eitaa logo
کلبه ی آرامش خدایی ♥️
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
7.8هزار ویدیو
146 فایل
کلبه ی آرامش ...همان جایی ست که ترا بخدا میرساند♥️ 🍁هرکه منظور خود از غیر خدا میطلبد 🍁چون گدایی است که حاجت ز گدا میطلبد! 🍀معرفی زندگی با نشاط 🍀پاسخ به سوالات 🍀بیان مطالب ناب 🍀مهمترین هدف تبلیغ امام زمان ارواحنافداه میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 تلنگرانه شیطونـه‌ڪنارِ.... گوشت‌زمزمه‌میڪنه: تاجوونے از زندگیـت‌ لذت‌ ببر!!! هرجورڪه‌ میشه‌ خوش‌ بگذرون اما تو حواسـت‌ باشه، نڪنه‌ خوش‌ گذرونیت‌ به قیمتِ‌ شڪسـتنِ‌ دل‌💔 امام‌ زمانمون‌ باشه....😔😭 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم....🥰 چ دهنش باز میکنه... وااای خدا آخه چجوری دلش میاد اذیتش کنه🤦‍♀ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
1.63M
توصیه های امام رضا علیه السلام برای این شب و روزها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝. ⚠️بیداری، یعنی حواس جمع بودن، فهیم و بادرک بودن. بیداری یعنی اینکه، انسان مجذوب چیزی که به درد دنیا و آخرتش نمی‌خورد، نشود 🚶‍♂قدمی دیگر...  ⬇️ انسان باید بداند در چه موقعیتی واقع شده و در آینده چه وضعی در انتظار اوست، چراخلق شده و کجاباید برود؟ ✅هرکس این‌گونه نباشد، از او بنام شخصی که در خواب غفلت است یاد می‌شود.             ❗️بیدارباشیم❗️ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
🌼بوقت غروب ودلتنگی...💔 ✨سلام بر غریب ترین 🌼غریب زمان،،، ❣یا صاحب الزمان (عج) آقا اجازه!😔 دست خودم نیست خسته ام، در درس عشق، من صف آخر نشسته ام، یعنی نمی شود که ببینم سحر رسید⁉️ درس غریب "غیبت کبری" به سر رسید⁉️ آقا اجازه!😔 بغض گرفته گلویم آنقدر رد شدم که رفت آبرویم استاد عشق!♥️ صاحب عالم! گل بهشت! باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت.👌🌹 تمام نرگس های دنیاهم که یکجا جمع شوند هیچ نرگسی بوی یوسف نمیدهد..برگرد آقا..😭 برگرد و ما را برگردان آنقدر نیامدیم و با شما نبودیم که با شما نبودن شده است عادتمان🥺 خبر آمد خبری نیست هنوز… از غم دوری دلدار بسوز……😔 "باید"این جمعه بیاید "باید" من دگر خسته شدم از شاید…😭 الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ🤲 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو جان♥️ ضامن لبخند مهـدے (عج) چـادر مشکےِ🖤 توستـــ چهره‌اتـ با مثل گل شــد!👌🌹☺️ 🌹https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خنده حلال😂 بابام مریض شده بود کلی واسه عیادت کمپوت و آبمیوه اوردن،خیلی حال داد قراره این آبمیوه ها که تموم شد ایندفعه پای دادشمو بشکونیم😂😂 😂😂😂😂😂 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
‏رفتم مطب روانشناس گفت ریشه در کودکیت داره گفتم جناب من برقکارم صبح زنگ زده بودین بیام واسه تعمیر اتصالی پریز..😐😂😂 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
‏آموزش زبان ترکی یرآلما : سیب زمینی یرآلما : زمین نخر یرآلما آلما : سیب زمینی نخر یرآلما یرآلما آل : زمین نخر ، سیب زمینی بخر😂😂😂 ‌ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
1.63M
توصیه های امام رضا علیه السلام برای این شب و روزها
1⃣ علامه حلّی هر شب جمعه از حلّه با وسایل آن زمان به کربلا می‌رفت. او پنجشنبه سوار بر الاغ خود به راه می‌افتاد و شب جمعه در حرم مطهّر امام حسین (عليه‌السلام) می‌ماند و بعد از ظهر روز جمعه به حلّه برمی‌گشت.
