#شعر_کودکانه
🇮🇷 سرباز دین
بابای من زرنگه
قوی مثه پلنگه
سرباز دین خداست
روی دوشش تفنگه
چند وقته بابا رفته
دلم براش چه تنگه
مامان میگه عزیزم
اون رفته که بجنگه
با دشمن های خدا
که دلشون از سنگه
دنیا باید قشنگ شه
رنگ خدا قشنگه
روزی که آقا بیاد
دنیا همه اش یه رنگه
شاعر : الهام نجمی
#هفته_دفاع_مقدس گرامی باد.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#کاردستی
ایده عروسک انگشتی فیل و زرافه
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#بازی
#خمیربازی
#دست_ورزی
چند ایده ی خلاقانه برای بازی با خمیر😍
از کودک بخواهید عکس را با تکه های خمیربازی کامل کند.
✔️ مناسب ۲ تا ۶ سال
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی
با شانه تخم مرغ کاردستی لاکپشت🐢 درست کنید.
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰
#قصه_شب
🚲 دوچرخه پیر
پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتیم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتیم . با هم به پارک می رفتیم . ولی زمانه خیلی زود گذشت ، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم.
دیگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهایم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود . یک روز پدر پسرک با یک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم.
شب مأموران مرا همراه بقیه زباله ها بردند. در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و فلزی و چوبی را از بقیه زباله ها جدا کردند. قسمتهای پلاستیکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ماها را به یک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد یک جای خیلی داغ شدیم از گرما بیهوش شدم.
وقتی چشمانم را باز کردم قیافه ام تغییر کرده بود و در دست پسرکی بودم. داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من یک آبپاش زیبا شده بودم و تازه معنای #بازیافت_زباله را فهمیدم.😊
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