10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | روایتی از دیدار راوی و نویسنده کتاب "عصرهای کریسکان" با رهبر انقلاب
🔺 بازنشر به مناسبت درگذشت آقای امیر سعیدزاده، راوی کتاب
💻 @Khamenei_ir
🔰 #تحلیل_و_تبیین | مرجعیت ضداستعمار
👈🏻 گزارش تحلیلی از نقش ۱۵۰ سال اخیر مراجع تقلید در حرکتهای ضداستعماری
🔻 پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR در گزارشی نقش محوری مرجعیت دینی در به ثمر رسیدن حوادث مهم دوران معاصر ایران را بررسی کرده است.
🔹 آبان ۱۲۷۰ شمسی انگلیسیها بیانیه دادند امتیاز خرید و فروش تنباکو صرفاً در اختیار شرکت انگلیسی طرف قرارداد رژی خواهد بود. در چنین وضعیتی بود که در روزهای میانی آذر ۱۲۷۰ هجری شمسی، فتوای ۲۳ کلمهای یک مرجع تقلید تمام برنامه را به هم ریخت: «بسم الله و له الحمد؛ الیوم استعمال توتون و تنباکو بأیّنحوٍکان در حکم محاربه با امام زمان عجلاللهتعالیفرجه است.»
🔹 ۸۷ سال بعد از فتوای تحریم تنباکو دوباره اتفاق مشابهی افتاد؛ یک مرجع دینی دیگر در نوک پیکان یک حرکت ضداستعماری قرار گرفته بود. خواسته آیتالله روحالله خمینی مشخص بود: «دست بیگانه اعم از آنکه واقعاً متعلق به بیگانه باشد یا از آستین خودیها بیرون آمده باشد، باید از امور کشور قطع شود.»
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=49418
🔰 مردی که مبارزه برایش تمام نشد
👈🏻 مروری بر زندگی مجاهدانه امیر سعیدزاده، راوی کتاب «عصرهای کریسکان»
🔻 روح امیر سعیدزاده (سعید سردشتی) راوی کتاب «عصرهای کریسکان»، آزاده و جانباز جنگ تحمیلی صبح ۲۹ دیماه ۱۴۰۰ به دوستان شهیدش پیوست. رهبر انقلاب در تقریظی که بر کتاب «عصرهای کریسکان» نوشته بودند راوی این کتاب را یک «جوان آزاده کُرد» توصیف کردند. پایگاه KHAMENEI.IR به همین مناسبت در گزارشی به مرور دوران زندگی و مبارزه راوی کتاب «عصرهای کریسکان» پرداخته است.
🔹 «کُرد وطنش را نمیفروشد. به کُردبودن خودم افتخار میکنم و از کُردِ ایرانی که تمامیت ارضی ایران را پاس بدارد هم دفاع و حمایت میکنم.» سال ۹۹، به بهانه رونمایی از تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب «عصرها کریسکان» رفته بودیم مصاحبه با امیر سعیدزاده؛ رزمنده اهل تسنن از شمالغرب ایران که حاضر نشده بود وطنش را بفروشد و سرباز استعمار و استکبار شود.
🔍 ادامه را بخوانید👇
https://farsi.khamenei.ir/others-report?id=49426
*وقتی حاج قاسم با چند کیلو دنبه، ۲۰ اسیر عراقی گرفت و خط عراقیها را شکست!!*
حاج قاسم به واحد تدارکات لشکر دستور داده بود چند کیلو دنبه به خط ارسال کنند!
دنبه ها که رسید به خط، حاج قاسم دستور داد آتش درست کنندودنبه هارا داخل آتشها بیندازند. دنبه ها شروع به سوختن کرد و بوی کباب، تمام خط را برداشت.
روز اول و دوم، حاج قاسم به تدارکات دستور
داده بود برای تقویت روحیه رزمنده ها در خط مقدم، غذایی گرم و خوشمزه آماده
کنند.
آن روز، غذای خط مقدم، چلوکباب و نوشابه با قوطی های خنک بود...