2⃣ در یکى از سفرها در راه شخصى به او رسید و همسفر شدند. علّامه با رفیق تازه اش شروع به صحبت کرد و مسائلى را بیان کرد. بعد از صحبت با مرد غریبه علّامه می‌فهمد که با مردی بزرگ و عالمی حکیم، هم صحبت شده است. چون هر مسئله ای که می پرسد، او جواب می دهد. تا آن که در مسأله‌ای، آن شخص بر خلاف فتواى علّامه، فتوا داد. علامه حلّی گفت: این فتوای شما بر خلاف اصل و قاعده است. دلیلی هم که این قاعده را از بین ببرد نداریم. آن شخص گفت: «چرا دلیل موثّقی داریم که شیخ طوسی در کتاب تهذیب در وسط فلان صفحه آن را نقل کرده است.» علّامه حلّی گفت: چنین حدیثی را در کتاب تهذیب ندیده‌ام. آن شخص گفت: «کتاب تهذیب که پیش توست، در فلان صفحه و سطر این حدیث ذکر شده است.» علّامه در دنيايى از حيرت فرو رفت. زیرا كه اين شخص ناشناس به تمام علائم و خصوصيات نسخه منحصر به فرد كتاب تهذيب آگاهى داشت. علّامه درك كرد كه در برابر استادِ علّامه‌ها قرار گرفته، لذا شروع كرد به ذكر مسائل مشكله‌اى كه براى خودش حل نشده بود، در اين موقع تازيانه‌اى را كه در دست داشت به زمين افتاد، در همين حين اين مسأله را از آن شخص پرسيد كه آيا در زمان غيبت كبرى، امكان ملاقات با امام زمان(عليه السلام) هست؟ آن شخص تازيانه را برداشته بود و به علامه مى داد و دستش به دست علامه رسيد فرمود: «چگونه نمى توان امام زمان را ديد در صورتى كه اينك دست او در دست توست.»
3⃣ علاّمه چون متوجه شد، خود را به دست و پاى امام زمان(عليه السلام)انداخت و آنچنان محو عشق آن حضرت شد كه مدتى چيزى نفهميد، پس از آنكه به حال خود آمد كسى را نديد.
4⃣ بعد علاّمه حلّی، به خانه مراجعت كرد و فورى كتاب تهذيب خود را باز نمود و ديد آن حديث با همان علائم از صفحه و سطر، تطبيق مى كند، در حاشيه اين كتاب در همان صفحه نوشت: اين حديثى است كه مولايم امام زمان(عليه السلام) مرا به آن خبر داده است. https://eitaa.com/puyeshdoa
‏اگر مستضعفی ديدی.. ولى از نان امروزت به او چيزی نبخشيدی به انسان بودنت شک کن...! ‏اگر گفتی خدا ترسي... ولى از ترس اموالت ‏تمام شب نخوابيدي ‏به انسان بودنت شک کن..... https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتے نامہ📜 رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میڪردم ڪاملا یخ زدم احساس میڪردم هیچ خونے توے رگ هام نیست اشڪام بند نمیومد...😭 خدایا چرا؟! خدایا مگہ من چیڪار ڪردم؟! خدایا ازت خواهش🙏 میڪنم زندہ باشہ... خدایا خواهش میڪنم سالم باشه. ((از حسادت دل من مے سوزد، از حسادت بہ ڪسانے ڪہ تو را مے بینند! از حسادت بہ محیطے ڪہ در اطراف تو هست مثل ماہ و خورشید ڪہ تو را مےنگرند مثل آن خانہ ڪہ حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس ڪہ ز عطر تو همہ سرشارند از حسادت دل من مےسوزد یاد آن دورہ بہ خیر ڪہ تو را مے دیدم)) 😭😭😭😭😭😭😭😭 ڪارم شدہ بود شب و روز دعا ڪردن🙌 و تو تنهایے گریہ ڪردن😭 یهو بہ ذهنم اومد ڪہ بہ امام رضا متوسل بشم خاطرات سفر🚌 مشهد دلم رو آتیش💔 میزد. اے ڪاش اصلا ثبت نام نمیڪردم ولے اگہ سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطورے بود شاید بہ یڪے شبیہ احسان جواب مثبت میدادم و سر خونہ زندگیم بود ولے عشق چے؟!...💔😔 آقا جان... این چیزیہ ڪہ شما انداختے تو دامن ما...حالا این رسمشہ تنهایے ولم ڪنے؟!😔😭 آقا من سید رو از تو میخوام🙏 یڪ ماہ بعد: یہ روز صبح دیدم زهرا پیام📩 فرستادہ (ریحانہ میتونے ساعت 9🕘 بیاے مزار شهداے گمنام؟! ڪارت دارم) اسم مزار شهدا اومد قلبم♥️ داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو🏃♀ رفتم تا مزار -چے شدہ زهرا -بشین ڪارت دارم -بگو تا سڪتہ نڪردم ریحانہ این شهداے گمنامو میبینے؟! -ارہ..خب؟؟ -اینا هم همہ پدر و مادر داشتن...همہ شاید خواهر داشتن...همہ ڪسے رو داشتن ڪہ منتظرشون بود...همہ شاید یہ معشوق❣ زمینے داشتن ولے الان تڪ و تنها اینجا بہ خاطر من و تو هستن. -گریم گرفت😥 -پس بہ سید حق میدے؟! -حرفات مشڪوڪہ زهرا -روراست باشم باهات؟ -تنها خواهش منم همینہ -ریحانہ تو چرا عاشق سید بودے؟! -سرمو پایین انداختم و گفتم خب اول خاطر غرور و مردونگیش و بہ خاطر حیاش😌 بہ خاطر ایمانش.. بہ خاطر فرقے ڪہ با پسراے دور و برم داشت -الانم هستے؟؟ -سرمو پایین انداختم -قربون قلبت💜 برم... این چیزهایے رو ڪہ گفتے الحمدللہ هنوز هم داره☺️ -یعنے چے این حرفت؟! یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا...😳 ادامه دارد ... https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
