#سجادهٔ_عشق
#پارت_۶
شام رو تویِ سکوت و آرامش خوردیم و کمی درس خوندیم
بعد از تایمی از شب هم خوابیدیم
_نبات، پاشو بریم دانشگاه، نباتتت، نبات با توام
+ترو خدا بزار پنج دقیقه بخابم
_پانشی میرم بخدا
نمازتم قضا شد
با ترس بیدار شد و سریع وضو گرف و نمازش رو خوند
رفتیم سرِ خیابون ک تاکسی بگیریم
+وای زینب کلاس شروع شده چرا تاکسی نمیاد؟
_نمیدونم والا
در حالِ شنیدنِ غر غرایِ نبات بودم ک یهو ی پژو جلویِ پام ترمز کرد
+خانومِ راد؟
بهش محل ندادم و جلوتر رفتم
+یاوری ام، هم دانشگاهی، بفرمایید سوار شید برسونمتون
_سلام، ببخشید بجا نیاوردم، مزاحم نمیشیم
+مراحمید، این چه صحبتیه بفرمایید
با اینکه تو دلم عروسی بود و قلبم در حالِ پاره کردنِ قفسه سینم بود سوار شدم و عادی جلوه دادم
نگاهی به عکسِ جلویِ آینه ماشین کردم
شهید رسولِ خلیلی
ناخود آگاه دستم رو به سمتِ پلاک بردم و آروم دستم گرفتم
+رفیقِ شهیدم بود، با هم سوریه بودیم
با خجالتُ شرمندگی گفتم
_ببخشید، من نمیخاس....
حرفمو قطع کردُ گف
+ایرادی نداره
و آروم پلاک رو در آورد و به سمتم آورد
+این باشه خدمتِ شما خانومِ راد
_نه من خیلی ممنونم ولی نمیتونم قبول کنم
+آنچه از دوست رسد نیکوست، فکر کنید از طرفِ خودِ شهیدِ
_خیلی ممنونم:)
نبات محکم زد به پهلوم و با لبخندِ ژکوندیِ گفت: پلاکُ شهیدُ تقدیمی، بعدشم حلقهُ دیش دارا دیران
با اخمُ قیز نگاهش کردم
تا دمِ دانشگاه صحبتی نشد
با عجله واردِ کلاس شدیم
امیر ارسلان، از بچهایِ شرِ کلاس وقتی وارد شدیم گفت
: چن تا چن تا یاوری؟
از خجالت تا مرزِ آب شدن رفتمُ آروم رویِ صندلیم نشستم
اونروز تا آخرِ کلاس ذهنم درگیرِ مسائلی بود ک قرار نبود هیچوقت تجربه کنم
قرار نبود حسیُ تجربه کنم ک به خودم قول دادم چنین چیزی هیچوقت اتفاق بیوفته
قرار نبود......
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
نویسنده: دالگاف
#پارت_هفتم
#سجاده_عشق
زینب جان؟ مامان جان بیدار شو قربونت برم
بویِ خوشِ مادر اتاقمو گرفته بود
_سلام مامان
+سلام قشنگم، پاشو برسونمت دانشگاه
_کی اومدین؟
+دو سه ساعتی میشه
_من خودم میرم، شما سویچو بزارید میرم خودم
+اوکی، ولی تعارف نکن اومدی سوغاتیاتم باز کن
_جاااانننن، غیر از خودتُ سلامتیت سوغاتی هم آوردی؟
خیلی قشنگ خندیدُ رفت
عادت نداشتم تویِ دانشگاه مقنعه سر کنم
همیشه بدم میومد
یه روسریِ کرپِ آبی رنگ سر کردمُ سریع روندم تا دانشگاه
ماشینُ قفل کردم که چشمم افتاد به بسیجِ دانشگاه ک ی عالمه آدم جمع شده بود
کم کم جلو رفتم و از همهمه ها فهمیدم ثبتِ نامِ راهیان نور فرا رسیده
کیفمو چک کردم ک مدارکم باهام باشه
بعد از یک ساعت نوبتِ من رسید
#سجاده_عشق
#پارت_هشتم
_سلام آقایِ صادقی، خوبین؟ منم ثبتِ نام میکنید؟
+و علیکم خانومِ راد، به جدم شرمنده ام بخدا ثبتِ نام پر شده
اون خانوم ک جلوتر از شما اومد هم خدا شاهده رد کردم
انگار چن نفر تویِ تنم بودن
یکی فوتم میکرد تا خنک شم
یکی کاری میکرد که بگرخم
یکی ام چشمامو میکشید تا اشکام بباره
مگه میشد راهیانِ نور نرم؟ من هر سال، هر دقیقه منتظرِ این لحظه ام
با بغضی ک به گریه تبدیل شد به سمتِ کلاس رفتم
یهو به یه جسمی ک انگار تیرِ برق بود برخورد کردم
سرمو بالا گرفتم ک چشمایِ یاوری با شرمندگی و دهنش سلام کرد
ازش فاصله گرفتم و سلام کردم و رفتم
+خانومِ راد؟ کیفتون افتاد
به سمتش رفتم و کیفو گرفتم
