eitaa logo
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
3.3هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
60 فایل
به بهترین کانال کودکانه مذهبی خوش اومدی 😍🌴 #تبلیغ_داریم ارتباط با مدیر کانال و #تبلیغات: @SarbazeEemam لینک کانال مادرانه 👩‍👧‍👦کودکانه https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
مشاهده در ایتا
دانلود
دیشب علیرضا جان هوس سیب زمینی خلالی کرد🍟 منم خونه رو تمیز کاری کرده بودم 🥵 خسسسسته لم داده بودم و چای میخوردم بجای اینکه بگم برو بابا کی حال داره😒 گفتم بدو برو 5 تا سیب زمینی با یک تشت و یک چاقو برام بیار 😊 منم براتون درست کنم اینقدهههه خوشحال شد چشماش برق زد 🤩 حس عزت نفس بچه هارو با دادن مسئولیت بالا ببریم نکته: اگر کارشون نقص داشت مثلا سیب زمینی هارو خوب نشسته بود بهش میگیم آفرین همه چیزایی که میخواستمو درست آوردی 👌 ولی دفعه بعد سیب زمینی هارو طوری بشور که روش کثیفی نمونه😉(نقص هاشون رو همراه با حسن بگیم) کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. پرونده علیرضا جانم از مدرسه گرفتیم بریم برای جابجایی 🙂 .
هدایت شده از تجربیات خانوم خونه
انواع روسری های نخ کشمیر وارداتی و نخ ژاکارد با قیمت استثنایی 😍 آموزش های شیکِ بستن روسری هم تو کانالمون داریم🤩 تخفیفات و قیمت های استثنایی روسری های ما رو از دست ندید ☺️ https://eitaa.com/joinchat/2438595552C3f4299f232
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ کارهای بزرگ را به کارهای کوچک‌تر تقسیم کنید؛ خواندن یک فصل کامل از یک درس، به‌صورت یکباره ممکن است برای کودک سخت باشد، 👈 بهتر است فصل را به صفحه‌ها و حتی پاراگراف‌هایی تقسیم کنیم تا کودک بعد از به اتمام‌رساندن هر کار کوچکی احساس موفقیت کند و به او انگیزه دهد کار خود را ادامه دهد. ✅ این کار را می‌توان نه‌تنها برای درس‌خواندن، بلکه برای کارهای خانه‌ هم انجام داد. 👈 برای مثال میتوانید تمیز کردن کمد کودک را به تمیز کردن قفسه ها در هر روز تقسیم کنید. کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
آن لقمه‌های پاک... گاهی در حد وسواس برای پاکی لقمه‌ای که در دهان فرزندانش می‌گذاشت، دقت می‌کرد. یکی از اهالی، گوسفندی سر بریده و مقداری گوشت برای فاطمه آورده بود. مش حسن که دیده بود آن گوسفند روزی رفته در باغ یکی از همسایه‌ها و از درختان او خورده، 😲 با قاطعیت گفت: «فاطمه! از این گوشت نخور، به بچه‌ها هم نده!»👌 📚 باران گرفته است کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
نمازتان را قشنگ بخوانید. سجادۀ پاکیزه و مرتب بیندازید. یک اتاق یا محل خاصی برای نمازتان داشته باشید. آنجا معطر باشد. 🤤 شما همین اندازه که نماز باحالِ شیرینِ خودتان را می‌خوانید، 😇 بچه از نمازتان خوشش می‌آید. همینطور که خدا خوشش می‌آید، بچه‌ات هم خوشش می‌آید. اما تو وقتی نمازت را زود زود می‌خوانی، بچه هم خوشش نمی‌آید. خدا هم خوشش نمی‌آید. یک نمازی بخوان که خدا خوشش بیاد تا بچه‌ات هم خوشش بیاید. چون بچه، فطرت الهی دارد. 📖 راه رشد، جلد چهار، صفحه ۹۷ کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
