eitaa logo
کلبه ی آرامش خدایی ♥️
1.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
7.6هزار ویدیو
143 فایل
کلبه ی آرامش ...همان جایی ست که ترا بخدا میرساند♥️ 🍁هرکه منظور خود از غیر خدا میطلبد 🍁چون گدایی است که حاجت ز گدا میطلبد! 🍀معرفی زندگی با نشاط 🍀پاسخ به سوالات 🍀بیان مطالب ناب 🍀مهمترین هدف تبلیغ امام زمان ارواحنافداه میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✍🏻از الله متعال چه خواستى؟؟؟ ❗️برخى از مردم تا دچار مشكل نشوند،دست دعا به پيشگاه الله بلند نمى كنند ❗️برخى ديگر غير از رفع مشكلات مادى و بهبود و ضعيت زندگى دنيوى خواسته اى ديگر از الله ندارند ❗️اينان مصداق اين آيه اند كه الله متعال میفرمايد:👇🏻 فَمِنَ النَّاسِ مَن يَقُولُ رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاق ٍ(بقرة:200) ❗️برخى از مردم فقط ازالله،دنيا را مى خواهند،اينان در آخرت هيچ بهره اى ندارند ✍🏻راستى آيا دعاها و خواسته هايت از الله را بررسى كرده اى كه تاكنون از الله چه خواسته اى؟؟؟ ❗️✍🏻مبادا كه تمام خواسته هايت صرفا دنيوى باشد ❗️✍🏻تو در آخرت بيشتر از دنيا نيازمند فضل و رحمت و احسان الهى خواهى بود ايمان صادقانه و عمل و طاعت خالصانه و اخلاق پيامبرانه و شكر بر نعمت و صبر بر نقمت و عافيت دنيوى و نجات اخروى ،بايد جزو اولويت هاى تو در دعا و طلب از پروردگار باشد لاٳلہَ ٳلااللّہَ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠آموزنده💠 ✍🏻 چشم مادر 🔳پسره به مادرش گفت: با اين قيافه ترسناكت چرا اومدی مدرسه ؟ 🔳مادر گفت:غذات رو نبرده بودی،نمی خواستم گرسنه بمونی !!! 🔳پسر گفت:ای كاش نمی اومدی تا باعث خجالت و شرمندگی من بشی 🔳همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت می کشید. 🔳چندسال بعد، پسر در یک شهرديگه دانشگاه قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد و بچه دار شد.خبر به گوش مادر رسيد 🔳مادر گفت:بیا تا عروس ونوه هامو ببینم.اما پسر می ترسیدکه زنش و بچه اش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن 🔳چند سال بعد به پسره خبر دادن مادرت مرده.وقتی رسیدمادر رودفن کرده بودن وفقط یک يادداشت از طرف مادرش واسش مونده بود 🔳 پسره عزيزم وقتی 6 سالت بود تو یک تصادف یک چشمتو از دست دادی اون موقع من 26 سالم بود و در اوج زیبایی بودم و بعنوان یک مادر نمی تونستم ببينم پسرم یک چشمش رو از دست داده واسه همين یک چشمم رو به پاره تنم دادم تا مبادا بعدأ با ناراحتی زندگی كنی، پسرم مواظب چشم مادرت باش ... 🔳اشك در چشمهای پسر جمع شد ولی چه دیر .... ✍🏻به کلام پروردگار توجه فرمایید:👇🏻 و پروردگار تو مقرر كرد كه جزاو را مپرستيدوبه پدرومادرخود احسان كنيد. اگر يكى از آن دو يا هر دو، در كنار تو به سالخوردگى رسيدند به آنها حتى «اوف»مگو و به آنان پرخاش مكن و با آنها سخنى شايسته بگوى...(۲۳ الاسراء) لاٳلہَ ٳلااللّہَ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درمان کبد چرب 🔹کلم 🔸هویج 🔹آبغوره 🔸سالادی مخلوط 🔹روغن زیتون بودار 🔸شربت سرکه انگبین 🔹سیب با پوست⇦ صبح ناشتا و شب 🔸عرق کاسنی و شاطره یک لیوان با عسل https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
همدیگر را دور میزنیم تا زود به مقصد برسیم.... غافل از اینکه .... زمین گرد است و.... باز به هم می رسیم....!! https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
🌹 ☘️ هر چیز دارای سیماست ، سیمای دین شما نماز است 📚ميزان الحكمه ج 6 ص 273 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ده توصیه آقا امام رضا علیه السلام به اباصلت برای روزهای پایانی ماه شعبان اللهم عجل لولیک الفرج🤲 _﴿♥️﴾_________________ ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فقط خواستم بهت یادآوری کنم که؛ .... گاهی اوقات خدا چیزی رو که اصلا انتظار از دست دادنش و نداشتی ازت میگیره،.... اما چیزی‌که هیچوقت تصور نمیکردی داشته باشی و جایگزینش میکنه...... اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 _﴿♥️﴾_________________ ˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان نازل شدن عذاب به قوم حضرت صالح....🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 _﴿♥️﴾_________________ https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
