eitaa logo
کودک خلّاق (بازی، کاردستی...)
103.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
19 فایل
کپی مطالب فقط برای مربیان مهد و والدین مجاز است. 📚 کتابفروشی ما: @child_book 🔴 رزرو تبلیغات: @t_madaranee ⬅️ ادمین ارسالی اعضاء: @Admin_koodakemaa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شناخت حالت های مختلف چهره ✔️ مناسب کودکان زیر ۲ تا ۵ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 پسر خجالتی احسان کوچولو بعضی روز‌ها با مامانش می‌رفت پارک، اما وقتی می‌رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینند مسخره‌اش می‌کنند و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می‌کنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ات می‌کنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ها تو رو مسخره نمی‌کنند و دوست دارند که باهات بازی کنند. روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردند سلام کرد و گفت: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه‌ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی و هیچ کس مسخره‌ات نمی‌کنه. همه بچه‌ها با هم فرق‌هایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند. از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست‌های تازه‌ای پیدا کرد که در کنار اون‌ها بهش خوش می‌گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.  🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویری از کاردستی فرفره که در فیلم بالا آموزش داده شده👆
تصویری از کاردستی فیلم بالا 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#تزیین_حاشیه_دفتر ایده تزیین دفتر مشق بچه ها 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐪 مسواک شتر یک شتر بود که مسواکش را گم گرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند. تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.» مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.» شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟» مار گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.» شتره گفت: «منم نمی دونم!» بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.» مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.» شتره گفت: «نه، این مسواک منه.» مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟» شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.» مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم. حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.» شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟» شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.» مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد. شتر خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#آموزش_ریاضی تمرین ضرب با روشی جذاب ✔️ مناسب ۸ تا ۱۰ سالگی 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به علامت فلش کنار هر تاس دقت کنید، سپس فلش مربوطه را در جدول بکشید. ✔️ مناسب ۶ سال به بالا 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
تصاویری از فیلم بالا 👆
کاردستی ارسالی اعضای کانال 😊🌸 ❤️ آقا کیان ادمین ارسالی اعضا👇 🆔 @Admin_koodakemaa
هر خانه از جدول را طبق الگوی خواسته شده کامل کن ✔️ مناسب ۳ تا ۶ سال 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزغاله خجالتی توی یک ک گله بز، یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط  یک گوشه می ایستاد و نگاه می کرد. وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید، بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند. اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره. بعضی وقتا از بس دیر می کرد، گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد. این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپان مهربان گله بارها و بارها به بزغاله خجالتی گفته بود که باید رفتارشو عوض کند. اما بزغاله خجالتی هیچ جوابی نمی داد و باز هم همان خجالتی رفتار می کرد. یک روز صبح وقتی گله می خواست برای چرا به دشت و صحرا برود، بزغاله ی خجالتی موقع رفتن زمین خورد و یکم پاش درد گرفت. به همین خاطر نتونست مثل هر روز خودشو به گله برساند. اون توی خانه جا ماند اما خجالت می کشید که صدا بزنه من جا ماندم صبر کنید تا منم برسم. وقتی به نزدیک در رسید دید که همه رفتند و تنها توی خانه مانده. اینجوری مجبور بود تا شب تنها و گرسنه بماند. چوپان گله در طول راه متوجه شد که بزغاله خجالتی با آنها نیامده، به خاطر همین سگ گله را فرستاد تا به خانه برگرده و بزغاله را با خودش بیاورد. اما اول درگوش سگ  یک چیزهایی گفت و بعد آن را راهی خانه کرد. سگ گله به خانه برگشت و یک گوشه گرفت خوابید. بزغاله خجالتی دل تو دلش نبود. باخودش فکر می کرد مگه سگ گله به خاطر اون برنگشته، پس حالا چرا گرفته خوابیده. دلش می خواست با او حرف بزند اما خجالت می کشید. یک کم اطراف آن راه رفت و منتظر ماند، اما سگ اهمیتی نمی داد. بلاخره صبر او سر آمد و رفت جلو و به سگ گفت ببخشید من امروز جا ماندم می شه من رو ببرید به گله برسانید؟ سگ خندید و گفت البته که می شه. اما من تند تند راه میرم می تونی بهم برسی؟ چوپان مهربان چشم به جاده دوخته بود و منتظر آنها بود که یک دفعه دید بزغاله خجالتی دارد می دود و می آید و سگ گله هم با کمی فاصله پشت سرش می آید مثل اینکه با هم دوست شده بودند. آنها با هم  حرف می زدن و می خندیدن. چوپان گله لبخندی زد و گفت امیدوارم بزغاله خجالتی همین طور ادامه بده تا یک بزغاله شاد و شنگول شود. 🆔 @koodakemaa 〰〰〰〰〰〰〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا