بیاد زنده یاد غلام اوصیا☘️
🌹درخط پدافندی منطقه عملیاتی چنگوله با گردان حمزه مستقر بودیم شهید شیرسوارمعاون شهید بهداشت بود شهید ناصربهداشت جهت جلسه به پایگاه شهید بهشتی اهواز رفته بود شهیدشیرسوار یهو تصمیم گرفت که امشب عراقی ها رو اذیت کنیم دوتا ماشین تویوتا داشتن که یکی رو مرحوم آقای اوصیا پشت فرمونش نشست ومنم بغل دستش و ماشین دیگر رو آقای ارزانیان و یه نفر دیگه...چراغ های ماشین رو روشن کردیم وشروع کردیم در خط مقدم دور زدن ...مدت خیلی کوتاه نشده بود که عراقیها با تمام سلاح هاشون ازسبک و سنگین وتوپ وخمپاره؛ برسرما مثل بارون گلوله ریختن ...اونا فکرکردن ما میخواهیم عملیات کنیم غلام با شجاعت ذاتی خودش وروحیه ی بسیاربالاش مانند راننده های رالی رانندگی میکرد بعد که برگشتیم مقر فرمانده گردان ...عراقیها تاساعت ها منطقه رو زیر آتش داشتن وما فقط داشتیم میخندیدیم الحمدالله هیچ تلفاتی هم نداشتیم ...شهید شیرسوار میگفت بزارگلوله های اربابان صدام به هدر برود.
✍️مهدی ضرابی
ازچپ :
1-؟
2-شهید حاج جعفر شیرسوار
3-شهید ناصربهداشت
4-مهدی ضرابی
ایستاده:
5-زنده یادجانباز سیدغلامرضا اوصیا #پنجمین_سالگرد
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
بزرگترین فاجعه زیست محیطی تاریخ آمریکا که سانسور شد
این در حالیست که همه حواسها به بالن و اشیا پرنده روی آسمان آمریکا پرت شده...
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نکات صریح «عبدالکریم سروش» درباره رضا پهلوی و نازنین بنیادی و سیرک اپوزیسیون در یک دانشگاه آمریکا
▪️حتی یک پرچم ایران در میان آنها به چشم نمیخورد/ با کمال جسارت دعوی رهبری این قوم را دارند اما هرگز در میانشان زندگی نکردهاند و با درد و ارزشهای مردم ایران آشنایی ندارند / اینها جز برای پر کردن برنامههایی که میدانیم از کجاها سرمایه و خط سیاسی آن میرسد نمیتوانند کاری کنند
▪️«عبدالکریم سروش» که خود از مخالفان جمهوری اسلامی است، در صحبتهایی با اشاره به کنفرانس دانشگاه جرج تاون در واشنگتن که با حضور افرادی مانند رضا پهلوی و نازنین بنیادی و مصی علینژاد و نازنین بنیادی و ... برگزار شد، میگوید: جلسهای بود و چند نفر شرکت کرده بودند که تقریباً بساط رهبری برای ایران پهن کردند و به گمان اینکه نامی در رسانهها دارند، فکر کردند که در دل ها هم جایی دارند.
▪️سروش اضافه کرد: یکی از آنها که تا امتحان نداد و سر تا پا برهنه نشد او را به درون خانواده هنری نپذیرفتند. چندتایی از آنها که هم اصلاً از عالم سیاست خبری ندارند.
▪️عبدالکریم سروش با اشاره به اینکه در میان آنها حتی یک پرچم ایران هم به چشم نمیخورد اضافه کرد: نامی از اسلام و دیانت قاطبهی مردم ایران در میان نبود بلکه اکثریت آنها کمال ناآشنایی با این سنت عظیم و قویم ایرانی داشتند و یکی از آنها هم که از تجزیهطلبان مشهور و به نام است.
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
ایستاده نفر دوم از راست #شهید محمد مهدی نصیرایی از #شهدای عملیات والفجر هشت #سالشب_شهادت
نشسته از سمت چپ آقای حاج حسین بریری" پدر گرامی #شهید مدافع حرم علیرضا بریری" از #شهدای شهرستان بابلسر
محفل انس و رفاقت با شهدا و رزمندگان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
جـهان
آلوده ی خـواب است ،
و مـن در وهم
تــو
بیــدار . . .
🌷شهید حاج #حمید_مختاربند 🌷
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
⭕️شهید آوینی تعریف میکرد:
🔸با یک گروه از جانبازان رفته بودم حج، چنان درسی از آنها گرفتم كه ای كاش قبلا با اینها آشنا شده بودم. بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای كه در اینها میدیدم.
🔹به یكی از جانبازانی كه نابینا بود گفتم: "دوست نداشتی یك بار دیگر دنیا را ببینی؟"
حداقل انتظار داشتم بگوید: "چرا یك بار دیگر میخواستم دنیا را ببینم."
اما او پاسخ داد: "نه"
پرسیدم: "چطور؟"
گفت: "در مورد چیزی كه به خدا دادم و معامله كردم نمیخواهم فكر بكنم."
🔸بدنم میلرزید، فهمیدم كه عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میكنند. ما كجا، اینها کجا"
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
یک روز پای من درد گرفت، خیلی درد شدیدی بود ، من را بردن عکس گرفتن. من را بی هوش نکردند و به اتاق عمل بردند و تیغ را به پایم کشیدند و ترکش را درآوردند بیرون، یک تکه خمپاره 60 بود، آنهایی که می گفتند ما در جنگ شما نبودیم با تعجب به هم نگاه می کردند. روی گلوله خمپاره نام کشور سازنده آن نوشته شده بود.
به آنها گفتم "پرفسور آمریکایی است؟" گفت نه. گفتم فرانسوی است؟ گفت نه، هلند؟ نه. یکی از آنها داد زد آلمانی است!! در انتهای خمپاره 60 حک شده بود ساخت آلمان!!
در آنجا گفتم: شما که می گفتید جنگ خوب نیست، شما که می گفتید: ما در جنگ علیه شما سهیم نیستیم، چطور خمپاره ساخت کشور شما، از پای من سر در آورد!!
گلوله را شستم و داخل ویترین گذاشتم. سه روز بیشتر دوام نیاوردند و آمدند و رنگش کردند تا کلمه آلمان مشخص نباشد!!
بعد از مدتی جنگ تمام شد (هنگام قبول قطعنامه) و همه دکتر ها وارد اتاق من شدند و من آنقدر گریه کردم که سینه ام خیس شده بود. آن ها می پرسیدند شما جنگ را دوست دارید؟ گفتم نه ، ولی نباید جنگ اینجوری تمام می شد.
در آنجا به دلیل اینکه امنیت نداشت و دوازده هزار منافق داشت، من را به شهر کلن آلمان بردند و در یک هتل که به خانه ایرانی ها معروف بود اسکان دادند.
دور تا دور آن را پلیس محاصره کرده بود و 7 گزارشگر خارجی برای مصاحبه آمده بودند وبه طور مستقیم از تلویزیون آلمان پخش می کرد.
آن موقع 12 میله پلاتین در بدنم بود و درازکش بودم ،همه ی تلاشم را کردم تا در برابر دوربین ها حرف هایم را بزنم. خبرنگار داشت با یکی از جانبازان مصاحبه می کرد که در آخر به زور از او حرف می کشیدند که اون حرف به ضرر کشورمان بود. در این هنگام ناگهان فریاد کشیدم: این بنده خدا آلمانی بلد نیست!! کاریش نداشته باشید!!!
در این هنگام دوربین و میکروفن را به سمت من گرفتند و خبرنگار آمریکایی پرسید: خمینی شما را اینطوری کرده است!! شما خمینی را نشناخته اید درسته؟ گفتم: درسته!!
گفت: اگر خمینی را شناخته بودی در جنگ شرکت نمی کردی، درسته؟ گفتم: من قبول دارم، امام خمینی را دیر شناختم.
گفتم: شما به یک سوال من پاسخ دهید، تا من به 16 سوال شما پاسخ بدهم. گفت شما نمیت وانید از من سوال بپرسید و گفتم: پس من هم نمی توانم صحبت کنم. گفت: نه بپرس.
