🌀پسرک برای دیدن مادربزرگ به شهر میرود. او شهر را جایی شلوغ، پر سروصدا و ترسناک مییابد؛ اما مادربزرگ به او کمک میکند تا بر ترسش غلبه کند و زیباییهای شهر را هم کشف کند.
👈🏻کتاب «مادربزرگ در شهر» به ترس کودکان از مکانهای جدید میپردازد و کودکان را تشویق میکند که از تجربههای جدید استقبال کنند و نترسند.
👈🏻«مادربزرگ در شهر» که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی "کالدکات" شد، یک کتاب تصویری است؛ یعنی تصاویر کاملکنندهی متن است.
#معرفی_کتاب
📚منبع: کتاب هدهد
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
#یک_سبد_ایده
⁉️دوست داری بنویسی؛ اما نمیدونی در چه موردی؟
نگران نباش☺️
ما اینجا هر هفته، هفت ایده برای داستان نویسی کودک و نوجوان منتشر میکنیم.
👈🏻این جرقه های داستانی، میتونن الهام بخش شما برای نوشتن باشن.
شما هم میتونین ایده های جذابی ک بنظرتون میرسه رو برامون بفرستید؛
بهترین ایده ها رو هفته ی بعد تو سبد ایده ها میزاریم😍
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🌀دوستانی که مثل ایشون تمرینها رو انجام میدن، و برای ما میفرستن، کمک بزرگی به خودشون میکنن و یک قدم جلوترن😉☺️
ما منتظریم نوشتههای شما رو بخونیم و کمکتون کنیم😊👇🏻
🆔 @DabirKtbsefid
#تمرین ۹
#ارسالی_مخاطب
✨یه روزی از روزهای بهاری سالهای خانواده راهی حافظیه شدیم تا غبار ازدل برباییم ودر کنار لسان الغیب دمی بیاساییم واز دم اهوراییش فیضی ببریم در راه اشتیاق دیدار مرا سراپا شوق کرده بود
وقتی به مقصد رسیدیم هوا بارانی شده بود وابرهای سیاه شروع به گریستن کرده بودند
من اعتقاد به (زیر باران باید رفت) داشتم اما مادر که همیشه نگران حالم بود، گفت دختر چترت را بگیر، برای آرام گرفتنش چتر را باز کردم وپس از استشمام بوی خوش گلهای بهاری خودم را به مقبره ی حافظ رساندم
فاتحه ای نثار شاعر کردم وشروع به خواندن اشعارش کردم وبرای همراهان فال گرفتم آخه دیوان حافظ رو همیشه همراهم داشتم مثل الان نبود که همه چیز تو گوشی باشه وبا یه جستجوی ساده بشه به همه چیز دسترسی داشته باشی
حالا دیگه بارون بند اومده بود دوری اطراف زدم و سیری در مقبره ی حافظ کردم غرق در افکارم بودم که با صدای مادر به خودم آمدم که میگفت باید بر گردیم خاطره آن روز را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد.
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🖇️
♦️پنجمین مسابقهیِ داستاننویسی و تصویرسازیِ هفتگیِ «کتابِ سفید»، با حضور گرم شما همراهان عزیز، برگزار شد.
👈🏻حالا به بخش جذاب مسابقه رسیدیم؛
🥳"اعلام برندگان این هفته"🥳
🍃البته حتماً میدونید هر کسی که در مسابقه شرکت کرده برنده است. نه! نه! این حرف کلیشه ای نیست.
👈🏻شمایی که قلم (یا گوشی) دستت گرفتی و داستانت رو نوشتی، یا تصویرسازی کردی، بدون نسبت به هفته قبل در نوشتن و تصویرسازی بهتر شدی و این یعنی پیروزی و ممکنه برنده ی مسابقات هفتههای بعدی تو باشی😍
#مسابقه
📣 کتاب سفید برگزار میکند 📣
«مسابقه "داستان نویسی و تصویرسازی" هفتگی»
👈🏻با یک تیر دو نشان بزنید؛ هم تمرین نویسندگی و تصویرسازی کنید و هم 🎁 ببرید.
هر هفته مبلغ ۱۰۰ هزار تومان هدیه برای بهترین داستان کوتاه و بهترین تصویر، و انتشار آنها در کانال «کتاب سفید»🤩🥳
📝موضوع داستان و تصویر، هر هفته جمعه شبها در کانال «کتاب سفید» گذاشته میشه و شما تا ساعت ۲۴ پنجشنبه ی بعدی فرصت دارید داستانتون یا تصویرتون و یا هر دو رو برای ما بفرستید.
