eitaa logo
کانال علی‌اصغر(همراه‌بامعرفی مطالب کانال‌هایی درارتباط‌با کودک و نوجوان)
263 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
68 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیه ۱ سوره همزه وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ وای برهرعیب‌جوی مسخره‌کننده‌ای! کانال کودکان(و نوجوانان و مربیان)علی اصغر در ایتا👇 https://eitaa.com/koodakAliAsghar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ لبخند تو تفسیر "إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا" است ✌️ سينهض من صميم اليأس او از دل ناامیدی بلند خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ انیمیشن مسیحا به مناسبت میلاد حضرت مسیح علیه السلام ☘️💖☘️💖☘️💖☘️💖 🌼کانال گل نرگس🌼 ╭━═━⊰🌼☘️🌼⊱━═━╮ @golenarges_jamkaran ╰━═━⊰🌼☘️🌼⊱━═━╯
کوکو و زمستان یکی بود یکی نبود، زمستان از راه رسیده بود و سرمای شدیدی همه جا را فرا گرفته بود. پرنده ای کوچولو به نام کوکو موقع کوچ از بقیه‌ی دوستانش جا مانده بود...  او تنها و خسته بود و تصمیم گرفت به اولین درختی که رسید بماند تا دوباره در بهار دوستانش را پیدا کند. پرواز کنان به یک دهکده ی کوچک و پُر درخت رسید. به اطراف پرواز کرد و گشت تا کمی چوب و گیاه خشک برای ساختن لانه، پیدا کند. کم کم برف قشنگی شروع به باریدن کرد و خیلی زود همه جا را سفیدپوش کرد. کوکو هرچه قدر گشت چیزی پیدا نکرد. هوا تاریک شد و شب از راه رسید. کوکو در حالی که از سرما می لرزید خسته و ناامید روی شاخه ی یک درخت نشست. کنار درخت، از دودکش یک کلبه ی چوبی دود بیرون می آمد. کوکو با خودش گفت: «حتماً اون جا خیلی گرمه. کاش اون جا بودم و کنار بخاری می خوابیدم ... آخ! چه قدر خسته ام!» چند دقیقه بعد یک پسربچه از کلبه بیرون آمد تا از انبار، چوب بردارد و داخل بخاری بیاندازد. کوکو را دید که از سرما می لرزد و به فکر فرو رفت. او که پسر مهربانی بود، تصمیم گرفت تا یک لانه ی چوبی برای پرنده کوچولو بسازد و کوکو را از سرما نجات دهد. با کمک پدرش برای کوکو یک آشیانه ی قشنگ درست کرد و داخل آن علف های نرم گذاشت. لانه را از دیوار کلبه آویزان کرد و روی لبه ی آن برای کوکو دانه پاشید. سپس همراه پدرش به کلبه برگشت و از پشت پنجره به کوکو نگاه کرد. کوکو وقتی دانه ها را دید، روی لبه ی لانه نشست و شروع به خوردن دانه ها کرد. کم کم داخل لانه رفت و روی علف های نرم خوابید و از خدای مهربان برای پسر آرزوی سلامتی و خوشبختی کرد. تبیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸آیه ۲۳ سوره اسراء: 🔹وقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوٓا۟ إِلَّآ إِيَّاهُ وَبِٱلْوَٰلِدَيْنِ إِحْسَٰنًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ ٱلْكِبَرَ أَحَدُهُمَآ أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا 🔹و پروردگارت فرمان قاطع داده است که جز او را نپرستید، و به پدر و مادر نیکی کنید؛ هرگاه یکی از آنان یا دو نفرشان در کنارت به پیری رسند [چنانچه تو را به ستوه آورند] به آنان اُف مگوی و بر آنان [بانگ مزن و] پرخاش مکن، و به آنان سخنی نرم و شایسته [و بزرگوارانه] بگو.
مداحی وفات حضرت ام البنین (س) - www.mplib.ir.mp3
5.03M
🌑 مداحی وفات حضرت ام البنین (س) 🎤 مداح : حاج محمدرضا طاهری 🔹 منبع : سایت باشگاه خبرنگاران جوان 🔻 موضوع : 🌷 کانال معاون پرورشی | @mplib
بانوی مردآفرین.pdf
42.2K
💠﷽💠 📖اُم البَنین بانوی مردآفرین ✍ازویژگیهای بسیارمهم اُم البَنین توجه به زمان ومسائل مربوط به آن است وی پس ازواقعه عاشورااز... @nyazmorabbee eitaa.com/nyazmorabbee ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻ارتش اسرائیل میخواسته از این نوجوانان اسیر فلسطینی سوء استفاده رسانه ای بکنه جهت تخریب روحیه مردم کرانه باختری و ترساندن نوجوانان ، حالا ببینید این نوجوانان زیرک چگونه نقشه های افسران عملیات روانی رو بهم میریزن و ارتش اسرائیل رو به سخره میگیرند😘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 مثل افسانه 🌹 مادرانی که قوی‌تر و محکم‌تر از پدران هستند... 🥀 به مناسبت رحلت حضرت ام‌البنین‌(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @nojavan_khamenei
کانال علی‌اصغر(همراه‌بامعرفی مطالب کانال‌هایی درارتباط‌با کودک و نوجوان)
روزی که من گم شدم! من و خرسم روی صندلی عقب نشسته بودیم. مامان لبخند می‌زد. بابا ماشین را روشن کرد. ما کمربندهایمان را بستیم و مسافرت شروع شد. مسافرت خیلی قشنگ بود. ما از شهرهای زیبایی گذشتیم. من ماشین‌های زیادی را دیدم که با سرعت از کنارمان رد می‌شدند. اما بابا تند نمی‌رفت، چون می‌گفت کار خطرناکی است. من و خرسم هر کدام ده تا ماشین شمردیم، اما زود چشم‌هایمان خسته شد و خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم در شهر مشهد بودیم، شهری بزرگ و زیبا. بابا وارد یک خیابان بزرگ شد. من از دور ساختمان قشنگی را دیدم که مثل مسجد بود. بابا دستش را روی سینه‌اش گذاشت و سلام کرد. مامان هم اشک‌هایش را پاک می‌کرد و زیر لب چیزی می‌گفت. وقتی از لای دو تا صندلی سرم را جلو بردم و به صورت مامان نگاه کردم. او خندید و مرا بوسید. خیالم راحت شد. مامان گفت: «پسرم به امام رضا علیه السلام سلام کردی؟ آن گنبد طلایی قشنگ را ببین، آن جا حرم امام رضا علیه السلام است.» من پرسیدم: «پس خونه خاله‌جون کجاست؟» بابا گفت: «همین نزدیکیا، اول می‌ریم خونه خاله‌جون چمدون‌رو می‌گذاریم، بعد هم می‌ریم حرم، باشه؟» من گفتم: «آخ جون، با سپهر و خاله‌جون؟» مامان گفت: «آره عزیزم» حرم خیلی شلوغ بود. من دست بابا را محکم گرفته بودم. پرسیدم: «بابا امام رضا علیه السلام کجاست؟» بابا گفت: «امام رضا علیه السلام شهید شده» من پرسیدم: «پس چرا مردم میان این جا؟» بابا گفت: «چون امام رضا علیه السلام خیلی خوبه، خدا به اون اجازه می‌ده از آسمون به ما نگاه کنه و به حرفای ما گوش بده. خدا به اونایی که امام رضا علیه السلام رو دوست دارن کمک می‌کنه. تو هم باهاش حرف بزن.» من سرم را بالا گرفتم و به گنبد طلایی بزرگ نگاه کردم. وقتی وارد حرم شدیم عکس خودم را توی آینه‌های کوچک دیوار دیدم. صد تا شده بودم. بعد به سقف نگاه کردم، وای چقدر قشنگ بود، پر از چراغ و آینه. اما وقتی سرم را پایین آوردم مامان و بابا و خاله و سپهر نبودند. خیلی ترسیدم. داشت گریه‌ام می‌گرفت که حرف بابا به یادم آمد یواشکی گفتم: «آقای امام رضا علیه السلام لطفاً از آسمون بیا پایین و مامان وبابامو پیدا کن.» یکی از آقاهای حرم که یک چوب بلند با پرهای نرم سبزرنگ در دستش بود جلو آمد و دستم را گرفت. پرسید: «گم شدی بابا؟» سرم را تکان دادم یعنی: بله. آن آقای مهربان مرا بوسید و بغل کرد. من از آن بالا می‌توانستم همه چیز را ببینم. امام رضا علیه السلام خانه بزرگی داشت و یک عالمه مهمان. یک دفعه مامان و بابا را دیدم که دارند دنبال من می‌گردند. آنها را به آقای حرم نشان دادم. انگار آنها بیشتر از من ترسیده بودند. چون وقتی مرا دیدند آن قدر محکم توی بغلشان فشار دادند که به زور نفس می‌کشیدم. خاله و سپهر هم آمدند و از دیدن من خوشحال شدند. بعد همه کنار هم نشستیم تا دعا بخوانیم. من هم یواشکی توی دلم از امام رضا علیه السلام تشکر کردم. بخش کودک و نوجوان تبیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا