کودک یار مهدوی مُحکمات
🔆زندگینامه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ✨فاطمه زهرا(س) دختر گرامی حضرت محمد(ص) و حضرت خدیجه(س)،
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_اول
قصه ی من، قصه ی یک ستاره🌟 نیست. قصه ی یک درخت🌳 یا پرنده🕊 یا ابر ☁️و آسمان🌌 و باران⛈ نیست. قصه ی من، قصه ی یک گردن بند ساده، اما خوش بخت💞 است؛ گردنبندی که هم نشین و هم راز ✨حضرت فاطمه(س) بود. بوی خوش فاطمه(س)✨هیچ گاه از او جدا نمی شد و صدای مهربانش همیشه با او بود. اما یک روز، یک اتفاق، دل نازک مرا لرزاند. من با دست های🤲 گرم و نوازشگر فاطمه(س)✨ در دست های پر از پینه ی یک پیرمرد قرار گرفتم تا در بازار شهر مدینه فروخته💰 شوم. آه😢...! یکی از همان روزهای غصه دار بود؛ اما غصه دار کوتاه... خیلی کوتاه ... پیرمرد👴 سلانه سلانه راه می رفت؛ چرا که توان راه رفتن نداشت. پیر بود و عمر زیادی از او گذشته بود. تازه گرسنه هم بود. خیلی گرسنه آدم گرسنه نه حوصله ی راه رفتن و انجام دادن کاری را دارد، نه می تواند حرفی بزند و یا فکری بکند. آدم گرسنه فقط نان🍞 و غذا🍲 می خواهد. مردم به پیرمرد بیچاره گفتند: «به مسجد🕌 برو و از پیامبر خدا کمک بخواه او خیلی مهربان و باگذشت است و هیچ سائلی را از خود، دست خالی و ناامید😔 دور نمی کند. در مسجد حضرت محمد(ص)✨ کنار محراب نشسته بود و یارانش دور او حلقه زده بودند. پیرمرد جلو رفت و آه کشید و سلام کرد. مردها با تعجب😳 به او نگاه کردند. او چه کسی بود؟ کسی او را نمی شناخت. صدای ناله ی پیرمرد بلند شد: «کمکم کنید! فقیرم، گرسنه ام، دست خالی ام. از راه دوری آمده ام. در شهر شما گرفتار شده ام. نه می توانم در این جا بمانم، نه می توانم از اینجا بروم!».
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 #والدین_بخوانند #قسمت_پنجاه_و_پنجم #مبحث_جدید 🔻تصور کنید پسر ۴ ساله شما، با کفش روی کاناپه
💎💎💎💎💎💎
#والدین_بخوانند
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#ادامه_مبحث
💢گاهي اوقات بچه ها اگر ياد بگيرند منصف تر باشند بهتر است تا مهربان باشند.
❌به مثال زیر توجه کنید👇
💫اَمین، ١٠ سال و خواهرش معصومه نه سال دارد. هر دوي آنان مي دانند بعد از اتمام بازي، موظف به جمع کردن وسايل بازي هستند و هيچ کدام توقعي ندارند که ديگري کار او را انجام دهد. ❌آيا اين شيوه موجب خواهد شد که، آنها هيچ کاري براي يکديگر انجام ندهند⁉️
زماني که نوبت معصومه بود تا اتاق را مرتب کند او همه چيز را سر جاي خود مي گذاشت اما اگرکتاب 📕 برادرش روي زمين افتاده بود آن را بر نمي داشت و با لجاجت اعلام مي کرد:
اَمین کتاب را اينجا گذاشته، خودش هم بايد آنرا بردارد😣 البته لجبازي دو طرفه بود. مثلاً بعد ازاتمام صبحانه، اَمین کَره را داخل يخچال نمي گذاشت چون معتقد بود بايد معصومه کره را دريخچال بگذارد چون او آخرين نفري بود که صبحانه خورده است😕
پدر آنها کلافه شده بود. او تا حدي به آنها حق مي داد. اما از اينکه بچه ها اینچنين انرژي را براي لجبازي به خرج مي دادند متعجب مي شد🤭 بنظر مي رسيد آنها از کلمه« منصفانه »بيش ازحداستفاده مي کنند❗️
آيا واقعاً اين لجاجت ها ارزش چنين برخوردهايي را داشت ⁉️
🌀ادامه دارد...
🌷کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان)👇
🆔 @koodakyaremahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎞🦁🐯کوچولوهای محکماتی این کلیپ زیبا و جذاب و از دست ندید 😍
🔆قهرمانِ واقعی به نظرتون کیه؟🤔
👌بچه ها جون شما هم اگه دوست داشتید برامون صدا و تصویرتون رو بفرستید و به این سوال جواب بدید☺️
🦋کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س ✨قصه من چیست؟✨ #قسمت_اول قصه ی من، قصه ی یک ستاره🌟 نیست. قصه ی
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_دوم
دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و درد😢 شد، به پیرمرد خیره شد. او لباس هایی پاره و پروصله داشت. کمرش خمیده و موهایش ژولیده بود، به سختی راه می رفت و به زحمت خودش را با عصای کهنه اش نگه می داشت. حضرت محمد ص✨ به او سلام کرد و از حالش پرسید. پیرمرد گفت:
آدمی گرفتار و رنجورم😢هیچ پولی ندارم. الآن هم چند روزی هست که گرسنه ام و در شهر شما غریبم. کمکم کنید تا زودتر به سرزمین خودم بروم!» حضرت محمد ص✨ در فکر🤔 فرو رفت. سپس گفت: «من الآن چیزی ندارم که برای تو چاره ساز باشد؛ اما اکنون به خانه ی🏠 کسی برو که خدا و رسولش، او را دوست دارند. او هم خدا و پیامبرش را دوست دارد. پیرمرد تعجب کرد. یاران حضرت محمد ص✨ به هم نگاه 👀کردند و در فکر فرو🤔 رفتند. یعنی او چه کسی بود؟ حضرت محمد ص✨ به بلال که در کنارش نشسته بود، گفت: «این پیرمرد را به خانه ی دخترم فاطمه س✨ببر تا کمکش کند. بلال راه افتاد و پیرمرد آرام آرام دنبالش رفت. آنها به در خانه ی🏠 فاطمه س✨رسیدند. بلال در بیرون خانه صدا زد:
سلام ✋بر اهل بیت پیامبر خدا! بعد پیرمرد را جلوی در فرستاد. صدای مهربان فاطمه س✨بلند شد. او به سلام بلال پاسخ داد و از پیرمرد پرسید: «کیستی؟» پیرمرد گفت: «پیرمردی غریب هستم که به خدمت پدرت رفتم و از گرسنگی، برهنگی و بیچارگی شکایت کردم. حضرت محمد ص ✨مرا به خانه ی🏠 شما فرستادند تا کمکم کنید. به من رحم کنید!
