7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی شهــــادت،مرگ با خُسران
چه فرقی میکنــــــــد؟!
خاطره عجیب سردار نوعی اقدم
از عاقبت رزمنده ای که همسرش نگذاشت
با او برای دفاع از حرم به سوريه برود!
عزیزان اگر شهید نشویم ، میمیریم...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام به روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت ششم:
🔻کتاب بی آرام
به :روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت هفتم:
در طول روز با دخترم و ندا و نادیا (خواهران همسر) در خانه بودیم. من مشغول کارهای خانه میشدم و آنها سرگرم بازی و درس. حاجی آقا که می رفت سرکار، حاج خانم میرفت چایخانه، با خانم های دیگر پتوها و لباسهای رزمندگان را میشستند و خشک میکردند و اگر نیاز به دوخت و دوز داشت میدوختند. پوتینها را توی حوضچه می ریختند و می شستند و اگر بند نداشت بند میکشیدند و واکس میزدند. این کار خانمها وسط جنگ، طوری جا افتاده بود که از همه نیروهای سپاه و ارتش به آنجا لباس میبردند. تعداد خانمها زیاد شده بود. آن ها، آخر کار، روی کاغذهای کوچک یادداشت کوتاهی برای رزمنده ای که لباس به دستش میرسید می نوشتند تا روحیه بگیرد.
یکی از همان روزها به خانه یکی از اقوام اسماعیل سرزدیم. خانم صاحبخانه گفت: "تا کی میخوای وایسی آب شدن بچه ت رو ببینی! دکترش رو عوض کن." حرفش تلنگری به من زد. فاطمه شش ماهه بود که بردیمش پیش دکتر پدرام پزشک. تا دخترم را دید گفت: «چرا این قدر دیر بچه رو آورده ید؟» گفتم: «تا الان زیر نظر دکتر قدیری بوده.» معاینه ای سطحی کرد و گفت: «همین الان ببریدش تهران.» نگاهی به اسماعیل انداختم و گفتم الان وضعیت ما طوری نیست که بتونیم بریم. بچه مون چشه؟ دکتر پدرام گفت: «خدا کنه اونی که من فکر میکنم نباشه، اما برای اینکه مطمئن بشید زودتر بچه رو برسونید تهران.
اسماعیل ما را به خانه برد و خودش رفت دنبال بلیت. نصف روز گشت و بلیت پیدا نکرد. گفت: « با بچه ها صحبت کردم. گفتن هلی کوپتری برای بردن مجروحا میره تهران اگه بجنبیم، میتونیم باهاش بریم.» حاج خانم و حاجی آقا رفته بودند مکه و ندا و نادیا را به ما سپرده بودند. رفتم سراغ همسایه جفتیمان. ماجرا را گفتم و خواهر شوهرهایم را به آنها سپردم. گفتم تو رو خدا حواستون به این بچه ها باشه امانت ان و خودمان را سریع به فرودگاه رساندیم.
سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را میشنیدم و دلم ریش میشد. یکی داد می زد: «تشنمه یه چیکه آب بدید.» یکی میگفت: «پام» دیگری ناله میکرد «دستم!» از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروحها حال خوبی ندارند. پرستار بیچاره از بالای سر یکی میرفت سراغ آن یکی، پای آن هم بند نمی شد و آن دیگری را دلداری میداد یا سرم عوض میکرد. دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه میتوانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دستهایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود بغل کنم.
وقتی به فرودگاه تهرانرسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بیحال روی شانه اش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم. مجروحان را تندتند جابه جا میکردند. دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها که حال بدی داشتند تلاشی نمیکنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتماً آنها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. روح و روانم به هم ریخت. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم.
به هر سختی بود خودمان را به دکتر عظیمی، نبش خیابان طالقانی۔ ولیعصر، رساندیم. پزشک دخترم را معاینه کرد. بعد از سکوتی طولانی به اسماعیل گفت: تا حالا دچار موج انفجار شده ای؟ اسماعیل گفت: «نه.» رو کرد به من: توی دوران بارداری اتفاق خاصی برات نیفتاد؟ ضربه ای ... لطمه ای ..... گفتم: یه بار موشک زدن توی خیابون یوسفی اهواز انفجار شدید بود. خونه ما لرزید. من هم با شکم زمین خوردم، همین؟ اسماعیل گفت: "سه ماهه هم که بود از روی موتور زمین خورد!" دکتر از معاینه فاطمه دست کشید و گفت: «بچه تون معلول جسمی و ذهنیه؛ یا به خاطر همیناست که گفتید یا به خاطر ازدواج فامیلی»
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
💔
#وصیت سنگ قبر⬆️⬆️
✅آیا با کمی #گریه و یک #فاتحه شما
بر مزار من و امثال من
#مسئولیتی را که با رفتن خود
بر دوش تو گذاشته ایم
از یاد خواهی برد یا نه؟
ما #نظاره گرخواهیم بود!!
#شهید_رضا_نادری
#تلنگر
#آھ_اے_شھادت...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
شهید سیدمرتضی آوینی - @khadem_shohda.mp3
زمان:
حجم:
4.68M
🔷 در این روزهای سخت، چیزی بهتر از صدای سید مرتضی آوینی را مرحم دردهای شما سربازان جبهه حق ندیدیم.
🔸ترکیبی فوق العاده زیبا از همه صوتهای شهید آوینی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🔻کتاب بی آرام به :روایت زهرا امینی نوشته: فاطمه بهبودی ناشر:انتشارات سوره مهر قسمت هفتم:
🔻کتاب بی آرام
به :روایت زهرا امینی
نوشته: فاطمه بهبودی
ناشر:انتشارات سوره مهر
قسمت هشتم:
غم عالم به دلم افتاد. با امید رفته بودیم تهران که دخترمان مداوا شود. اما آب پاکی را روی دستمان ریختند. اسماعیل زود به خودش مسلط شد و گفت: «خب، حالا از کجا بفهمیم از کدومه؟ اگه بر اثر ازدواج فامیلی باشه دیگه نباید بچه دار بشیم؟» دکتر گفت: «اگه بچه بعدی تون هم همین طوری بشه به خاطر ازدواج فامیلیه؛ اگه نه به خاطر عوارض جنگه.»
از ناراحتی روی پا بند نبودم. دلم میخواست زودتر بیرون برویم و دخترم را بغل بگیرم و یک دل سیر گریه کنم. دکتر نگاهی به من انداخت و گفت: «حال شما از دخترت بدتره، یه آزمایش مینویسم. جوابش رو بیار ببینم.». گفتم به خاطر مجروحهایی که در هلی کوپتر دیده ام حالم خوب نیست. کمی بگذرد بهتر میشوم. دکتر قانع نشد. نسخه آزمایش را به دست اسماعیل داد و گفت: «زودتر برید انجام بدید.» اسماعیل عصا زیر بغل و فاطمه در آغوش هوای من را هم داشت که گیج میخوردم و هر لحظه ممکن بود روی زمین پخش شوم. یک سرنگ خون از من گرفتند و گفتند دو ساعت دیگر بیا برای گرفتن جواب. به اسماعیل گفتم: «بیا زودتر بریم. طوریم نیست.» گفت: "حالا که آزمایش رو دادی، صبر کن جوابش رو بگیریم. بعد میریم." حوصله نداشتم. به فاطمه نگاه میکردم و دلم میسوخت. یادم می افتاد دکتر گفته بود اگر زودتر درمانش را شروع میکردیم و عمل جراحی میشد خوب میشد. جگرم کباب میشد. من که تا آن روز معلول ذهنی و جسمی در خانواده و اطرافیان ندیده بودم. اصلاً نمی دانستم چه عملی می شد روی بچه انجام دهند. اصلاً مگر معلول ذهنی خوب می شود! دکتر جواب این سؤالم را نداد. فقط گفت: «اون قدر دیر شده که کار از کار گذشته.» خانمی که جواب آزمایش را به من داد لبخندی زد و گفت: «مبارکه!» به خودم آمدم و گفتم: «چی؟» گفت: «به سلامتی باردارید!»
انگار بیمارستان روی سرم خراب شد کشان کشان خودم را به در رساندم. روی دست های اسماعیل وارفتم و به زمین افتادم. بیچاره اسماعیل مانده بود چه شده است. نه میتوانستم حرف بزنم، نه میتوانستم گریه کنم. اسماعیل در گوشم میگفت: «مگه دنیا به آخر رسیده! حالا مگه چی شده که خودت رو باخته ی؟ خدا دوستمون داشته.» اما این حرف ها برای من معنا نداشت. نگاهم به کف پوش بیمارستان خیره مانده بود و مدام صدای اسماعیل در سرم میچرخید که سعی داشت آرامم کنند. اسم آشناها را می آورد که کلی پول خرج کرده اند تا خدا یک بچه به آنها بدهد و میگفت باید خدا را شکر کنیم که بدون منت این نعمت را به ما داده است. عصا را زیر بغل چپ و فاطمه را در دست راست گرفته بود و این طرف و آن طرف میرفت. نمی فهمیدم دنبال چه میگردد. اما همین که او را با این وضعیت میدیدم دلم کباب بود. لیوان را که به لبهای خشکم چسباند دلم میخواست خودم را در آغوشش بیندازم و بزنم زیر گریه. اما سرم را پایین انداختم و پیش خودم گفتم این چه بلایی است با این وضعیت فاطمه. چرا حامله شدم، بیچاره اسماعیل، با هر بدبختی بود من را به در بیمارستان رساند. یک ماشین در بست کرایه کردیم و رفتیم فرودگاه. باز هم لحظه آخر به هلی کوپتر رسیدیم. توی تپ تپ صدای هلیکوپتر فکر میکردم قسمت را ببین! کوبیدیم تا تهران آمدیم و فهمیدیم من باردارم و داریم بر میگردیم.
