#خاطره_بازی
دیروز رفتیم سوگواره نگین شکسته
من یکبار دیده بودم ولی👇🏻
خیلی دوست داشتم به اتفاق #همسرم برم تا ایشون هم تو ۳۰ سال عمرشون یک تئاتر مذهبی مشاهده کنن😊
قرار شد زینب کوچولو رو بسپاریم به کسی
ولی قسمت نشد
و چون دیر شده بود
سریع رفتیم سمت سوگواره..🚙
دو تا پسرا همراه با پدرشون بودن و
دختری با خودم ☺️
تو سالن انتظار بودیم که با خودم گفتم بذار زینب رو یه دستشویی هم ببرم که وسط نمایش رااااحته راحت باشم 🤣
حس کردم خدا اون موقع بهم گفت
بیخود بیخود🤨
تو امشب باید
بیشتر ازون چیزی که انتظار داری
ثواب ببری و چند نفر دیگه رو هم تو ثوابت شریک کنی...🤩👌
حالا چطوری⁉️
میگم بهتون ..............💁🏻♀
#ادامه_دارد
..
یه شب از شبای خوب خدا 🌙
که محمد رضا در یک ماهگی از عمر خود به سر میبرد و علیرضا یکسال و نیمه شده بود👇
محمدرضا جان رو روی تخت خوابونده بودم و
من و همسرجان در کمال آراااامش
چای میل میکردیم..☕️
دیدم علیرضا نیست 🧐
سر برگردوندم دیدم رفته تو اتاق🚶
و همینطور که داشت سعی میکرد کلاه داداششو در بیاره و
داداشش با کلاهش سمت لبه تخت کشیده میشد و نزدیک بود بیافته
سر رسیدم 😱
شوکه شدم 😰
اما در لحظه خودمو جمع و جور کردم و با مهربونی محمدرضا رو گذاشتم سرجاش
و علیرضا رو بغل کردم و خنده خنده بردم پذیرایی و کلی باهاش بازی کردم
تا کارش از یادش بره
دیگه رففففت تا این رفتار
از پسر بزرگه ی خانواده سر بزنه 👦🏻
بنظرم واکنش پدر و مادر
بشددددددت تاثیرگزاره ✅
من سریع کنار اومدن علیرضا با داداش کوچولوش رو مدیون #همسرم هستم چرا که اون مدت
توجه ویژه ای به علیرضا میکردن
و میگفتن تو به نوزاد خونه برس
من هوای علیرضا رو دارم ☺️👌
#ادامه_دارد..