گفتم: شما به عنوان یک آزاده جواب دهید و من کاری به کاخ سفید و ریگان ندارم، آیا عراق به ایران حمله کرد یا ایران به عراق؟
بعد از اندکی طفره رفتن گفت: عراق حمله کرد. گفتم پس ایران فقط دفاع کرد آن هم دفاع مقدس.
بعد از چند سوال دیگر گفت: شما گفتید که خمینی را نشناختید.
گفتم بله، دیر شناختم، این که چشم و پاست، من رفته بودم جانم را بدهم.
. . . و دست آخر، خبرنگار وقیح آمریکایی خطاب به من لفظ نامناسب و توهین آمیری به کار برد!!
پاسخ دادم: من هم گفتم که شما آمریکایی ها هر وقت کم می آورید فحش می دهید!!
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
🌷به یاد فرمانده خاکی و بی ادعای جبهه ها، شهید ناصر اجاقلو (کلامی)
🌿شیرمرد زنجانی، از رزمندگان سلحشور و از فرماندهان دلاور و مخلص #گردان_حضرت_ولیعصر_عج
🕊🕊 شهادت : بهمن ماه ۱۳۶۴ ، عملیات والفجر هشت - منطقه #اروند_رود ، #فاو _عراق
🤲 خدایا ! به احترام خون پاک شهیدان به ما آگاهی از دین و ایمان کامل عطا فرما تا بتوانیم راه شهیدان را و مسئولیت بزرگی که بر گردن ما گذاشتند از عهده آن برآییم و همیشه به عنوان ادامه دهنده راه شهیدان در این سنگرهای حق علیه باطل باشیم تا ما را خودت قبول کنی ، شاید بار دیگر روی پاک و پرمهر شهیدان را زیارت کنیم .
خدایا به ما خلوص عطا فرما تا خالصانه در راهت قدم برداریم.
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🌴 فرازی زیبا از مناجات عاشقانه شهید ناصر اجاقلو:
💐 شاید در این عملیات به آرزوی خود برسم.
خدایا ! خودت می دانی که چند وقت و چند سال است که از تو یک آرزو دارم و آن هم رسیدن به تو است .
خدایا ! ما را هم بخوان هر چند که لیاقت نداریم .
خدایا ! شهیدان مظلوم و گمنام ما به آرزوی خود رسیدند ,کسانی که با تو عهد و پیمان بسته بودند, به تو رسیدند. کسانی که به ما قول شفاعت داده بودند حالا نزد تو روزی می خورند .
خدایا ! ما هنوز اندر خم یک کوچه هستیم .
خدایا ! ما را از این فیض عظیم محروم نفرما چون که خودت فرمودی بخوانید مرا تا استجابت کنم شما را...
-------------------------------------------
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
سید علی اکبر ابراهیمی جانباز دفاع مقدس
از خاطرات مجروح شدن خود می گوید:👇👇
من حدود چهار بار مجروح شدم، کلاس چهارم ابتدایی بودم از مدرسه فرار کردم و چون سنم قانونی نبود شناسه ام را دست کاری کردم و به جبهه رفتم . آن روزها عشق و عاشقی یک معنی دیگری داشت و بچه ها جور دیگری عاشق ولایت و رهبری بودند.
در یک عملیات دو ترکش به ران پایم خورد و آمدم عقب، یک ماهی بستری بودم و خوب شدم و دوباره به جبهه رفتم.
در عملیات دیگری شیمیایی شدم. پس از بهبودی نسبی، مجددا به جبهه بازگشتم و در مرتبه سوم مجروحیتم منجر به شهادتم شد‼️
در عملیات کربلای 5 من ضربه مغزی شدم و از آن جا مرا به معراج الشهدای خرمشهر هدایت کردند و 48 ساعت در آنجا بودم. بعد از دو روز که در سردخانه بودم به هوش آمدم و دوباره به خط مقدم رفتم.
در عملیات های مختلف شرکت کردم. اواخر سال 66 در خاک عراق توی کمین افتاده بودیم، که ناگهان خمپاره به زیر پای راستم خورد، .
