eitaa logo
#کوثر(18)
278 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
72 فایل
کوثری های باحال ارتباط با مدیر. https://eitaa.com/Pelak_1412 اگه میخوای به صورت ناشناس چیزی بگی بزن رو لینک👇 https://harfeto.timefriend.net/16513017513697
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراز محبت و توجه صرفا با روش‌ های مادی مثل خرید های مكرر، پول دادن‌ های بی‌ رویه و هدیه‌ های رشوه‌ مانند، زمينه را برای پرتوقع و بی‌ مسئولیت شدن کودک و نوجوان را ایجاد می‌ كند. ─━━━━⊱🐣⊰━━━━─ ♡•• 🌹کوثر🌹 https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
هر روز به کودک یک سیب بدهید زیرا سیب: کاهنده سرفه است. بهبود دل درد کمک میکند. به بهبود آسم کمک میکند.. تنظیم کننده قند خون است. تقویت سیستم ایمنی ─━━━━⊱🐣⊰━━━━─ ♡•• 🌹کوثر🌹 https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
👌 اگه روی وسایل چوبیتون خط وخش افتاده روش گردو بسابید و تاثیرش رو ببینید 😍👏 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎀 🌸 🎀 به دوستاتونم بفرستین💞 ╭┈────── 🌿 @kosar_18😉 🍒 ╰───────➤
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حکم کاشت ناخن... برای آدمی که ناخن میذاره و آرایشگری که این کار رو انجام میده.... 👌👌👌👌👌👌👌📣📣📣📣📣📣📣📣📣 حتما ببینید وبرای همه دوستان صمیمی واقوام خودتان بفرستید التماس دعا . 💠کانال تخصصی احکام بانوان 💠 ╔══🌿🌼🌿═══ 🌹کوثر🌹 https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
🔘 داستان کوتاه تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد. غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد. چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند. غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت. بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند. در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند. یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.» تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.» من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. "آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند، می بخشند."👌 "من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی." ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @kosar_18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️مادربزرگ همیشه میگفت: ننه دعا کن ولی... اصرار نکن... خدا اگه واست خواسته باشه هیچکس جلودارش نیست... هیچ کس بی درد و غصه و گرفتـاری نیست.. اما قشنگیـش به این که تـو اوج غم لبخند بـزنـی و ببینی خدا خیلی بزرگـه ❤️دلتون بی غصه @kosar_18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁سلام 🍂صبحتون بخیر و شادی 🍁امیدوارم دراین روز زیبا 🍂کلبه دلتون گرم باشه 🍁چراغ امیدتون روشن 🍂وجودتون سبزوسلامت 🍁لبتون همیشه خندون 🍂ودعای خیرهمراه زندگیتون 🍁الهی همیشه زندگیتون 🍂پرازعشق ومحبت باشه @kosar_18
#کوثر(18)
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۴﴾○﴿🔥﴾ #Part_54 تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۵۵﴾○﴿🔥﴾ یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا … . . اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول … هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد … . . بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … . از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … . . شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … . ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 تفاوت زن و مرد ⭕️ سعید عزیزی 🌹کوثر🌹 https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57