💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#خانومانه
#توصیه 😉
✅هر مردی تسلیم عشوه ی #عشقش میشه
عشوه بیاید، ناز کنید،ناز صحبت کنید #زنانه رفتار کنید
✳️مردهای #مغرور کم میگن دوست دارم، ولی #واقعی میگن
😉هر زنی باید قلق #شوهرش رو بدونه
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
#خانم_بلا
#عاشقانه🌸🍃
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
⭐️
💍⭐️
💞💍⭐️
_نیستم!
به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو
پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه
من فقط بهش اعتماد میکنم
خوبه؟
_عالیه
برو به سلامت!
***
سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم
اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود
تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود
هر روز با رضوان حرف میزدم
بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم
دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود
پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم
خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده
شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد
دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید:
چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟
ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:
نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم
کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار میکنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه
کتایون دوباره پرسید:
میخوای منم بسپرم برات؟
فوری گفت: نه ممنون خودم یه جوری...
حرفش رو قطع کردم:
چرا نه اگر می تونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره
میدونستم مشکلش چیه
نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده!
گفتم:
اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست
خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی
بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد
رضوان بود
جواب دادم:
_به به
سلام مسافر کرب و بلا
چه می کنی کربلایی خانوم؟
با ذوق و ناز تواضع کرد:
_سلام دعا به جان شما
_خب در چه حالید؟
_ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم
یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید
فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود
پرسید: داری صدامو ضحی؟
به سختی گفتم:
آره عزیزم چرا اینقدر زود؟
_خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم کاظمین بعدم سامرا بعد میریم نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا
دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه
گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم
بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم:
خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید
_ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم
کاش میشد همراه هم باشیم
طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت
کلافه گفت: ضحی گریه می کنی؟
جواب ندادم
دوباره پرسید: آره ضحی؟ چت شد یهو؟
بی حوصله گفتم: نمیدونی؟
این سال چندمه که جا میمونم!
_اینجوری نگو کاره دیگه
ان شاالله سال های بعدی با هم میریم
_کی سال بعدی رو دیده؟
_ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا!
بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم
این غم فقط مال خودم بود:
خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟
نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:
مثل هر سال منم و داداشا
رضا احسان و سبحان و حنانه
با داداشش...
میون این همه گرفتگی و اشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد
با صدایی که گرفتگی گریه و شیطنت خنده هر دو رو با هم داشت پرسیدم:
اه... ایشونم با شما میان؟
_ زهرمار میزنم تو سرتا!
_ فعلاً که نمیتونی
پس حسابی خوش میگذره
جای ما خالی!
راستی روشنا رو نمی برید؟
_ نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه
_ حالا میمونه با زن عمو؟
_ آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است
_ خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه
گرفته گفت:
فقط ضحامون کمه!
دوباره اشکهای گرم رد اشک های خشک شده رو دنبال کرد و از گونه به گلو رسید
کلافه گفتم:
وقتتو نگیرم حتماً سرتون شلوغه الان دیگه
برو اونجا هم نمیخواد بهم زنگ بزنید فقط رسیدید کربلا...
نتونستم ادامه بدم
سکوت کردم تا بغضم کمرنگ بشه
صدای رضوان هم بغض داشت:
خیلی خب باشه زنگ میزنم اینقدر بی تابی نکن!
بعد از سالها مهر لبم برداشته شد و بی اختیار گفتم:
چطور بیتابی نکنم!
تو که حال منو نمیدونی
دارم دق می کنم توی این غربت
صدای پر از بغضش توی گوشم شکست:
خب مگه مریضی دختر چرا خودتو شکنجه میدی بیا بریم
با درد گفتم: نمیتونم
اصلاً تو آزمایشگاه مرخصی ندارم
تازه واحدای دانشگاه هم هست
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استوری،. وضعیت
شب تولد امام حسین علیه السلام
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥آموزش دکوری باکس گل
💞ایده_خلاقیت
┏━💡━━•••━━━
🌹کوثر🌹
https://eitaa.com/joinchat/1574305852C574f8d0f57