شبانه روز کارم شده بود گریه. با مشت توی شکمم میکوبیدم و میگفتم: «خدایا اگه فاطمه به خاطر ازدواج فامیلی معلول شده باشه حالا با یه معلول دیگه چی کار کنم.» اسماعیل میگفت: «بد به دلت راه نده مگه دکتر نگفت ممکنه از عوارض جنگ باشه، اما گوش من بدهکار نبود. میگفتم: «به خاطر ازدواج فامیلیه.» چهار ماهه بودم وقتی حاج خانم و حاجی آقا از مکه برگشتند. ده روزی از برگشتشان گذشته بود که اسماعیل به آنها گفت فاطمه عقب مانده ذهنی است و نمی شود برایش کاری کرد. حاج خانم هنوز از فکر فاطمه بیرون نیامده بود که اسماعیل به او گفت: «مامان، دختردایی بارداره، هواش رو داشته باش.» بیچاره حاج خانم ماتش برده بود.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی،
سر به بیابانها گذارده ام؛
من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم.
کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شهید_نورعلی_شوشتری
#صفــ۷۱ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
11.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥زیارت نامه شهدا
با صدای حاج قاسم سلیمانی
#شهادت
#شهید
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
آرمان در غذا خوردن خود نیز خیلی دقت میکرد. چون همسرم اهل شمال است، ما سالانه از شمال برنج میگرفتیم، اما آرمان تا زمانی که مطمئن نمیشد که ما خمس برنج را پرداخت کردیم یا نه از آن نمیخورد!
تا این حد مسائل شرعی را رعایت میکرد.
آرمان هر قدر که در توان مالیاش بود، به نیازمندان کمک میکرد، بدون آنکه کسی بفهمد.
اما وقتی که در مورد آن صحبت میکرد، من میفهمیدم. مثلاً میگفت: مامان! فلانی وضع مالیاش ضعیف است، حاضر هستید تا برای او فلان کار را انجام دهیم؟
ان زمان بود که من متوجه شدم، فرزندم به نیازمندان کمک می کند.
🎤راوی: مادر شهید
#شهیدآنه🕊
#شهیدآرمان_علی_وردی🌷
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#هادی_شجاع
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
22.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهدای ما اینجوری بودن...
تمام وجودش خلاصه بود در خدمت به مردم...
#سیدالشهدای_خدمت
#سبک_زندگی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯
کوچه شهدا✔️
🌷 #هر_روز_با_شهدا #خود_حاجی! 🌷توی حیاط اردوگاه نشسته بود. هرکس میآمد و حرفی پیش میکشید؛ یکی از ب
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#میدانست...!
🌷در يكى از مراحل عمليات والفجر چهار، نيروها توانسته بودند ارتفاعات «كانى مانگا» را تسخير و بر جادهى مهم ارتباطى دشمن مسلط شوند. اين جاده براى دشمن بسيار مهم بود و به همين جهت براى بازپسگيرى منطقه دست به پاتكهاى زيادى میزد. قرار شد واحد تخريب، آن منطقه را مينگذارى كند. قرعه به نام من و برادر «جمشيدى» افتاد. بعد از ظهر بود كه تعدادى مين ضد خودرو و ضد نفر تهيه و با خودرو به راه افتاديم. تقريباً دو ساعتى در راه بوديم. بچهها از هر درى صحبت میكردند و بيشتر از خاطرات خود میگفتند. برادر جمشيدى، پيشنهاد داد كه به جاى اين قبيل حرفها، مشغول ذكر گفتن شويم و خود شروع به دعاى توسل كرد.
🌷بقيه نيز كم كم تحت تأثير قرار گرفته و با او هم ناله شدند. هوا رو به تاريكى میرفت و آتش دشمن روى تپه و جادهى آن شديد بود. از زير آتش دشمن رد شديم و به محل مورد نظر رسيديم. در حال پياده شدن بوديم كه خمپارهاى در آن نزديكىها فرود آمد و تركشهاى آن، زوزهكشان از اطرافمان رد شد. پس از انفجار، برادر جمشيدى را صدا كردم؛ ولى جوابى نشنيدم. او خيلى آرام روى زمين خوابيده بود. مضطرب و نگران به طرفش رفتم. تركش، قسمتى از سرش را متلاشى كرده بود. آرى، او به آرزوى خود رسيده بود. به ياد چند دقيقه قبل افتادم كه لبانش در حال ذكر بود. گويا میدانست، وقت لقاء رسيده است و به ما چيزى نمیگفت.
راوى: رزمنده دلاور اكبر اكبرى
📚 كتاب "معبر"
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"💫
╭┅─────────┅╮
@kooche_shohadaa
╰┅─────────┅╯