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi
کودک یار مهدوی مُحکمات
#حدیث_گراف #قسمت_چهاردهم 🌱امام رضا(علیه السلام) می فرمایند: ✨...یَکُونُ اَسخَیِ النّاسِ[حضرت مهدی ع
#حدیث_گراف
#قسمت_پانزدهم
🌱پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند:
✨یَنزِلُ رُوحُ اللهِ عِیسَی بن مَریَمَ فَیُصَلِّی خَلفَهُ[(هنگام ظهور) حضرت عیسی علیه السلام فرود می آید و پشت سر امام مهدی ارواحنافداه نماز می گزارد]
📚بحارالانوار، ج ۵۲، ص۱۴۶
✨لحظه ظهور او
می رسد مسیحِ ما
🌟می رسد به این زمین
باشکوه و باصفا
✨وقتِ خواندنِ نماز
می رسد از آسمان
🌟می رود به سجده او
پشتِ صاحب الزمان
🦋کودکیار مهدوی محکمات(تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#سرگرمی_مهدوی 💫بچه های خوب و منتظر، هر روز صبح به امام زمانشون سلام میدن✋ و برای سلامتی و ظهور شون
#سرگرمی_مهدوی
سلام بچه ها جون😍
امروز سه شنبه روز زیارتی امام سجاد، امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) هستش❤️
👌گلدونه ها توی این حدیث قشنگ از امام سجاد (علیه السلام) دو تا جای خالی هستش. اونا رو با کلمه های مناسب پر کنید☺️
✨امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
مردم زمانِ.......که امامتِ حضرت مهدی (ارواحنافداه) را باور دارند از مردم همه زمانها.......هستند.
1⃣👈غیبت، برتر
2⃣👈ظهور، برتر
3⃣👈ظهور، شجاع تر
🐥کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری درکودکان):👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce
کودک یار مهدوی مُحکمات
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س ✨قصه من چیست؟✨ #قسمت_دوم دل مهربان پیامبر خدا ص✨ پر از رنج و در
#داستان_هایی_از_زندگی_حضرت_فاطمه_س
✨قصه من چیست؟✨
#قسمت_سوم
فاطمه(س)✨ غمگین شد. خانواده ی او به خاطر قحطی و خکشسالی آن سال، سه روز بود که غذایی 🍲برای خوردن نداشتند و پولی هم در خانه شان نبود. در فکر شد که به او چگونه کمک کند. فکری به خاطرش رسید. فوری پوست گوسفندی🐑 که در اتاق پهن بود، برداشت. گاهی حسن و حسین، شب ها روی آن پوست می خوابیدند. فاطمه(س)✨آن را به پیرمرد 👴داد و گفت: «امیدوارم که خدا در زندگی ات آسایشی به وجود بیاورد! الآن غیر از این پوست، چیزی ندارم. پیرمرد گفت: «ای دختر پیامبر خدا! این پوست به درد من نمی خورد. من چگونه با آن خود را از گرسنگی نجات بدهم؟ »
با حرف های او، فاطمه(س)✨ غمگین تر 😔شد. فوری فکری 🤔به خاطرش رسید. دست مهربانش✋ را بر دانه های من گذاشت.
من جا خوردم🙄او انگار می خواست مرا از خود جدا کند؛ اما زبانی نداشتم تا به حرف بیایم و از او بخواهم، مرا به پیرمرد ندهد! فاطمه(س)✨ مرا از گردن خود باز کرد و به پیرمرد👴تقدیم کرد: «این را بفروش تا خداوند بهتر از آن، به تو عنایت کند.» پیرمرد مرا با خوشحالی🤩 گرفت و خوب نگاهم👁کرد. به چشم های 👀خسته و بی رمقش برق⚡️ افتاد. انگشت هایش پر از خطهای درشت پینه بود و به تنم خط می انداخت. پیرمرد👴با خوشحالی، همراه بِلال به مسجد🕌 برگشت.
من غصه دار بودم؛ چرا که از خانه ی🏠 فاطمه (س)✨ دور شده بودم و دیگر آن بوی♨️ خوش به تنم نمی ریخت. او به حضرت محمد(ص)✨ گفت: «ای پیامبر خدا! دخترت این گردنبند را به من بخشید و گفت آن را بفروشم. به امید اینکه مشکلم حل شود...
#ادامه_دارد
🦋کودکیار مهدوی محکمات👇
🆔@koodakyaremahdavi