حاج قاسم به بچه های لشکر دستور داد به جای اینکه روی خط دشمن آتش اجرا کنند، قوطی های نوشابه شان را مثل نارنجک بیندازند پشت خاکریز عراقی ها!
باران قوطی های خالی، ازخط مابه پشت
خا کریز عراقی ها باریدن گرفت. قوطی ها هم مثل نارنجک عمل کردند؛ طوری که معده سربازهای عراقی
را دچار انفجار اسید کرده بودند. بوی دنبه کباب شده و قوطی های خالی نوشابه، زلزله ای در خط پدافندی عراق به راه انداخته بود.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اولین سرباز عراقی با زیرپیراهن سفید رکابی و دست هایی بالا به نشانه تسلیم بین دو خا کریز ظاهر شد. سرباز عراقی به دو آمد و خودش را انداخت پشت خاکریز ما.
بچه ها، او را بردند پیش حاج قاسم. حاج قاسم دستور داد یک پرس چلوکباب
با نوشابه خنک به او بدهند.
غذای سرباز عراقی که تمام شد، حاج قاسم دستور داد
او را آزاد کنند. سرباز، اول باورش نمی شد... برای همین، هر چند قدم که می رفت،
برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد؛ تا اینکه رسید به خاکریز خودشان، و پشت خاکریز ناپدید شد. چند دقیقه بعد، ستونی از سربازان عراقی از پشت خا کریز مانند ماری که بی رمق روی زمین می خزد، ظاهر شدند...
خبر تسلیم شدن 20
سرباز عراقی که به حاج قاسم رسید، به تدارکات لشکر دستور داد چندصد پرس کباب گرم به خط ارسال کنند... حاج قاسم، بدون شلیک حتی یک تیر و بدون خونریزی، خاکریز عراق را فتح کرد!
این طرح، حاکی از زیرکی و ذکاوت حاج قاسم سلیمانی بود.
منبع: کتاب حاج قاسم سلام؛ نویسنده، فراهانی
ص۲۵۱ تا۲۵۳
https://eitaa.com/joinchat/1903165495C56be1717e3
#دعوت نامه خادمین سیرجان
هفتمین سالگرد شهیدمحمدعلی الله دادی هیئت قمر بنی هاشم
شهر : پاریز
مکان تجمع: مسجد جامع
ساعت حضور:۱۳ عصر
با حرکت کاروان خودرویی
*📔 از چیزی نمیترسیدم*
*💌 برشهایی از زندگینامه خودنوشت #حاج_قاسم_سلیمانی*
2️⃣ نوجوان پرتلاش
💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفتوآمد میکرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم.
📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود.
🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدیپور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود.
🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشینهایی به آن کوچکی میدیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آنها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحافها و دستمالهای بستهشده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه میکردیم، مثل وحشیهایی که برای اولین بار انسان دیدهاند!
⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدمهایی که رد میشدند و ما را نگاه میکردند، میترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.»
🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راهبلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کولهام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهریها آنجا بودند.
🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهریها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم.
😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم: «آیا کارگر نمیخواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من میکردند و جواب رد میدادند.
🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاهچُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست میکرد. آن یکی با سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر میآورد دم دست. نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا میانداخت. استادعلی، که صدازدن بچهها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟»
گفتم: «قاسم.»
- چند سالته؟
گفتم: «سیزده سال.»
- مگه درس نمیخونی؟
- ول کردم.
- چرا؟
- پدرم قرض دارد.
🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونههایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، بهشرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کردهام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهریها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.»
خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلیها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم.
☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم.
کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کمکم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیادهرو به داخل ساختمان. دستهای کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکیهای غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.»
*❤️ #رفیق_خوشبخت*
*🇮🇷مکتب حاج قاسم _ "استان کرمان"* 👇🏻
sinezani.mp3
18.14M
حاج عبدالرضا هلالی شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مسجد ابوذر
@REZAHELALILi
roze.mp3
18.95M
حاج عبدالرضا هلالی شهادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) در مسجد ابوذر
@REZAHELALILi