36 - مناظره استاد ابوالقاسمی با یکی از مخالفان تشکیل حکومت قبل از ظهور حضرت مهدی علیه السلام.mp3
5.67M
مناظره استاد ابوالقاسمی با یکی از مخالفان تشکیل حکومت قبل از ظهور حضرت مهدی علیه السلام 👈 کارشناس :
غروب ودلتنگی 💔 سلام امام زمانم♥️ مولا جانم♥️ می خواهم حدیث پریشانی دل ♥️را بنگارم اما سیلابه های اشک😭 امان از کفم ربوده است می خواهم حکایت جنون آمیز دلدادگیم♥️ را واگویم..... ولی گره های بغض 🥺گلویم را فشرده است. می خواهم منتظر بمانم و بارانتظار را همچنان بر دوش کشم..... اما چه کنم که سنگینی این بار پشتم را خمیده است. ای رحمت عالمیان! و ای تتمه دور زمان! دیگر بس است این سوز طاقت سوز هجران. جانا.....♥️ تا به کی در پشت پنجره انتظار رؤیای آمدنت را به نظاره بنشینم..... آیا نه وقت آن رسیده که نقاب از چهره برگیری و بازار حسن فروشان جهان را به یکباره رونق ببری؟! هزار و اندیست که چشم به راهان قدومت، بر لب فغان دارند‌و بر جگر خراش.😔 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 🌹https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دَر میان‌ قَبـر‌ من.... از من چه میپُـرسـے ملک⁉️ این لِـباسِ مِـشڪـےمَن‌..... مُھرِ عَفوِ "زینب" است♥️ 🌹https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
🔸آشنایی با امام زمان علیه‌السلام مقدمه دوست داشتن او..... و دوست داشتن او،..... مقدمه‌ای برای دوست داشتن خدا است..... 🔸«مَن احَبَّکُم فَقَد أحَبَّ اللَّه؛ هرکس شما را دوست بدارد،.... خدا را دوست داشته است»....♥️ مولا جونم....♥️ بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم🥰 🌹https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک‌ روز‌ عاشقانہ‌ تو ازراه‌ میرسۍ؛..... آن‌روز‌واجب‌است‌‌.... که بمیرم‌برایتان.... بابا‌‌ مهد؎ِ قلبم♥️🥰 لطفا درثواب نشرپیامهای امام زمانی سهیم باشیم....👇👇 https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصمیمم رو گرفتم... من باید چادری بشم حالا مونده راضی کردن پدر و مادر... هرکاری میشد کردم تا قبول کنن..ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت میزاره خسته میشه...فعلا سرش باد داره و از این حرفها. خلاصه امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب نگاه میکنن نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد: -وای چه قدر ماه شدی گلم ممنون ... بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟! خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه اره..با کمال میل . در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و: -به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم -ممنونم زهرا جان -امیدوارم همیشه قدرشو بدونی -منم امیدوارم..ای کاش همه قدرشو بدونن و حرمتشو نگه دارن زهرا رو کرد به سمانه و گفت : سمانه جان آقا سید امروز داره میره مرکز و یه سر میاد پرونده ی اعضای جدید رو بگیره..من الان امتحان دارم وقتی اومد پرونده ها رو بهش تحویل بده -چشم زهرایی..برو خیالت راحت زهرا رفت و من و سمانه تنها شدیم و سمانه گفت خوب جناب خانم مسئول انسانی... این کار شماست که پرونده ها رو تحویل بدین به اقا سید یهو چشمام یه برقی زد و انگار قند تو دلم اب شد اقا سید اومد و در رو زد و صدا زد: -زهرا خانم؟! سریع پرونده هارو برداشتم و رفتم بیرون: -سلام سرش پایین بود و تا صدامو شنید و فهمید که صدای زهرا نیست چند قدم عقب رفت وهمونطوری که سرش پایین بود گفت: -علیکم السلام...زهرا خانم تشریف ندارن؟! -نه...زهرا امتحان داشت پرونده ها رو داد به من که تحویل بدم بهتون یه مقدار سرشو بالا آورد و زیر چشمی یه نگاهی بهم کرد و گفت: اااا...خواهرم شمایید نشناختمتون اصلا... خوشحالم که تصمیمتون رو گرفتین و چادر رو انتخاب کردین ان شا الله واقعا ارزششو بدونید چون هم با چادر خیلی فرق کردید و اینکه هم با چادر... هیچی.. حرفشو خورد و نفهمیدم چی میخواست بگه و منم گفتم: -ان شا الله..ولی من یه تشکر به شما بدهکارم بابت راهنماییتون -خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود. پرونده ها رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم ادامه دارد https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