یعنے ... -بیا با هم یہ سر بریم خونہ ے سید اینا... -خونہ‌ے سید؟؟😳 همراہ هم رفتیم و رسیدیم جلوے در خونہ‌ے🏠 آقاسید -زهرا اینجا چرا اومدیم؟!🤔 صبر ڪن خودت میفهمی😬 بیا بریم تو.نترس وارد حیاط شدیم... زهرا سر راہ پلہ وایساد و دستم رو گرفت و گفت: ریحانہ... ریحانہ... و شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن😭 -چے شدہ زهرا؟؟🙄😳 -محمد مهدے یہ هفتس برگشته😕 -چے؟😦 راست میگے؟ اصلا باورم نمیشہ😳 خدا رو شڪر خب الان ڪجاست؟ -تو خونہ🏠 هست -خب بریم پیششون دیگه -صبر ڪن باید حرف بزنم باهات در همین حین مادر سید اومد بیرون -زهرا جان چرا تو نمیاین؟!😕 -الان میام خالہ جون.. ریحانہ جان از بچہ هاے پایگاہ هستن☺️ -سلام دخترم.خوش اومدی😍 -سلام -الان میایم خالہ -ریحانہ..سید دوتا پاش رو توے سوریہ جا گذاشتہ واومده😔 این یڪ هفتہ اے ڪہ اومدہ با هیچڪس حرف نزدہ و فقط اروم اروم اشڪ میریزہ😭 .ریحانہ گفتم شاید فقط دیدن تو بتونہ حالش رو بهتر ڪن😞 ولے... هنوز هم اگہ منصرف شدے قبل اینڪہ بریم داخل برو دنبال زندگیت🚶‍♀ -چے میگے زهرا😳 من تازہ زندگیم برگشتہ...بعد برم دنبال زندگیم؟!😡 و بدون توجہ بہ زهرا رفتم بہ سمت داخل خونہ و زهرا هم پشت سرم اومد و بہ سمت اطاق رفتیم. آروم زهرا در🚪 اطاق رو باز ڪرد سید روے تخت دراز🛌 ڪشیدہ بود و سرم💉 بهش وصل بود و سرش هم بہ سمت پنجرہ🖼 بود بہ باز شدن در واڪنشے نشون نداد😒 خیلے سعے ڪردم و از اشڪام خواهش ڪردم ڪہ این چند دقیقہ جارے نشن😓 -اهم...اهم...سلام فرماندہ👮 با شنیدن صداے من سرش رو برگردوند و بهم نگاہ ڪرد👀 ویہ نفس عمیقے ڪشید و برگشت سمت پنجرہ🖼 -زهرا : ریحانہ جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقہ🕢 دیگہ بیا ڪہ بریم. زهرا رفت و من موندم و آقاسید😍 -جالبہ...آخرین بارے ڪہ تو یہ اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینڪہ الان جاهامون عوض شدہ..😏 ولے حیف اینجا ڪامپیوترے💻 ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزہ شما🙄 بازم چیزے نگفت😑 من خیلے بہ خوش قولے شما ایمان دارم. توے نامتون📜 چیزے نوشتہ بودید ڪہ... میدونم پر روییم رو میرسونہ ولے امیدوارم روے حرفتون وایسید☝️ باز چیزے نگفت😑 از سڪوتش لجم😤 در اومد و بهش گفتم -زهرا گفتہ بود پاهاتونو جا گذاشتید ولے من فڪ میڪنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و بہ سمت در حرڪت ڪردم🚶‍♀ ڪہ گفت : -ریحانہ خانم؟😍 آروم برگشتم و نگاهش ڪردم چیزے نگفتم😐 -چرا؟ ادامہ دارد ... https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
بهم نگاه کرد👀 و با چشمهای قرمز پر از اشکش😭 گفت: -چرا؟!😢 -چی چرا؟؟😯😯 -شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢 سرم رو پایین انداختم😔 -وقتی تیر🔫 خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم🚶♀😊...اما در باغ بسته بود🚪😔...از توی باغ صدای خنده های😅 اشنایی میومد😢...صدای خنده سید ابراهیم😢...صدای خنده سید محمد😢...صدای خنده محمدرضا😢...خواستم برم تو که یه نفر دستم✋ رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢 گفتم چرا؟؟😯 گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😢 یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو امبولانسم🚑 و پیدام کردن😢 شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😐 اخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😓 اونوقت... -اشک تو چشمام حلقه بسته بود😭 نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقاسید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت❤️ برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔 -الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐 خواهر اون نامه📜 اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون آقاسید نیستم...😔 -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😡😕 -نمی بینید؟؟😐 من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔 حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔 برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!😔 -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست.نظر شما هم برای خودتون😐 -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑 -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊 عین شین قاف...❤️💚 -لااله الا الله😐 به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید😒 -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺ با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه😭 بغلش کرد...من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن🚪 مادر سید: زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان زهراگفت: این خانم.. این خانم.. همون کسی هستن که...😍😌 ادامه دارد ... https://eitaa.com/kulbeye_aramesh