فکر کنم متوجه اشکام شد و گفت
+نتونستین برایِ راهیان ثبتِ نام کنید
با بغض گفتم
_نه
و سریع ازون فضا دور شدم و به سمتِ شهدایِ دانشگاهمون رفتم
_بی وفائم؟ فقط موقعی ک کارم گیره میام پیشتون؟ آره میدونم، من هر سال میرم راهیانِ نور امسال چی؟ چرا نشد؟ من ک خارج از دانشگاه نمیتونم برم، به روحِ پاکتون قسمتون میدم ک جور بشهُ برم، خواهش میکنم
آروم شده بودم ولی هنوزم گریه میکردم
مگه میشد؟ مگه شدنی بود ک نرم پیشِ داداش ابراهیم؟ مگه من جایی غیر از اونجا آروم میگیره دلم؟
صدایِ نفس نفسُ ترکیبِ اسمم توجهم رو به خودش جلب کرد
+خانومِ راد؟ خودتونین؟
نویسنده: دالگاف
6.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلا اینجوری قربون صدقه امامت بری🙃
هدایت شده از Medical Study
روز پزشک رو به
پزشک بدون رانت
شاگرد اول های دبیرستانی که معدلشون از ۱۹ پایین نیومد
بچه هایی که بخاطر استرس امتحانا IBS گرفتن، چاق شدن، بدقواره شدن، قید تفریح رو زدن و
بچه های پایین شهر که خواستن با پزشکی دست پدرمادرشون رو بگیرن،
مباااارک 👑🌹🧡
#روز_پزشک
@MedicalStudy
#سجاده_عشق
#پارت_نهم
یاوری بود
_بله؟
نزدیک تر شد و یه برگه دستش بود
+تمامِ تلاشم رو کردم ک ثبتِ نام بشید، اینم استعلام، بخدا ظرفیت پره
با نا امیدی پلک زدم
در حالی به کفشاش نگاه میکرد گفت
_ولی اگه بخاید میتونید همراه با دوستتون، خب.... ام... ب.. با ماشینِ من بیاید
حس عجیبی بود، و زوایایِ مختلفی داشت
نمیتونستم در لحظه تصمیم بگیرم
_ممنون آقایِ یاوری، من میتونم فردا بهتون اطلاع بدم؟
+بله حتما، فقط زودتر ک جمعه صبح راه میوفتیم
_درسته، فردا با خانواده صحبت میکنم و بهتون میگم
+منتظرم، یا علی
من باید بینِ بدُ بدتر یکیُ انتخاب میکردم
نرفتن یا رفتن با یه مردِ غریبه ک فقط هم دانشگاهیمه
ولی فهمش انقد زیاد بود ک متوجه شد باید یکی باهامون باشه
نمیدونم، باید یکم فکر میکردم
شاید واقعا قسمت این بود اینجوری برم
نویسنده: دالگاف
#سجاده_عشق
#پارت_دهم
شب همچیز رو برایِ مامان تعریف کردم
مامان هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشت
من بد رو انتخاب کردم
چاره ای نبود، در مسیرِ عشق از خیلی چیز ها باید گذشت
بعد از هماهنگی با نبات وسایلم رو جمع کردم و نماز صبحمو خوندم
بعد هم درسامو جمع بستمو روندم به سمتِ دانشگاه
یکی دیگه از خوبی هایِ حضورِ مامان این بود ک ماشینش دستم بود
موقع پیاده شدن یاوری رو دیدم و بهش گفتم میخام باهاش برم
و چقد خجالت کشیدم ازینکه این حرفو بزنم و انقد منُ من کردم ک خودش گفت
: میخاید بیاید؟
هوف، کلاسایِ اونروز گذشت و داشتم برمیگشتم خونه
که نبات رو دیدم
به سمتم اومد و نفس زنان گف
: یسری خرید دارم برایِ راهیانِ نور؟ میتونی منو ببری؟
_چرا ک نه، خودمم خرید دارم، با مامانم هماهنگ کنم شامم بیرون بخوریم
همراه شدنم با نبات هماناُ شل شدنِ جیبم همانا
+دستت درد نکنه زینب، خیلی خوش گذشت
_خواهش میکنم نبات جانم، وسایلت رو زود جمع کن راه بیوفتیم زود
+چشمممم، جمع میکنم ک آقایِ یاوری معطل نشن
چشم غره ای نثارش کردم و رسوندمش خونشون
خداحافظی کردیم و میخاستم برگردم خونه
نگاهی به ساعت کردم
وایییی ساعت یازده بود
گوشیم رو در آوردم ک زنگ بزنم ب مامانم
شت، شارژش تموم شده بود
از مسیرِ میانبر پیچیدم ک زود برسم خونه
وسطایِ اتوبان بنزینِ ماشینم تموم شد .......
نویسنده: دالگاف