.پرونده ها رو بهش تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میردم و رفتنشو نگاه میکردم با صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت : ریحانه؟ چی شدی یهو؟! -ها؟! هیچی هیچی -آقا سید چیزی گفت بهت؟! -نه بنده خدا حرفی نزد -خب پس چی؟! -هیچی..گیر نده سمی -تو هم که خلی به خدا خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم اروم اروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که همه دارن زمزمه هایی میکنن فهمیدم درباره منه ولی به روی خودم نیاوردم پسرا که اصلا همه دهن باز مونده بودن اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو نمیگفتن و شوخی هاشون کمتر شده بود. نمیدونم شایدم میترسیدن ازم .ولی برای من حس خوبی بود خلاصه ولی زمزمه هاشونم میشنیدم. -یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه -یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه -و خلاصه هرکی یه چی میگفت -ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر به چادر و نماز خوندن و مدل جدیدم داشتم عادت میکردم. تو این مدت خیلی از دوستانو از دست داده بودم. و فقط مینا کنارم مونده بود ولی اونم همیشه نیش و کنایه هاشو میزد توی خونه هم که بابا ومامان ... همچنین توی همین مدت احسان چند بار خواست باهام مستقیم حرف بزنه و نزدیک شد ولی من همش میزدم تو ذوقش و بهش اجازه نمیدادم زیاد دور و برم بیاد..راستیتش اصلا ازش خوشم نمیومد..یه پسر از خود راضی که حالمو بهم میزد کارهاش. و فقط اقا سید تو ذهنم بود شاید چون اونو دیده بودم نمیتونستم احسان رو درک کنم . تا اینکه یه روز صبح مامانم گفت: -دخترم... عروس خانم. پاشو که بختت وا شد با خواب الودگی یه چشممو باز کردم و گفتم باز چیه اول صبحی؟ -پاشو..پاشو که برات خواستگار میخواد بیاد -خواستگار؟!امشب؟؟؟ -چه قدرم هوله دخترم نه اخر هفته میان -من که گفتم قصد ازدواج ندارم -اگه به حرف باشه که هیچ دختری قصد ازدواج نداره -نه مامان اگه میشه بگین نیان -نمیشه باباش از رفیقای باباته -عههههه...شما هم که هیچوقت نظر من براتون مهم نیست -دختر خواستگاره دیگه.هیولا نیست که بخورتت تموم شی خوشت نیومد فوقش رد میکنیش... ادامه دارد … https://eitaa.com/kulbeye_aramesh
اخر هفته شد و خواستگارها اومدن و من از اطاقم میشنیدم که با بابا دارن سلام و احوال میپرسی میکنن مامانم بعد چند دیقه صدام کرد چادرم رو مرتب کردم و با بی میلی سینی چای رو گرفتم و رفتم به سمت پذیرایی تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من به به عروس گلم فدای قدو بالاش بشم این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد تنم یه لحظه بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد.تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد . نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟! نگاه به دستش کردم دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه اروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش دیدم عهههه احسانه... داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم اقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اطاق حرفاتونو بزنین با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت -اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟! -نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید -حرفات برام مهم بود ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام ولی معمولا دختر خانم ها میپرسن و اقا پسر باید جواب بده -خوب این چیزها رو بلدینا...معلومه تجربه هم دارین. -نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد و چند دقیقه دیگه سکوت -راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میزاری چه قدر با کمال شدی البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و باید خودت انتخاب کنی -از ژست روشنفکری و حرف زدناش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار ازاد حرف زد و اخر سر گفتم: اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون... ادامه دارد … https://eitaa.com/kulbeye_aramesh