#ارسالی اعضاء کانال کودک خلاق
#سفره_افطار_ساده 😍
🔸کد ۲۹ تا کد ۳۲
قبول باشه ان شاء الله 💐
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
اُمّ المؤمنین، حضرت خدیجه کبرى در عفت، نجابت، طهارت، سخاوت، حسن معاشرت، صمیمیت، صداقت، مهر و وفا با همسر، کمنظیر بود و ایشان را در آن عصر، طاهره و سیده نساء قریش مىخواندند و در اسلام یکى از چهار بانویى که بر تمام بانوان بهشت فضیلت و برترى دارند.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
وفات #حضرت_خدیجه علیها السلام، همسر گرامی پیامبر اسلام (ص) را خدمت شما تسلیت می گوییم.
🏴 @madaranee
مداحی آنلاین - درس بزرگ زندگی - استاد عالی.mp3
2.74M
🏴 #وفات_حضرت_خدیجه(س) تسلیت باد.
درس بزرگ زندگی #حضرت_خدیجه سلام الله علیها
👌سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام عالی
❀ @madaranee ❀
#ماه_رمضان
💠 دعای روز دهم ماه مبارک رمضان 💠
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین.
🍃 خدایا قرار بده مرا در این روز از متوکلان بدرگاهت ومقرر کن در آن از کامروایان حضرتت ومقرر فرما در آن از مقربان درگاهت به احسانت اى نهایت همت جویندگان.
التماس دعا
🏴 @madaranee 🏴
به نام خدا
سلام
ما مسلمانها بین شخصیت ها و بزرگان دین مون خانمی رو داریم به نام " بانو #خدیجه سلام الله علیها ".
ایشان دختری جوان، خوش چهره و ثروتمند بودند و کاروان های تجاری زیادی داشتند که محصولات سرزمین عربستان رو با کاروان تجاری شون به سرزمینهای دیگه می بردند و با آنها تجارت می کردند.
وقتی تعداد کاروان هاشون خیلی زیاد شد تصمیم گرفتند برای آنها تعدادی مدیر کاروان از بین مردانی که خوشنام و با تجربه بودند ، انتخاب کنند.
اما یکی از انتخابهاشون فرق داشت و اون جوانی بود که اصلا تجربه ای در کار خرید و فروش نداشت و یتیم بود و پشتوانه ای نداشت.
اما با اینکه آن مرد جوان و بی تجربه بود ولی بین قبیله خودش بسیار خوشنام بود. او به امانت داری و خوش قولی معروف بود. اسم آن مرد " محمد امین " بود.
" بانو خدیجه " تصمیم گرفت که " محمد امین"
را با کاروان ش به سفر تجاری بفرسته. البته افرادی رو هم برای مراقبت بر کار ایشون همراه شون فرستاد.
کاروان تجاری با سود زیاد از سفر برگشت و کالاهایی رو هم که با خودش آورده بود با قیمت خوبی در شهر مکه به فروش رساند. مراقبانی هم که در این سفر همراه " محمد امین " بودند نزد "بانو خدیجه" از تصمیم گیری های خوب و دانایی و اخلاق خوب
مدیرِ جوان کاروان خیلی تعریف کردند.
بعد از مدتی "محمد امین" همراه عمو بزرگوارشان جناب "ابوطالب" به خواستگاری "بانو خدیجه" رفتند.
خیلی از مردان ثروتمند سرزمین عربستان هم خواستگار این بانو بودند اما ایشان با توجه به وفاداری و دانایی و اخلاق خوب " محمد امین" با ایشان ازدواج کردند.
چند سال بعد خداوند متعال وظیفه مهم پیامبری رو به "محمد امین" امانت داد و او شد پیامبر دین اسلام و راهنمای همه ی مردم دنیا به خوبی ها.
همین طور که تربیت و نگهداری از یک بچه زحمت و پول زیادی لازم دارد ، معرفی دین اسلام به مردم نیز تلاش فراوان و پول زیادی لازم داشت و بانو "خدیجه سلام الله علیها" که حالا همسر پیامبر گرامی اسلام بودند در این راه سختی های زیادی رو تحمل کردن و و تمام ثروت خودشون رو هم که از راه تجارت به دست آورده بودند در این راه مصرف کردند.
به نظر من " حضرت خدیجه سلام الله علیها " بهترین و داناترین تاجر همه ی دنیا در تمام زمان ها هستند.
مگر تجارت چیست؟
آنکه سود بیشتری به دست بیاورد .
"خدیجه سلام الله " بسیار ثروتمند بود.
میتوانست دنیایش را آباد تر کند از آنچه بود
می توانست کاخ های آباد و راحت غلامان قوی و کنیزان زیبا و لباسهای ابریشمی بسیااااار برای خود فراهم کند.
اما می دانست که دنیا گذرا و فانی ست.
چه بهتر که ثروت جایی خرج شود که ماندگاری بیشتری داشته باشد.
