#کاربرگ_هوش
#افزایش_مهارت_دیداری
#دست_ورزی
کاربرگ سنجش و افزایش تمرکز و دقت کودک و تقویت حافظه دیداری
✔️ مناسب ۴ تا ۸ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#ارسالی
کاردستی آقا محمد سجاد تفضلی به مناسبت هفته تربیت بدنی😊🌸
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#بازی
#کاردستی
#دست_ورزی
#هماهنگی_چشم_دست
از کودک بخواهید با عبور بند کفش، از نی ها ماشین را به مقصد برساند.
✔️ مناسب 3 سال به بالا
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاربرگ
#دقت_تمرکز
#الگوسازی
#افزایش_مهارت_دیداری
#هماهنگی_چشم_دست
سمت راست هر ردیف را مانند نمونه سمت چپ آن پر کن.
✔️ مناسب ۵ تا ۷ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
🐞 کفشدوزک در لانه ی مورچه 🐜
کفشدوزک روی یک گل سرخ نشسته بود و به مورچه ها که به لانه شان دانه می بردند، نگاه می کرد. از یکی از مورچه ها پرسید: چقدر شما شکمو هستید، چقدر غذا به لانه تان می بردید.
مورچه خندید و گفت: همه اش را که نمی خوریم. برای زمستان نگه می داریم.
کفشدوزک گفت: پس حتما لانه تان خیلی بزرگ است.
مورچه گفت: بله. اگر دوست داری لانه مان را ببینی، دنبال من بیا.
آنها وارد یک تونل پیچ در پیچ شدند. مورچه گفت: ما زیرِ زمین تو این تونل ها زندگی می کنیم. جلوتر که رفتند کفشدوزک چند تا مورچه دید که خرده غذا با خود می برند. مورچه گفت: اینها مورچه های کارگر هستند. خرده غذاها مثل برنج، خرده بیسکوییت و حشرات مرده را به انبار غذا می برند تا زمستان گشنه نمانیم.
کفشدوزک که از راه رفتن خسته شده بود، گفت: بقیه ی لانه تان را فردا می بینم. من را بیرون ببر.
مورچه او را به سمت در برد. اما وقتی به در رسیدند چندتا مورچه جلوی آنها ایستادند و گفتند: هیچ کس نمی تواند از اینجا بیرون برود.
کفشدوزک گفت: من مورچه نیستم، پس من می توانم بیرون بروم.
اما مورچه های نگهبان به او گفتند: به لانه حمله شده اگر بیرون بروی مورچه های مهاجم به تو حمله می کنند.
کفشدوزک که خیلی ترسیده بود. گریه اش گرفت و گفت: اینجا تاریک است، من دوست دارم بیرون بروم.
مورچه به او گفت: نترس، ناراحت نباش. بیا برویم پیش ملکه آنجا امن ترین جای لانه هست.
کفشدوزک اشک هایش را پاک کرد و دنبال مورچه رفت. کمی که راه رفتند کفشدوزوک گفت: وای چقدر اتاق ملکه دور است. پاهایم درد گرفت.
مورچه گفت: جای ملکه و نوزادها باید امن باشد برای همین کمی دور هست. بعد از گذشتن از چند راهرو، بالاخره به ملکه رسیدند. کفشدوزک وقتی ملکه را دید به مورچه گفت: چقدر مامانت قشنگ است، مثل من دو تا بال دارد.
کفشدوزک از اتاق ملکه خوشش آمد و دوست داشت آنجا بماند. اما بعد از مدتی از سر و صدای نوزادها خسته شد، به مورچه گفت: من را از اینجا ببر. ملکه به مورچه گفت: دوستت را به انبار غذا ببر تا چیزی بخورد. او امروز مهمان ماست.
مورچه، کفشدوزک را به انبار غذا برد. کفشدوزک خیلی غذا خورد و به مورچه گفت: من دیگر نمی توانم راه بروم. کمی اینجا می خوابم تا مورچه های مهاجم از اینجا بروند.
یک ساعت بعد یک مورچه نگهبان فریاد زد: ما پیروز شدیم، مورچه های مهاجم را شکست دادیم.
اما کفشدوزک از خواب بیدار نشد که نشد. مورچه های کارگر کفشدوزک را روی یک برگ گذاشتند و او را از لانه بیرون بردند و زیر سایه ی گل سرخ گذاشتند.
ناگهان یک شبنم روی صورت کفشدوزک ریخت. او چشمانش را باز کرد. دستانش را روی چشمانش گذاشت. هنوز به روشنایی عادت نکرده بود، آخر لانه مورچه ها خیلی تاریک بود. به اطرافش نگاه کرد و به مورچه گفت: اینجا کجاست؟
مورچه گفت: تو که خواب بودی ما پیروز شدیم. اما تو خیلی خسته بودی و از خواب بیدار نشدی.
برای همین تو را از لانه بیرون آوردیم. کفشدوزک خیلی خوشحال شد. از مورچه خداحافظی کرد و پرواز کرد و رفت.
✍ نويسنده: خانم مريم فیروز، يکی از اعضای خوب کانال کودک خلاق
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