#تزیین_حاشیه_دفتر
ایده تزیین دفتر مشق
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاردستی
ایده کاردستی با اثر کف دست
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
پسرک غرغرو
در زمان های قدیم پسرک غرغرویی بود، به همه چیز ایراد میگرفت و به زمین و زمان غر میزد.
او دوستان زیادی داشت و خانواده اش نیز به شدت او را دوست داشتند، اما او همیشه حس می کرد که هیچ لذت و خوشی در دنیا نیست و همه چیز دنیا ایراد دارند.
اگر در ماشینی سوار می شد ، می گفت : ” پس چرا این ماشین اینقدر کند می رود؟” .
اگر روزی هوا آفتابی بود می گفت : ” پس چرا باران نمی آید. ” . اگر هوا بارانی بود می گفت : “پس کی آفتاب می شود؟ ”
یک روز در میان همین غر زدن ها بود که تکه ابر سیاهی حرف های او را می شنود.
تکه ابر از شنیدن این همه غر عصبانی می شود و تصمیم می گیرد درس بزرگی به آن پسر بچه بدهد.
ابر سیاه از آن پس هر کجا که آن پسر بچه می رفت با او می رفت و بر سرش شدید ترین باران ها را می بارید.
از وقتی ابر سیاه دنبال او افتاد ، دیگر هیچ کس با او رفیق نمی شد.
همه او را مسخره می کردند و بعضی ها هم می گفتند که او نفرین شده است.
خود پسر بچه نیز نمی دانست چرا این ابر همیشه دنبال اوست و مدام غر می زد.
او تنها شده بود و ابر نیز به او رحم نمی کرد.
هر بار که پسر بچه با لباسی جدید بیرون می آمد ، او را خیس و آبکش می کرد.
این پسر بچه اما رفیقی داشت که همیشه و در همه حال کنار او بود.
رفیق پسربچه ، هر روز با او همراه بود و یکی از روزها که از غر زدن های پسر بچه خسته شده بود برگشت و به او گفت : ” رفیق من ، تو خیلی بدبینی .
چرا به این فکر نمی کنی که تو ابر شخصی خودت را داری. یک نگاه به اطرافیانت بکن.
هیچ کدام ابر شخصی ندارند. این را قبول نداری؟ ما با همین ابر سیاه می توانیم کلی بازی کنیم . موافقی؟ “.
پسر بچه هر چند که در دلش موافق این حرف نبود ،
اما از ترس اینکه این رفیقش را نیز از دست بدهد قبول کرد و گفت : ” آره موافقم. فقط بگو باید چیکار کنیم؟ ” .
رفیقش به او گفت : ” بهترین کار این است که اول برویم و آب دریاچه را با این ابر پر کنیم.
مگر تو نمی گویی که هر جا که تو باشی این ابر می بارد.
پس بهتر است که از این ابر استفاده های مثبت بکنیم.” .
آن ها به دریاچه رفتند و آب دریاچه را پر کردند و دریاچه دوباره پر از آب شد.
وقتی دریاچه پر آب شد و خبر به گوش دوستان پسربچه رسید، همگی به سوی دریاچه رفتند که در آن شنا کنند.
آنها از پسر بچه تشکر کردند و به شادی پرداختند.
پسر بچه از این کار خوشحال شد و از دوستش تشکر کرد و
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او به دوستش گفت :
” نظرت چیست که به زمین های کشاورزی برویم و آنجا را نیز آبیاری کنیم. “.
دوستش قبول کرد و آنها به زمین های کشاورزی رفتند.
وقتی آنها باران را برای کشاورزان بردند ،
کشاورزان خوشحال شدند و پسربچه را روی دستشان بالا و پایین می کردند.
پسر بچه خیلی خوشحال بود. او سرش را به روی آسمان بلند کرد و گفت :
” خدایا ببخشید که پیش از این ، این همه به جان زمین و
آسمان غر می زدم. زندگی هنوز زیبایی های خودش را دارد.”.
این را که گفت ، ابر آرام گرفت و از روی سر پسر بچه کنار رفت و
ناگهان رنگین کمان زیبایی در آسمان پدید آمد.
بچه ها از دیدن رنگین کمان ذوق کردند و دوباره همگی
عاشق پسر بچه شدند و با او رفاقتشان را از سر گرفتند.
دوستان عزیز من ، بچه های گل ، در زندگی همیشه مثبت نگر باشید.
اگر می خواهید از هر شرایطی بهترین نتیجه را بگیرید ، سعی کنید همیشه مثبت نگر باشید.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#بازی
#دست_ورزی
#هماهنگی_چشم_دست
از کودک بخواهید پوم پوم ها را با توجه به رنگ آن در جای مناسب قرار دهد.
✔️ مناسب سنین ۲ تا ۵ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