#ارسالی
کاردستی ارسالی اعضای کانال 😊🌸
❤️ پریسا خانم
ادمین ارسالی اعضا👇
🆔 @Admin_koodakemaa
#قصه_شب
حسادت
روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دو تا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاق تر و بزرگتر بود.
بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت: عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت : زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت: من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگتر شوم.
وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت.
بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد.
بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید
🆔 @koodakemaa
〰〰〰〰〰〰〰