#قصه_شب
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".
✍ نویسنده: خانم مریم فیروز، از اعضاء خوب کانال کودک خلاق🌸
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر و مادرت همیشه نیستن احترام بگذار قبل از اینکه پشیمون بشی
سخنران استاد مهدی دانشمند 🎤
❀ @madaranee ❀
🌸 ذکر روز پنج شنبه
هست ذکر پنج شنبه ها
شکوه و لطف خدا
لا اله الا الله
خدایی نیست جز الله
ملک الحق المبین
لطف خدا رو ببین
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#بازی
#کاردستی
#دست_ورزی
#هماهنگی_چشم_دست
#افزایش_مهارت_دیداری
کاردستی طوطی
✔️ مناسب ۲ تا ۶ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاردستی
ایده کاردستی با دایره و نیم دایره
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
هدایت شده از تبلیغات موقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر مدیران و مربی های توانمند😍
📝تهیه ی واحدکار و کاربرگ
ویژه بچه های پیش دبستانی و مهد کودک
از سنین ۴ تا ۶ سال📝
🌺و همچنین تهیه واحدکار و کاربرگ ویژه مهد ها و پیش دبستانی ها ی قرآنی 🌺
✅ واحد کار با توجه به سلیقه شما از ۵ بند تا ۱۶ بند تنظیم میشه
۴۰ عدد واحد کار هست هر تعداد که شما مدنظرتون باشه تنظیم میکنیم 💐
کاربرگ اعداد
کاربرگ حروف
کاربرگ نقاشی مرحله ای
کاربرگ هوش،خلاقیت و دست ورزی ...
کاربرگ مناسبی( آتش نشانی ،نیمه شعبان، روز کودک...)🥰
بصورت سیاه وسفید و رنگی تنظیم میشه باتوجه به سلیقه خودتون میتونید انتخاب کنید😍
@ESFANDMAHY آی دی ایتا
@Taherehbano1362 آی دی روبیکا
#ارسالی
کاردستی های ارسالی اعضای کانال 😊🌸
❤️ فاطمه خانم کریم قاسمی
ادمین ارسالی اعضا👇
🆔 @Admin_koodakemaa
#شعر_کودکانه
🌸 یه جا به نام غدیر
روزی پیامبر ما
یه جا به نام غدیر
گفت به همه آدما
هر کسی من بوده ام
بزرگ و رهبر او
از این به بعد علی هست
امام و سرور او
از اون به بعد علی شد
امام ما مؤمن ها
عید می گیریم اون روزو
تا باشد دنیا دنیا
علی امام ما هست
اینو همه میدونیم
ما علی رو دوست داریم
شیعه اون می مونیم(2)
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
با لیوان یک بار مصرف فیل درست کنید.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
مسابقه مدرسه
به نام خدای مهربون
یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچهها کرد و گفت: بچهها یه مسابقه داریم.
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل میدهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچهها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گلها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن.
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی می کرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و میگفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم.
روز مسابقه فرا رسید.
بچهها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گلها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست.
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده؟
اونم جواب داد که از راهنماییهای کتاب پرورش گلها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