❌شرکت در یکی از این دو قالب کافی هست.😊
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🖇️
موضوع مسابقهی هفته ششم:
👈🏻یک داستان کوتاه یا تصویرسازی درباره «پدر»
مهلت ارسال آثار: تا پنج شنبه ۵ بهمن ماه
ارسال آثار به آی دی زیر👇🏻
🆔 @DabirKtbsefid
#تمرین
#ارسالی_مخاطب
✨تمرین با یکی از ایدههای یک سبد ایده؛
موهایش را با کش صورتی خرگوشی بسته بود و چشمانش برق میزد. با عجله به سمت وسط حیاط دیوید و ابر سفید را برداشت. مثل همیشه نگاهی به اطراف کرد تا کسی نیمه شب بیدار نباشد و متوجه نبود او نشود. با ذوق پاهایش را روی تکه کوچک ابر گذاشت و دستانش را بالا گرفت. سمت آسمان... سمت خدا...
خندید و با لحن کودکانه گفت: برو ابر کوچولو! من آماده پروازم!
ابر آرام و محتاط بالا رفت و دخترک را تا آسمان ها برد. هر چه بالاتر میرفت موهای بلند دخترک بیشتر دست باد سپرده میشد و ذوقش هم بیشتر.
کم کم بالای خانهشان رسید. درخت انگورشان از این بالاهم معلوم بود. حوض آبیشان در تاریکی شب گم میشد.
بالاتر و بالاتر رفت...
ابر راهش را کج کرد و او را طرف دیگری برد. دخترک اعتراض کرد: ابر کوچولو؟ امروز قرار بود من و ببری دریا.
ابر راهش را ادامه داد و دخترک را به جنگل های سبز گیلان رساند. درختانی که در تاریکی شب خیلی مشخص نبود. ابر کم کم او را به سمت دیگری برد. دخترک نگاهش را دقیق تر کرد و گفت: اونجا دریاست؟ هیچی نمیبینم!
ابر او را بالای دریا برد و بعد از کمی ایستاد. دخترک با بغض گفت: من هیچی نمیبینم ابر کوچولو! من دلم میخواد آبی دریا رو ببینم. الان تاریکه!
روی ابر نشست و زانو هایش را بغل گرفت.
بغض از چشمانش سرازیر شد و صدای هق هقش موج های دریا را به حرکت در آورد.
ابر غصهاش گرفت. کار نمیتوانست برای دوستش بکند. منتظر ماند تا معجزهای شود.
چند دقیقهای گذشت که نوری باعث شد دخترک سرش را بالا بیاورد. نور خورشید که از لا به لای ابر های بزرگ بیرون میزد و وست نوازش بر سر دخترک میکشید.
خندید و بلند گفت: ابر کوچولو! خورشید خانم در اومد. من میتونم الان دریا رو ببینم.
خورشید بیشتر بالا آمد و آبی دریا را برای دختر نمایان کرد.
چشمانش دریا را نشانه گرفت و خوشحال خندید. فریاد زد: میبینی؟ من بالاخره تونستم دریا رو ببینم!
ابر کمی پایین آمد تا به سطح دریا برسد. دختر کوچک خم شد و دستش را نزدیک آب کرد. دستش را در آب رفت با ذوق خندید. مشت آبی را برداشت و به صورتش پاشید. ابر از اینکه دوستش را به آرزویش رساند خوشحال بود. بالا رفت و از سرزمین پی که به ترکیب سبز و آبی معروف بود گذشت.
دخترک را قبل از طلوع کامل خورشید به خانه رساند.
🖇️شما هم میتونید تمریناتتون رو برامون بفرستید👇🏻😊
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🎁جوایز نفرات برتر هفته پنجم داستاننویسی و تصویرسازی، تقدیم شد.
👈🏻شاید برنده ی مسابقه بعدی، خودت باشی؛ پس ی بسمالله بگو شروع کن.
ما منتظریم😊👇🏻
🆔 @DabirKtbsefid
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒 @ktbsefid
🔻بیا و امسال یک اعتکاف متفاوت رقم بزن!
🌐 پویش «داستان نویسی» در اعتکاف
🔹ویژهی دهههشتادیهای معتکف در سراسر کشور
🔹نوجوانی در مسیر بندگی
🔹 آثار برگزیده، در قالب کتاب داستان به چاپ خواهند رسید.
ستاد مرکزی اعتکاف کشور، در طرح «کتاب سفید» پذیرای همهی اونایی هست که، تمایل دارن ی تکونی به دنیای کتاب کودکونوجوان بدن؛ پس اگه دغدغهی نوشتن برای بچههای این آبوخاک رو داری، بسم الله...
این گوی و این میدان.
جهت ارسال داستان و ارتباطگیری برای شرکت در این پویش، به آیدی زیر در ایتا پیام دهید.
🆔 @DabirKtbsefid
🌐 یا به سایت WWW.Ktbsefid.ir مراجعه فرمایید.
📒 @ktbsefid