چقدر این اورژانسی ها بی پدر مادرند.
کاش میتوانستم یک فحش در خورد اینجا بنویسم برایشان.
زنگ زده ام، شرح حالم را میدهم. میگوید: خانم برو سر اصل مطلب من اینجا وقت ندارم. صدایم را برایش کمی بالا بردم: الان باید بگم چه بر من گذشته که اینطوری شدم یا میخوای حدس بزنی؟
اینجا کمی من من کرد و گفت: خب بگو عزیزم من نمیتونم خطو مشغول نگه دارم.
دوباره با ناراحتی صحبت کردم: اجازه دادی که من بگم؟ الان حساسیتم عود کرده.
زن: حتما حساسیت دارویی داشتید.
من: چه زرنگ! اینارو میدونم خانم. بگو چیکار کنم خوب شم!؟
زن: آمبولانس بفرستم؟
من: نیازی به امبولانست ندارم، مزخرف.
گوشی را قطع کردم.
چقدر این اورژانسی ها بیشرفند.
بله میدانم. کارشان حساس است، شلوغ است. یا هر مرگ دیگری.
قطع به یقین از سر مستی زنگ نزده ام بهتان.
(فحش خانوادگی)
966.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من زود تر خوب میشدم اگر سیزه پیشم بود و یکم گریه میکردم پیشش.
ݪَبْݒَࢪ
@labpar
این مسخره بازی ها دیگر چیست؟
میخواهی دستش را بگیری محکم کل دستش را بگیر!
انگشت به انگشت حلقه کردن دیگر چه صیغه ایست؟
من که میدانم این عکس را گرفته اند که بگویند: ما دو تا مان پالتو تنمان است.
جمع کنید بساط لهو و لعبتان را.
یا اینطور بوده است که عکاس دیده است هر دو پالتو تنشان است. رو کرده است به دختر روی صندلی نشسته، گفته است میشود یک عکس بگیرم؟ دختر هم از خدا خواسته ذوق مرگ شده است و گفته است بگیرید، دوست دارم با آن آقا عکس بگیرم.
عکاس بر گشته است به ته سالن نگاه کرده است. زن، مردی با پالتوی مشکی را نشانش داده است.
عکاس میخواهد چیزی بگوید که زن آرام میگوید: سبب خیر میشین؟
(چه خیری؟ بیشرف بازیا چیه خانم. اینجا خانواده نشسته!)
عکاس نگاهی به چشم های مملو از عسلِ زن انداخته، پیرمردی از پشت سر عکاس دست بالا برده و مرد را صدا زده است. مرد بعد از دقایقی بی میل و عصبانی آمده.
پیرمرد با عصا به پشت پای عکاس زده است.
عکاس گفته است: حالا که تو پالتو داری و این خانم هم ایضا، بیایید یک عکس بگیرم تا خوراک شب و روز نوجوان ها(تینیجرها) شود، با دیدنش یاد معشوقه شان بیوفتند که در راه مدرسه سوار دوچرخه میرفت ماست بخرد برای خانه.
مرد تکیه شانه اش را به میله ی کنار زن میدهد: بگیر.
پیرمرد میگوید: پسر، عکس برای صفحه ی اول مجله ی فشن نیست. یه دستی به موی خانم بکش یا روی شونه اش بذار.
عکاس برمیگردد سمت پیرمردِ فضول: آقا شما بیا عکس بگیر اصلا. منصرف شدم آقا.
مرد تکیه اش را از میله میکند: مردیکه، من علاف تو ام؟
زن نگاهی به بالا میاندازد. درست وسط چشمان مرد.
(دوستان دقت داشته باشید که فضا را در کشور اسلامی تصور نکنید. نیشتان هم اگر باز است ببندید. چیزی برای ذوق وجود ندارد، همه اش ساختگی است.)
مرد چشم هایش را از عکاس بر میدارد. به زن نگاه میکند: ها؟
زن ترسیده از نگاه بی ملاحظه ی مرد سرش را پایین میگیرد: آقا منصرف شدم.
عکاس: خب خانم هم منصرف شد، من باید پیاده شم.
مرد اخمی میکند: وقت منو گرفتی، حالا میخوای پیاده شی؟ بگیر عکسو.
زن: بگیرید اقا. پالتو هامون کنار همه.
مرد خطاب به زن: خانوم پاشو وایستا که بیشتر نِما بده.
زن که از مرد دل خوشی ندارد به او گوش نمیدهد.
پیرمرد پشت سر عکاس: دستای همدیگرو بگیرید.
مرد: مردیکه بیناموس...
اشتباه شد. گفتم که در کشور اسلامی نیست، پس این دیالوگ را اصلاح میکنم.
مرد دستش را به سمت زن میبرد. زن اما تردید دارد. با خودش هزار فکر و خیال میکند. عکاس در دلش به پیرمرد لعنت میفرستد.
مرد لحظاتی صبر میکند. عکاس یک چشمش را که مچاله شده بالا میآورد و با چشم بازش دستی که هنوز به دست مرد نرسیده را نگاه میکند: خانم!
مرد کلافه میشود. دستی به صورتش میکشد: دست نداری؟
عکاس نگاهِ « کاش تو خفه شی» ای به مرد میکند.
مرد از حجم دستش خجالت میکشد و انگشت سبابه را جلو میاورد.
پیرمرد: فقط یه سبابه ی دیگه لازم دارید.
عکاس دوربین را پایین میآورد: خانم میخوان پیاده شن. از خیرش گذشتم.
مرد: شما فضولی؟ عکستو بگیر.
عکاس تا میخواهد نگاهی به مرد بیاندازد، زن
سبابه ی ظریفش را جلو میبرد. مرد سبابه را در راه میقاپد.
پیرمرد با عصا به پشت پای عکاس میزند.
چیلیک دوربین بلند میشود.
پیرمرد: صلوات ختم کن...
(دوباره یادم رفت آنها که صلوات ندارند.)
مرد: خانم ول میکنی دست مارو!
زن بلند میشود: ان شاء الله بمیری که انقدر بیشعوری!
مرد: خانم شما مسلمونی؟
زن: نه
مرد: آخه فقط مسلمونا میگن ان شاء الله.
زن: نویسنده ما رو به سخره گرفته.
مرد چیزی نمیگوید.
زن می ایستد تا برای پیاده شدن در ایستگاه سرعت عمل به خرج دهد: شما یادت میاد که هر دوشنبه ماست میخریدی و از جلوی مدرسه ما رد میشدی؟
مرد: نه اون پسر آنجلینا خانم بود، من بابام قصابی داشت، همیشه گوشت شقه میکردم.
زن: مگر استخون و شقه نمیکنن؟
مرد: خانم این سبابه ی ما رو ول میکنی یا بزنم دو شقش کنم؟
زن: فعلا که شما سبابت گیر کرده به بند کیف من!
مرد میخندد.
از قطار پیاده میشوند.
پیرزنی از آن طرف سالن میان خنده ی زن و مرد زیر لب زمزمه میکند: همیشه دوشنبه ها عاشقانست.
(چه انتظاری از دیالوگ یک پیرزنِ نامسلمان دارید؟ ایراد نگیرید.)
کابین قطار خالی از ادمیست.
عکاس روبروی جای خالی زن مینشیند. دوربین را بالا میاورد، عکس را باز میکند.
روی دستِ زن زوم میکند. نیمی از صورتش هم در عکس پیداست.
دستی روی جعدِ لَختَش میکشد.
کیسه ای از زیر صندلیِ قطار بیرون میکشد. از کنار سطل ماست، پاکت سیگار را برمیدارد. سیگاری میان دو لب میگیرد. فندکی از جیب سمت چپ پالتوی قهوه ای اش در میاورد.
@labpar
یکی تو کلاس ازم پرسید عطرت چیه گفتم بهش بعد با تمسخر گفت یادم باشه نخرم
گفتم بخوای هم پولت نمیرسه 😚😚😚
*پروک*
هدایت شده از کانال حسین دارابی
2.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با حیوانات مهربون باشیم 😍
چقدر جالب گورخر رو از دست صدتا کفتار نجات داد
یاد کی یا چی افتادید ؟
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0