هدایت شده از انتشارات راه یار
🔴قصهای پُر فرازونشیب از رسیدن به قله دانش
✍️مریم برزویی| روزنامه ایران:
«... اضطراب و نگرانی خاصی توی کلام بریده بریدهاش بود. چرخیدم: «بله» معلوم بود جملهاش را آماده نکرده و کلمات را نچیده. پیش قدم شدم. «چیزی شده؟» مهندس! حسین...حسین تموم کرد. یعنی چی تموم کرد؟
یعنی مرد. فوت کرد...»
این نفسهای آخر «جمکو*»، بدجوری رمق را از پاهای مهندس تازه از راه رسیده، گرفته بود. دیگر نمیتوانست معطل کند. از همان سولهای که برای سرکشی رفته بود، راهش را به سمت اتاقش کج کرد. وقتش رسیده بود عملیات احیا را شروع کند. با همراهی همکارانش که پایشان از گوشهگوشه کشور به جمکو باز شده بود، دانه دانه آچارها را از جعبه تخصص بیرون کشید و وارد میدان شد. حالا هر آچار قرار بود یک پیچ و مهره را توی جای خودش محکم کند. دست به هرکدامش که میبُرد برای خودش قصهای داشت. قصهای پُر فرازونشیب از رفتن و رسیدن.
قصهای که هر تکهاش جوری به هم جوش خورده که حاصلش یک «ما میتوانیم» رقم زده است. از آن «ما میتوانیم»هایی که تو را یاد انقلاب خمینی میاندازد. انقلابی که اول دلها را تکان داد و بعد جسمها را به صحنه آورد.
«عملیات احیا» هم توی لحظه لحظهاش دارد از انقلاب توی آدمها حرف میزند. وقتی حسابی دلها آچارکشی میشود، قوت میگیرد تا گرد و خاکها را کنار بزند و دوباره تکتک چرخها را راه بیندازند...
🔸بیشتر:
irannewspaper.ir/8152/16/10370
💠انتشارات «راه یار»: ناشر فرهنگ، تجربه و اندیشه انقلاب اسلامی
⬜️ raheyarpub.ir
✅ @Raheyarpub
🌱🌱🌱
بعد از دو روز دندان درد جان فرسا و غرق شدن توی انواع مسکن ها، صبح بالاخره حوالی ساعت نه به زور چشم هایم باز شد. درد کمی فروکش کرده بود. حال کشتی به ساحل رسیده بعد از یک شب طوفانی را داشتم.
مقداری چای و صبحانه خوردم. کپسول را به سختی با آب قورت دادم و رفتم سراغ کتابخانه.
دلم گره خورد به این قایق کوچک ساده.
آرام آرام رفتم و کنارش نشستم، به یاد همه نوروزهایی که در آغوش هور سپری کردیم.
#اولین_کتاب_۱۴۰۲
#در_آغوش_هور
#به_رسم_پروانه_ها
#نوروز_مبارک
@koookhak
محفل
ماه رمضان امسال، برخلاف رمضان های اسبق، کمتر تلویزیون نشین شده ام.
اما دو تا برنامه را سعی می کنم هرجور شده تماشا کنم.
یکی از آن دو محفل است!
امشب اما سهمم دقایق آخرش شد.
درازکش پای سفره نیمه جمع افطار، محو روایتی از حافظ شدن و سوادقرآنی دار شدن دو تا خانم توی سیستان و بلوچستان شدم.
اما گُل روایت این دو تا خانم نبودند.
پای نفر سومی در میان بود.
بانویی که فرشته نجات طور از شهر خودش فرود آمده بود توی یک روستای دور افتاده در سیستان و کلمات خدا را توی کپرها پاشیده بود بین زن ها و بچه های ده!
حاج آقای برنامه بعد از شنیدن این روایت، در حالی که اشکش را پاک می کرد، بلند شد و رفت طرف این سه بانو.
توی میانه ی سخنرانی اش، حرفی زد که خیلی به دلم چسبید و انصافا حق پلاس بود!
دستی به ریش نیمه بلندش کشید و قریب به مضمون گفت:« کار جهادی یعنی همین! یعنی نه کسی ازت بخواد نه تو از کسی بخوای. نه پای یه قرون دوزار دنیا وسط باشه. پاشی بری دنیا دنیا نور بشی رو سر نداشته های مردم.
اون وقته که بالاسری، حساب دو ضربدر دو رو می کنه مساوی هزار و می زنه زیر کاسه کوزه علم ریاضی.»
دلم خواست در آن لحظه لعنی نثار کنم به هرکس که طومار کار جهادی را توی این مملکت پیچید و دم و دستگاه های جهادی را اداری و ساعتی و کرایه ای و ال و بل کرد.