شروع فصل سیزدهم 👇👇👇
❤️ مادرانه 👩‍👧‍👦 کودکانه ❤️
#قصه_ننه_علی #پارت59 فصل دوازدهم: به انتظار علی گوشه‌ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید
فصل سیزدهم: تازه عروس محمدعلی، بچه‌ی پنجمم، اوایل بهمن 66 در بیمارستان به دنیا آمد. خواهرم چند روزی پیشم ماند و رفت. وجیه‌الله چندین مرتبه دیگر برای قانع کردن من به دیدنم آمد. کلافه شدم و رضایت دادم هر کاری دلشان می‌خواهد، بکنند. رجب خانه و مغازه را یکجا اجاره داد. مقداری پول از شوهرخواهرم قرض گرفت و در حسین‌آباد کرج خانه‌ای یک طبقه خرید. اسباب و وسایل را جمع کردم. دل کندن از آن خانه و محله برایم سخت بود. رفتم اتاقک طبقه سوم. صدای نوحه‌های علی و امیر در گوشم پیچید. کنار پنجره ایستادم و به یاد بچه‌هایم سینه زدم. آن‌قدر در آن اتاق نماز شب و قرآن خوانده بودند که صدای گریه‌هایشان هنوز آنجا شنیده می‌شد. با صدای فریاد رجب، عکس امیر را برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم. در خانه‌ی کوچک کرج ساکن شدیم. حسین هنرستان شهید رجایی یافت‌آباد درس می‌خواند. مسیرش طولانی بود. صبح زود ناهارش را برمی‌داشت و حرکت می‌کرد به سمت تهران. غروب، قبل از تاریک شدن هوا می‌رسید خانه. رجب بیشتر روزها خانه نمی‌آمد، معلوم نبود سرش کجا گرم است. حوصله نداشتم پاپیچش شوم. داد و فریاد راه می‌انداخت و می‌گفت: «تو دین و ایمون نداری؟! تو احساس نداری؟! من به مادرم سر می‌زنم. پیرزن مریضه، تنهاست.» دهانم را می‌بستم و می‌گفتم: «چی‌کارش داری زهرا؟! بذار بره پیش مادرش. اینجا نباشه بهتره، کمتر حرف می‌شنوی.» با این حرف‌ها سر خودم را شیره می‌مالیدم. زندگی در کرج برایم سخت بود. فشار مالی بیشتر شده بود و خرجی نداشتم. اگر تهران بودم، چهارتا دوست و آشنا داشتم تا سر کار بروم، اما در این محله غریب بودم. به واسطه‌ی جاری‌ام به جلسات زنانه‌ی محله رفتم. منطقه محرومی بود، اما مردمان با ایمان و اعتقادی داشت. وقتی متوجه می‌شدند من مادر دو شهید هستم، خیلی عزت و احترام می‌گذاشتند. کم‌کم بعضی از خانم‌ها از وضعیت زندگی‌ام خبردار شدند؛ برای خواندن زیارت عاشورا دعوتم می‌کردند. دفترچه نوحه علی را برمی‌داشتم و از روی آن روضه و نوحه می‌خواندم. شب بانی مجلس مقداری پول می‌گذاشت داخل پاکت و می‌آورد دم در خانه تحویلم می‌داد. حسین می‌گفت: «مامان! روضه بخون، اما پول دادن، نگیر.» چاره‌ای نداشتم، باید قبول می‌کردم. پول زیادی نبود، اما حداقل می‌شد نان و پنیری خرید و شکم بچه‌ها را سیر کرد؛ ولی هر شب که نمی‌شد نان و پنیر و سیب‌زمینی خورد. بچه شیر می‌دادم و باید خوب غذا می‌خوردم. امیر هفت ساله بود و نمی‌شد مدام توی گوشش خواند که نداریم. هنرستان حسین هم کلی خرج داشت؛ رشته برق می‌خواند و با وجود این‌همه فشار، شکر خدا درسش خوب بود. خانه قبلی که بودیم، بنیاد شهید می‌خواست حقوق مختصری به ما پرداخت کند، قبول نکردم. می‌گفتم: «ما خونه و مغازه داریم، حقوق به ما نمی‌رسه.» رجب حرص می‌خورد و می‌گفت: «دستت برای همه به خیر میره، به خودمون که می‌رسه خشک میشه! چرا نمی‌ذاری حقمون رو بگیریم؟!» کدام حق؟! مگر چه کاری برای این انقلاب کرده بودیم که طلب‌کار و محتاج شندرغاز حقوق ماهیانه بنیاد باشیم. طاقتم سر آمد، تحمل شکم گرسنه بچه‌هایم را نداشتم. به بهانه نظافت انبار، رفتم تا کمی در تاریکی گریه کنم. دلم پر بود. به علی گلایه کردم، از پدرش شکایت کردم. چشمم افتاد به کتاب تفسیر قرآنم، خاطرات محله شمشیری برایم زنده شد. کتاب را برداشتم و ورق زدم. یک دسته اسکناس نو از داخل تفسیر افتاد زمین. پول را برداشتم. هرچه فکر کردم، دیدم من و رجب اهل گذاشتن پول لای کتاب نیستیم. هق‌هق گریه‌ام بلند شد و گفتم: «ممنون علی جان! همیشه هوای مامان رو داری.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
فصل سیزدهم: تازه عروس چند هفته‌ی بعد، نمازجمعه را که خواندم، رفتم خانه‌ی سکینه خانم، همسایه محله شمشیری. چای و میوه خوردیم و از گذشته با هم حرف زدیم. دیدم حرفش را قورت می‌دهد، مِن‌مِن می‌کند و سرگردان است. - سکینه خانوم جان! چرا خودت رو قلقلک میدی؟ حرف آخرت رو اول بگو ببینم چی می‌خوای بگی! - باشه میگم. اگه حاجی بخواد زن دوم بگیره، تو چی‌کار می‌کنی؟! مخالفت می‌کنی؟ خندیدم و گفتم: «نه، چرا مخالف باشم. دیگی که برای من نجوشید، می‌خوام سر...» - از ته دل میگی؟! یعنی هیچ کاری نمی‌کنی؟ بلایی سر حاجی و عروسش نمیاری؟ - از ته دلم میگم. فقط به من و بچه‌هام کاری نداشته باشه. چه بلایی خواهر؟! آرزوی خوشبختی برای عروس خانوم می‌کنم. این مرد دوتا بچه‌ش شهید شدن. شاید کنار من آرامش نداره، بره با هرکی که آرومه زندگی کنه. کاری باهاشون ندارم. - بعید می‌دونم بتونی تحمل کنی زهرا! دروغ میگی! - حالا می‌تونم یا نمی‌تونم چاره چیه؟! چرا ان‌قدر سؤال‌پیچم می‌کنی؟ چیزی شنیدی؟ - زهرا! فکر کنم رجب آقا زن گرفته. تو مراسم ختم پدر شهید قدرتی، خانوما درباره حاجی و زنش حرف می‌زدن. - مبارکه! ان‌شاءالله خوشبخت بشن. چادر منو بیار می‌خوام برم، دیرم شده. دلم لرزید، ولی به روی خودم نیاوردم. در طول مسیر، داخل اتوبوس دعای توسل خواندم. گفتم: «اگه این خبر درست باشه، رجب خیلی بی‌معرفته! مزد زحمات من این نبود.» حسین کلید را در قفل چرخاند و در خانه را باز کرد. وارد اتاق که شدم، همان جلوی در خشکم زد. همه‌جا به‌ هم ‌ریخته بود؛ مثل اینکه دزد آمده بود. بعضی از وسایل را برده بودند. رفتم داخل زیرزمین را نگاه کردم. فرش دستباف نُه متری را هم برده بودند. چادر سر کردم و رفتم خانه‌ی وجیه‌الله. هوا تاریک شده بود. قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: «می‌دونم چی می‌خوای بگی زن‌ داداش! بشین تا برات بگم چرا خونه‌ت به هم ریخته. ناراحت نشو! داداش زن گرفته. عروسش رو آورده بود خونه. اومد یه کم وسیله از خونه‌ی تو برداشت و برد. مثل اینکه چند تا تیکه هم از تو محل خریده. کاسبایی که منو می‌شناختن بهم گفتن.» - مبارکش باشه! زن گرفته، چرا وسایل خونه‌ی منو برده برای خانوم؟ - زن داداش! حالا کاریه که شده. خودت رو ناراحت نکن! بهترش رو می‌خری ان‌شاءالله. - چشم! خودم رو ناراحت نمی‌کنم. وجیه‌الله! چی میگی؟! من این زندگی رو با بدبختی جمع کردم. صبح تا شب در و دیوار خونه‌ی مردم رو دستمال کشیدم. سرما و گرما، صبح و شب کلفتی می‌کردم تا تونستم این چهارتا وسیله رو بخرم. نذاشتم کسی بفهمه تو خونه‌م چی می‌گذره! بچه‌هام سر گرسنه زمین گذاشتن. مزد من این بود؟! داداشِ شما اگه خیلی مَرده از جیب خودش خرج کنه، نه اینکه زندگی منو جمع کنه بره خوش‌گذرونی. بگو ببینم خونه‌ش کجاست؟! - به شرطی آدرس رو بهت میدم که شر راه نندازی! - من اهل شرّم؟ اگه بودم که الان این وضع زندگیم نبود. بعد از این‌همه سال منو نشناختی؟! آدرس رو بده. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4 «»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ: بدن‌ها و دینشان و اخلاقشان را برایم به ‌سلامت دار». خواندن این دعا فوایدی مانند داشتن فرزند سالم، صالح، شایسته، خیرخواه، طول عمر فرزندان، برخورداری فرزندان از نعمت‌های اخروی و معنوی، یاری خواستن از خدا در تربیت فرزندان و مهربانی به آنها و در امان ماندن فرزندان از وسوسه شیطان را برای والدین بهمراه دارد. پس باهم تلاوت میکنیم👆🏻😍 به امید دنیوی و اخروی فرزندانمان...🌱 کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
recording-20240109-061039.mp3
6.72M
دعای ۲۵ را به نیت عاقبت بخیری فرزندانمان قرائت میکنیم مهدی جان خودم ، همسرم و فرزندانم نذر ظهورت🌹 اللهم عجل لولیک الفرج کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلااااام صبحتون بهشت با علیرضاجونم از ساعت یک ربع به 7 حرکت کردیم سمت مدرسه جدید دیدیم در بسته ست خلاصه زنگ زدیم و در زدیم سرایدار مدرسه اومد جلوی در و گفت مدرسه از یک ربع به 8 شروع میشه 😶 مایم نشستیم تو ایستگاه تا همین الان که در مدرسه رو باز کردن 🥶 تا این حدددددد سحرخیزیم مااا 😂 خلاصه که روزمون این گونه آغاز شد دلتون نخواد 🙈 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶شعر ( پنج‌تنِ آلِ عبا ) 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 پنج نفرند پنج نفر 🌱 پنـج تـنِ آلِ عـبا 🌸 اول مـحمد بـوَد 🌱 بعدش علی و زهرا 🌸 چارم‌حسنْ مجتبی 🌱 پــنجم شهِ کــربلا 🌸حسینِ‌مظلومِ‌ماست 🌱خـــامـسِ آل عـبـا 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر:سلمان آتشی کانال ❤️مادرانه 👩‍👧‍👧کودکانه❤️ https://eitaa.com/joinchat/1616969830Cf1d49058f4