کوچه شهدا✔️
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 صمد مجروح شده بود. اما نمیگذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش
🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.
دنبالم آمد توی کوچه و گفت: « چرا میدوی؟! »
گفتم: « نمیخواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه میخورد. »
آهی کشید و زیر لب گفت: « آی ستار، ستار! کمرمان را شکستی به خدا. »
💥 با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مگر خودت نمیگویی شهادت لیاقت میخواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش. »
صمد سری تکان داد و گفت: « راست میگویی. به ظاهر گریه میکنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر میکنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصهی خودم را بخورم. »
💥 داشتم از درون میسوختم. برای بچههای صدیقه پرپر میزدم. اما دلم میخواست غصهی صمد را کم کنم. گفتم: « خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. »
همینکه به خانهی خواهرم رسیدیم، بچهها که صمد را دیدند، مثل همیشه دورهاش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمیآمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس میکرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را میبوسیدند.
💥 به بچهها و صمد نگاه میکردم و اشک میریختم.
صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند. گفت: « کاش سمیهی ستار را هم میآوردیم. طفل معصوم خیلی غصه میخورد. »
گفتم: « آره. ماشاءاللّه خوب همه چیز را میفهمد. دلم بیشتر برای او میسوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد. »
💥 صمد بچهها را یکدفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: « سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید اینطوری کمتر غصه بخورد. »
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🔹 ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز او را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
🔹 دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت.
🔹 وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
🔹 نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه. این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره!
🔹 گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها میشناسنت.
🔹 ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
#شهید_ابراهیم_هادی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
پدری دارای سه تا فرزند کوچیک قبل عید میرن تهران کارگری،بر اثر فشار کار متأسفانه دو تا از مهره های کم
عزیزان این پدر دارای سه فرزند،که بزرگترین آنها ده سالشه..
مستاجر هستن
وضعیت مالی خوبی ندارن
بنده خدا رفته کارگری دو تا از مهرهای کمرشون شکسته،دنده سمت چپ هم ترک برداشته😔
تحت پوشش هیچ ارگان دولتی (کمیته امداد ،بهزیستی)نیستن😔
در حد توان کمک کنید ان شاالله مشکل این پدر رو برطرف کنیم..
شماره کارت بنام خیریه جهادی حضرت زینب(س)👇
6273817010138661حاج آقا محمودی مسول خیریه👇 @mahmode110 09130125204 احکام آنلاین📚 ╭┅─────────┅╮ @ahkam_online110 ╰┅─────────┅╯
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨#تم ایتا:
"شهید حاج قاسم سلیمانی"
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
#متن_خاطره🌷
| متعهد به قـول و قـرار |
به قول و قرارش خیلی متعهد بود.
با هم عهد بسته بودیم که چهل روز یک کاری را انجام بدهیم، اگر هم کسی حواسش نبود و انجام نمیداد، باید یک مبلغی را برای جریمه میگذاشت کنار. روزهای اول داغ بودیم، انجام میدادیم و اگر یادمان میرفت هم جریمه پرداخت میکردیم. کمی که جلوتر رفت، سهلانگارتر شدیم.
آرمان اما، تا آخر چله پیگیر بود و سعی میکرد به عهدش وفادار بماند. اگر هم یادش میرفت، جریمهاش را همان روز پرداخت میکرد به ستاد بازسازی عتبات عالیات؛ برای ساخت صحن حضرت زینب سلاماللهعلیها درحرم امام حسین علیهالسلام. هنوز پیامهای پیگیریاش را دارم...
به روایت دوست شهید
#شهید_آرمان_علی_وردی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
برای زمینه سازیِ
ظهور امامزمان عجلاللهفرجه
تنها شعار دادن کافی نیست!!
باید حرکت کرد؛
و در عمل، ارادت خود را نشان داد!🌱
#شهید_رسول_خلیلی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکجا که گیر کردید امام زمان عج را
به حضرت زهرا سلام الله علیها قسم دهید
#شهید_عبدالحسین_برونسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #دختر_شینا – قسمت6⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 فردای آن روز رفتیم همدان. صمد میگفت چند روزی سپاه کار دارم. من هم برای اینکه تنها نماند، بچهها را آماده کردم.
سمیهی ستار را هم با خودمان بردیم.
توی راه بچهها ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. بازی میکردند و میخندیدند. سمیهی ستار هم با بچهها بازی میکرد و سرگرم بود.
گفتم: « چه خوب شد این بچه را آوردیم. »
با دلسوزی به سمیه نگاه کرد و چیزی نگفت.
گفتم: « تو دیدی چهطور شهید شد؟! »
چشمهایش سرخ شد. همانطور که فرمان را گرفته بود و به جاده نگاه میکرد، گفت: « پیش خودم شهید شد. جلوی چشمهای خودم. میتوانستم بیاورمش عقب... »
💥 خواستم از ناراحتی درش بیاورم، دستی روی کتفش زدم و گفتم: « زخمت بهتر شده. »
با بیتفاوتی گفت: « از اولش هم چیز قابلی نبود. »
با دست محکم پانسمان را فشار دادم. نالهاش درآمد. به خنده گفتم: « این که چیز قابلی نیست. »
خودش هم خندهاش گرفت. گفت: « این هم یک یادگاری دیگر. آی کربلای چهار! »
گفتم: « خواهرت میگفت یک هفتهای توی یک کشتی سوخته گیر افتاده بودی. »
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: « یک هفته! نه بابا. خیلی کمتر، دو شبانهروز. »
گفتم: « برایم تعریف کن. »
آهی کشید. گفت: « چی بگویم؟! »
گفتم: « چهطور شد. چهطور توی کشتی گیر افتادی؟! »
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
حاج قاسم عیب پوش بود.
در جلسه ای با حضور مسئولین نظارتی لشکر ، طرح دو فقره پرونده ی بی نظمی درخصوص دو نفر از نیروها مطرح شد، به شدت موضع گرفت وگفت:
مگه نعوذ بالله شماخدایید؟!
دیدم بحث دارد شدید میشود، پا در میانی کردم و گفتم:
ما و دوستان شنیدیم کسالت دارین، برای احوال پرسی خدمت رسیدیم.
همه زدند زیر خنده و ماجرا ختم به خیر شد، حاج قاسم بیست و یک سال در تهران حکم اخراج حتی یک نفر را امضا نکرد و میگفت: زن و بچه ی ایشون چه گناهی کردن؟
به همین خاطر پیشنهاد بازنشستگی یاجابجایی برای او میداد ...
نقل از :
محمدرضاحسنی دوست و همرزم شهید
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
4_322982300868412200.mp3
3.6M
📿"دعای عهد"
🎙#مهدی_میرداماد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید_احمد_کاظمی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 فردای آن روز رفتیم همدان. صمد میگفت چند روزی سپاه کار
🌷 #دختر_شینا – قسمت8⃣8⃣
✅ فصل هفدهم
💥 گفت: « ستار شهید شده بود. عملیات لو رفته بود. ما داشتیم شکست میخوردیم. باید برمیگشتیم عقب. خیلی از بچهها توی خاک عراق بودند. شهید یا مجروح شده بودند. آتش دشمن آنقدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمیآمد.
به آنهایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمیدانی لحظهی آخر چهقدر سخت بود؛ وداع با بچهها، وداع با ستار. »
💥 یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: « چهکار میکنی؟! مواظب باش! »
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: « شب عجیبی بود. اروند جرز کامل بود. با حمید حسین زاده دو نفری باید برمیگشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوختهای که به گل نشسته بود.
حالا عراقیها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک میکردند. گلولههای توپ، کشتی را سوراخسوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخها خودمان را کشاندیم تو.
نزدیکهای صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم. »
💥 گفتم: « پس دلهرهی من و مادرت بیخودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی. »
انگار توی این دنیا نبود. حرفهای من را نمیشنید. حتی سر و صدای بچهها و شیطنتهایشان حواسش را پرت نمیکرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد میآورد و تعریف میکرد.
ادامه دارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