خمپاره 20 سانتی پای راستم خورد و پا از لبه پوتین قطع شد و پای چپم از چند جا شکست و عصب هایش قطع شد و تمام بدنم ترکش خورد،از کف پا تا سرم، بجز زبانم و گوش چپم همه بدنم ترکش خورد و پوست صورتم سوخت.
به بچه ها گفتم شما برید من اینجا می مونم. ما برای عملیات انهدام دشمن به خاک عراق رفته بودیم و چند نفر بیشتر نبودیم، همه رفتند و دو نفر ماندند و با طناب من را به عقب کشاندند که پشت کمرم زخم برداشت.
با دست چپم پای قطع شده ام را روی سینه ام گذاشتم ،پایم توی دستم هی باز و بسته می شد!! و خونی که داخل آن بود به بیرون می ریخت.
وقتی به عقب رسیدم به خرمشهر فرستاده شدم و یک مقدار دیگر از پایم را قطع کردند و با طناب آن را بستند تا خونریزی نکند و بعد مرا به اهواز فرستادند.
از آنجا با هواپیما به بیمارستان شیراز انتقال یافتم، 10 تا ترکش از چشمم درآوردند، دندان ها همه ریخته بود ، سه عدد شیلنگ در گردنم برای نفس کشیدن و غذا خوردن گذاشته بودند.
از آنجا به بیمارستان پارس تهران آمدم ، قرار شد هر دو پایم را قطع کنند قبول نکردم. یک دستگاه از خارج آوردند و در پایم گذاشتند ولی 6 ماه بیشتر دوام نیاورد و عفونت، بدنم را گرفت.
توسط یکی از بچه های بنیاد شهید به خارج اعزام شدم، دو سال در آلمان بودم. به این بهانه که دردی از دردهایم کم شود ولی اینطور نشد.
وقتی وارد آلمان شدم، سوار بالگرد شدم تا به بیمارستان برسیم توی راه، آلمانی ها بلند بلند حرف می زدند. من به دکتر ایرانی که همراهم بود گفتم چی میگن؟
گفت: "حرف زیادی می زنند. میگن شما که نمی توانستید بجنگید چرا به عراق حمله کردید" گفتم ما فقط دفاع می کردیم.
وارد بیمارستان شدیم. رئیس بیمارستان هم همین جمله را به من گفت، من نمیتوانستم آلمانی صحبت کنم تا جوابشان را بدهم. فردای آن روز وقتی رئیس بیمارستان برای ویزیت آمد تعجب کرد و گفت با وجود این که این همه ترکش خورده ای چطور زنده مانده ای؟
آنها خودشان را کشیده بودند کنار و می گفتند شما با عراق جنگ می کنید و با آلمان و انگلیس و آمریکا هیچ کاری نداشته باشید. آنها قبول نداشتند که خودشان عراق را همراهی می کردند.
روزها پشت سر هم سپری می شد . من در آنجا مقداری آلمانی یاد گرفتم و می توانستم زبان آنها را متوجه شده و صحبت کنم
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
10.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپی زیبا و خاطره برانگیز از سرداران سلحشور و رزمندگان حماسه ساز استان زنجان در دوران دفاع مقدس
🎞 تصاویری از فرماندهان شهید: ناصر اجاقلو، محمدناصر اشتری و حمید احدی
🌷در انتهای فیلم، شهید مهدی زین الدین (فرمانده لشگر علی بن ابی طالب-ع) نیز در کنار شهید اشتری دیده می شود.
دوران #دفاع_مقدس
-------------------------------------------
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗
+۱۸
آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضهها میگرفتند و موها را آتش میزدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را میسوزاندند. از سوزش درد به خود میپیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و بعد آن را آتش میزدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم میسوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد میزدم... مرا لخت آویزان میکردند و گاهی بر آلت تناسلیام شلاق میزدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود...
تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد، نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند...
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت میکردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماغ و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...
بخشی از کتاب خاطرات عزت شاهی (فصل شبهای کمیته مشترک یا همان موزه عبرت)
#پرویز_ثابتی
رسانه خبری راهیان نور و خادم شهدا شهرستان مرند
╔═════ ೋ
@koolebar_marand
ღೋ ═════╗