تمام ثروتش را داد
چه چیز به دست آورد :
قلب رسول خدا را
قلب جانِ جانان خدا را
محبت پیامبر را
⁃ و رضای خدا را
⁃ شد مادر کوثر خدا و کوثر رسول خدا
❤شد مادر مادر امامان و همه آنان که به خدای مهربان ایمان می آورند یعنی "ام المومنین".
#ام_المؤمنین
#حضرت_خدیجه (ع)
❀ @madaranee ❀
#قصه_شب
🌸 داستان بزرگترین قلک دنیا
علی زیر درخت نارنج، تنهایی نشست و به عکس های کتابش نگاه کرد. علی به پارسا نگاه کرد و با خودش گفت: من اصلا دویدن دور حوض را دوست ندارم. دیگر هم با تو بازی نمی کنم.
پسرها دور حوض مشغول بازی با ماهی ها شدند. دخترها هم پشت سر هم به گل ها آب دادند.
همه دور تا دور ایوان نشستند. پدربزرگ برای دایی رضا خاطره تعریف می کرد. مادر بزرگ هم به خاله نرگس بافتنی یاد می داد.
پدر علی سینی شربت بهار نارنج را وسط گذاشت و پشت سرش، مادر علی سینی شیرینی را آورد.
بچه ها دویدند سمتِ ایوان.
پدربزرگ از بین قرآن چند تا پول در آورد. وقتی بچه ها شیرینی و شربت شان را خوردند، از کوچک به بزرگ پشت سر هم ایستادند. پدربزرگ را بوسیدند و عیدی شان را گرفتند.
علی عیدی اش را گرفت و آن را به مادرش داد. مادرش گفت: این پول را بگذار جیبت. وقتی پول هایت زیاد شد، یک چیز خوب با آن بخری.
علی دستش را به شلوارش کشید و گفت: من که جیب ندارم.
دایی رضا گفت: من دارم. بگذارش داخل جیب من.
همه خندیدند.
خاله نرگس علی را داخل بغلش نشاند و گفت: وقتی خیاطی یاد گرفتم خودم برایت جیب می دوزم.
مادربزرگ، ته مانده بطری بهار نارنج را داخل پارچ شربت خالی کرد و بطری را سمت علی دراز کرد و گفت: بگذارش توی آفتاب. وقتی خشک شد، میشه یه قلک.
دایی رضا گفت: یه قلک خوشبو.
پارسا داد زد: هیچکس نمیتونه منو بگیره؟
همه بچه ها دویدند دنبالش اما علی رفت داخل بغل مادربزرگ نشست.
بزرگترها مشغول حرف زدن شدند.
علی گفت: قلک برا چیه؟
مادربزرگ سر علی را بوسید و گفت: قلک برا جمع کردن چیزهای با ارزشه مثل پول یا هر چیز دیگه.
علی پرسید: با ارزش یعنی چی؟
مادربزرگ گفت: با ارزش یعنی چیزهایی که دوست شان داریم و می خواهیم از شان نگه داری کنیم.
علی به بطری نگاهی کرد و گفت: اما بعضی چیزهایی که دوست دارم، داخل این جا نمی شوند مثل توپم مثل ماشینم.
مادربزرگ خندید و گفت: هر چیزی قلک خودش را دارد. بعضی چیزها هم اصلا قلک لازم ندارند.
صدای بلندی آمد.
همه به حیاط نگاه کردند.
پارسا داخل حوض افتاد.
پارسا، آن قدر دست و پا زد که پایش خورد به گلدان شمعدانی و گلدان افتاد و شکست.
همه دویدند سمت حوض.
دایی رضا، پارسا را بیرون آورد. خاله نرگس، پتو را دور پارسا پیچید و او را برد داخل اتاق.
پدربزرگ کنار شمعدانی نشست و گل های شمعدانی را نوازش کرد. علی کنارش نشست و گفت: اگر برای تان خیلی با ارزش است، آن را داخل قلک من بگذارید.
پدربزرگ سر علی را نوازش کرد. پدر علی رفت و از کنار سبد میوه ها یک چاقو آورد و بالای بطری را برید و گل شمعدانی را داخل آن گذاشت.
علی و پدرش کنار حوض ماندند تا آنجا را تمییز کنند. بقیه رفتند داخل ایوان.
پدر گفت: آب حوض کثیف شده. آخر کار باید راهش را باز کنم تا برود داخل باغ پشتی.
پدر مشغول نظافت شد. علی کنار حوض نشست و پرسید: هر چیزی قلک خودش رو داره یعنی چی؟
پدر گفت: خب قلک ها با هم فرق دارند. بعضی هاشون کوچیک اند بعضی ها بزرگ. هر چیزی به قلک مخصوص خودش نیاز داره.
علی پرسید: بزرگترین قلک چقدره؟
پدر گفت: اگه قرار باشه همه چیزهای با ارزش داخل اش باشند، باید از همه چیز بزرگتر باشه.
علی یک دور چرخید و تمام اتاق ها و حیاط خانه پدربزرگ را نگاه کرد و گفت: پس اینجا هم یه قلکه.
پدر خندید و گفت: دوست داری داخل قلک شنا کنی؟
پدر، علی را بغل کرد و با هم پریدند داخل حوض.
✍ نویسنده: حسین مجاهد
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