استدلال برای دانشمندان بهره می جست.
#شهید_قاسم_صادقی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
وَقتی درونَت پاڪ باشَد
خُدا چِهرهات را گیرا میڪُند💫
این گیرایی از زیبایی و جَوانی نیست..
این گیرایی از نورِ ایمانی است✨
ڪه دَر ظاهِر نَمایان میشَود..👌🏾
#شهیدمحمدرضادهقانامیری..
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