انگار در برکت را بست پشت سرش و رفت!
ولی خب دیدم توی ماه مبارک لعن، خوبیت ندارد.
با خودم گفتم بی خیال! به قول شاعر تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برافروز.
بگذار همه طعم این گوجه سبز نمکی خوشمزه را بچشند و آب از لپ و لوچشون راه بیفتد.
پ.ن: چند وقت پیش مستندی می دیدم درباره نهضت سوادآموزی. توی مستند حرف از جهاد توی نهضت بود و حرکتی که توی اقصا نقاط کشور به یک انقلاب در سواد آموزی مردم انجامید. آدم هایی که بی هیچ جیره مواجبی تا دوره افتاده ترین نقاط کشور برای سواد دار کردن مردم می رفتند. اما یک هو ورق برگشت. درست از آن لحظه ای که برخی آقایان مسئول هوس کردند پا توی کفش کار مردمی کنند. اتاق و ساختمان و فلان و بهمان بزنند تنگ جهاد مردم. دیگر خودتان فکرش را بکنید چه بلایی بر سر کار جهادی آمد و چه سنگی جلوی روحیه ی جهادگران افتاد.
#تلویزیون_رمضانی
#محفل
#جهاد
#مردم
@koookhak
صفحه آخر 20 فروردین.pdf
1.6M
روزنامه اصفهان زیبا
۲۰فرودین
دسته گل محمدی
@koookhak
چهارراه
سر چهارراه پشت قرمز توقف کرده بودیم. همسرم با انگشت اشاره خیابان روبه روی چهارراه را بهم نشان داد و گفت:« یادته خانم! چند هفته پیش تو همین سمت بود که پرایده زد به ماشین و از اون طرف پیچید و فرار کرد. آخ آخ چه خسارتی زد بهمون. حداقل واینستاد ببینه چیکار کرد با ماشین.»
سرم را به طرفش چرخاندم و آهسته گفتم:«ازش بگذر.»
نگاهی توی صورتم انداخت و گفت:« ینی ببخشم؟»
فوری گفتم:« آره ببخش. شاید خدا ما رو امشب عمدا کشونده سر صحنه جرم که بار گناه اون آدم به لطف توی بنده اش سبک بشه.»
چند لحظه ای سکوت کرد و به خیابان رو به رو خیره شد.
چشم دوخته بودم به ثانیه های چراغ قرمز که چیزی به سبز شدنش نمانده بود.
دستش را گذاشت روی رادیوی ماشین که داشت دعای جوشن کبیر می خواند و گفت:« باشه. می بخشم. به صاحب امشب بخشیدمش.»
نفس عمیقی کشیدم و با فرمان چراغ سبز مستقیم گازش را گرفتیم به سمت چهارراه رو به رویی. جایی که دیگر اثری از جرم و مجرم نبود.
توی تمام طول مسیر با خودم فکر می کردم، راننده آن ماشین، امشب گوشه ی کدام تکیه و با چه زبانی برای پاک شدن حق الناس هایش اشک ریخته که خدا این جوری بساط حلالیتش را جفت و جور کرده.
خدایا امشب این بساط را برای همه ی حق هایی که روی دوش مان سنگینی می کند، پهن بفرما...
#تکیه_عاقبت_بخیری
@koookhak
🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷🇯🇴🇮🇷
إن شاء الله امشب به فضل پروردگار، همه شیاطین و طواغیت درونی را قلع و قمع کرده ایم و قلب مان کمی نفس راست کرده است.
فردا نیز شانه به شانه هم خیز برمی داریم برای آوردن دخل شیاطین و طواغیت بیرونی.
إن شاء الله زمین از لوث وجودشان پاک شود و قدری نفس تازه کند.
#سنصلی_فی_القدس
#همه_می_آییم
@koookhak
-593748224_-2021135423.pdf
1.73M
👌یک کتابچه مفید
برای معرفی فیلم ها و مستند ها و کتاب ها
درباره موضوع مسجد الاقصی
برای دیگران ارسال کنید
@koookhak
کوخَک🇵🇸
هو الغنی!
نماز صبح که تمام می شود، می روم توی اتاق خواب و با خیالت راحت دست هایم را می گذارم زیر سرم و خیره می شوم به پنجره ی اتاق.
آن قدر به آسمان چشم می دوزم تا به رنگ آبی تاریک برسد. آبی تاریک توی تعریف من این رنگی است که توی عکس می بینید.
وقتی که آسمان نه تاریک تاریک است و نه روشن روشن.
من این لحظه از روز را با هیچ ساعتی عوض نمی کنم.
از جایم بلند می شوم. آبی به سر و روی گل های بالکن می پاشم و می روم سر قرار.
آخر آدم دلش می خواهد، توی ساعاتی که خیلی دوستش دارد، بهترین کارها را بکند.
وضویم را تجدید می کنم و می روم توی اتاق مطالعه.
قرآن کوچک سبزم را که حالا بعد از گذشت چهارده سال حسابی رنگ و رویش رفته، بر می دارم و گوشه ی اتاق می نشینم.
چند دقیقه ای بهش زل می زنم. همه ی خاطرات ریز و درشتی که کنارش داشته ام از جلوی چشمم می گذرد.
امتحانات مدرسه، مریضی خواهرم، فوت مادربزرگم، کنکور، دانشگاه، عقد و... . توی همه لحظات خوشی و ناخوشی کنارم بوده و به قلبم امید ریخته است.
بسم الله آهسته ای توی دلم می گویم و قرآن را باز می کنم.
با نخ باریک کرم رنگ وسط قرآن می روم سراغ سهم امروز.
طبق وعده ی که با خودم کرده ام، باید آیات سوره ی مبارکه بروج را مرور کنم.
صوت درسی استاد را باز می کنم. سوره را آرام آرام زیر لب زمزمه می کنم تا ببینم چه قدرش را حفظ شده ام. گاهی هم زیر چشمی نگاهی به آیات توی صفحه می اندازم.
صدای پر فراز استاد، مرا به خودم می آورد.
خدا قسم هایش را به آسمان و زمین و روز قیامت پشت سر هم ردیف کرده تا برای آدم بدها شاخ و شانه بکشد.
از اصحاب اخدود می گوید که مومن ها را توی گودال آتش سوزاندند به قول خدا فقط به خاطر دوست داشتن و ایمان به من. من که همه ی آسمان و زمین توی دستم است. بعد هم خط و نشانش را پررنگ تر می کند برای هرکس که دم پر مومن هایش بیاید و آتش جهنم و عذاب را به رخش می کند.
آیات خدا دلم را قرص و محکم می کند. حظ می کنم ازین غیرتی که خدا روی بنده هایش دارد. خودم را میان آغوش امن کسی می بینم که این قدر قدرت دارد.
آخر یک بنده ای که فقیر و ضعیف خلق شده، مگر به ثروتمند و قدرت مندی برای ادامه حیاتش نیاز ندارد که دستش را بگیرد و راهش ببرد تا مقصد برسد.
یک ساعت نیم گذاشته و به آخرهای کلاس رسیده ام. آفتاب کم کم از لای پرده خودش را نشان می دهد.
از جایم بلند می شوم و می روم توی آشپزخانه. در پناه کسی که خیلی ثروت و قدرت دارد تا بنده ی کوچکش را سر و سامان بدهد.
#تدبر_در_قرآن
@koookhak
Forsate Hozur 26.mp3
4.51M
🔉 بشنوید| پیرامون شب آخر ماه مبارک رمضان و نکات مهم هنگام وداع
استاد فیاضبخش
☑️ کانال جلوه نور علوی
@jelvehnooralavi
هدایت شده از شهید غیرت حمیدرضا الداغی
✏️ مریم برزویی
دست به خیر
توی خیریه امیرالمومنین(ع) سرپرستی چند بچه یتیم را برعهده داشت. ولی به هیچ کس نگفته بود. یک بار با منزل مان تماس گرفتند و حمید را برای جشن خیریه دعوت کردند. آن جا بود که ما فهمیدیم حمید دستی توی این کارها دارد. یک بار هم مرغ فروش محله مان از مادرم پرسیده بود:«حاج خانم به سلامتی مجلس داشتین؟ آخه حمید آقا دیروز اومد یک عالمه مرغ برد.» مادرم توی خانه پا پی اش شده بود و ازش پرسیده بود:«حمید اون همه مرغو دیروز برای چی می خواستی؟» آخرش کاشف به عمل آمده بود که مرغ ها را توی محله پایین شهر سبزوار بین فقرا تقسیم کرده. گاهی اگر یک بچه آدامس فروش توی خیابان می دید، دستش را می گرفت و می برد مغازه برایش خرید می کرد. تازه خیرش فقط به آدم ها محدود نبود. هرچند وقت یک بار می دیدی، کبوتری، گنجشکی چیزی توی دستش گرفته و به خانه آورده است. می گفت:«پرنده بیچاره بالش شکسته افتاده بود گوشه خیابون آوردم زخمشو ببندیم.»
#تاریخ_شفاهی
#خواهر_شهید
➡️ @shahidaldaghy