ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... دوباره چشمکی حواله ی صورتم کرد که گاوی را سمت دیگر جاده دیدم. چشم هایم تا مسیری دنبال گ
.
ادامه...
شانه های پهن و قد بلند برزو مرا یاد سامان نمی انداخت اما همین که دوست داشت مرا بخنداند انگار سامان بود. سامان دخترش را دوست داشت اما برزو خودم را.
ناگهان پاهایم را به چپ و راست تکان میدهم. اشکی را در میانه ی راه با گوشه ی روسری ام میگیرم.
درست یادم است شیرین ان روز ۳۴روزه بود. در قابلمه را که گذاشتم دویدم سمت اتاق تا بیشتر از این گریه نکند.
+دختر مامان، جیگر مامان،گریه نکن عزیز دلم.
از توی گهواره بلندش کردم و بغل گرفتمش . کمی پشتش زدم تا ارام شود. رفتم داخل حال تا روی پایم بخوا بانمش.
+دخترم تو که همین الان شو شو خوردی، چرا بیتابی پس.
تشک کوچکش پر از قلب های ریز زرد بود . روی پاهای دراز شده ام پهنش کردم و شیرین را رویش گذاشتم. همین طور که پاهایم را تکان میدادم تلفن زنگ خورد.
+مامان نازم الان بخوابه که بابا اومد سرحال باشه.
شیرین ارام نشده بود .کمی خودم را به سمت مبل کشیدم تا تلفن را از رویش بردارم.سر انگشتانم که به آن رسید کشیدمش سمت خودم.
+جان مادرم!
شماره را نمیشناختم اما پاهایم را همین طور تکان دادم تا شیرین کمی از بیتابی اش را تاب بخورد!
دکمه ی سبز را فشار دادم: سلام بفرمایید.
صدایی بم و دورگه از پشت تلفن بند دلم را پاره کرد: بح لیلی خانوووم!
اب دهانم را قورت دادم. یک دستم را دراز کردم، روی شکم و سینه شیرین گذاشتم و شدت تکان ها را بیشتر کردم.چیزی نگفتم، چیزی نمیتوانستم بگویم. زبانم مثل سنگی که ته رودخانه افتاده باشد خیس میخورد اما بی حرکت مانده بود.
-میخوای بگی مارو نمیشناسی؟ برزو ام نومزدت! شوهرت چهطوره ضعیفه؟خانه دور سرم میچرخید و صدای شیرین را نمیشنیدم.
-اتیشت میزنم لیلی. فقط منتظرم از این جهنم ازاد شم.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... شانه های پهن و قد بلند برزو مرا یاد سامان نمی انداخت اما همین که دوست داشت مرا بخنداند ا
.
ادامه...
صدای بوق آزاد که به گوشم خورد چشم هایم را روی هم فشار دادم. نفسم بالا نمیآمد و پاهایم از حرکت ماندند . شیرین را میدیدم که با دهانی باز دست و پا میزد. اما صدای برزو در گوشم اکو میشد. تلفن را جلوی چشم هایم گرفتم. شماره ی خواهرم را گرفتم. +سیییسسسسسس ساکت شو شیرین.
-سلام لیلا. خوبی شیرین خوبه . اقا سامان خوبه؟
چشم هایم که سوخت گونه هایم خیس شد:آ آ آ تی تیشم میزنه اتیشم می میزنه.
لعیا در حالی که میخندید گفت: کی اتیشت میزنه؟؟
صدای برزو نفسم را سر جایش برگرداند: لیلی جووون یه گاوه دیگهههههه.
خودش هم گاو را با سر دنبال کرد خنده اش گرفت و از آینه دندان های سفیدش را نشانم داد .
فرق دندان های سامان و برزو در این است که سامان لمینت کرده بود اما برزو دندان هایش مثل صدف سفید است.حتی وقتی قلیان میکشد یا سیگار را با سیگار روشن میکند. تنها توانستم چال لپم را نشان چشم های سیاهش بدهم.
روی خالکوبی الله کنار چشمش را دست کشید: نوکر پوکر!
تلفن را روی لعیا قطع کردم. صدای خنده اش داشت مرا میکشت. برزو اگر چیزی بگوید به آن عمل میکند. شیرین به دل دل افتاده بود. یادم امد پاهایم را تکان دهم.
با صدای زنگ موبایلم از چا پریدم. شیرین انگار ارام شد . از کنارم برش داشتم و دیدم سامان است.صدایم را صاف کردم اصلا دوست ندارد گریه کنم.
+سلام اقایی!
-سلام عزیزم خوبی خانوم؟
+خوبیم هم من هم دخترت.
-عزیزم مامانت زنگ زد بهم گفتن به لیلا زنگ زدم اما خط مشغول بود. شب خونشون دعوتیم. راستی چرا گوشی رو جواب ندادی؟
صدای گرم و کلفت برزو در سرم ارام گفت: اتیشت میزنم لیلی.
چشم های سیاه وحشی اش که به خاطرم آمد بدنم منقبض شد موبایل از دستم افتاد زمین.سعی کردم برش دارم اما انگشتم خورد روی بلندگو و صدای سامان در فضای طلایی خانه اکو شد: الو لیلا .لیلا چرا جواب نمیدی خانوم ؟
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... صدای بوق آزاد که به گوشم خورد چشم هایم را روی هم فشار دادم. نفسم بالا نمیآمد و پاهایم از
.
ادامه...
شدت تکان پاهایم زیاد شد. شیرین از روی تشک قل خورد و صورتش با فرش برخورد کرد. لرزش بدنم زیاد و زیاد تر شد . با پهلو روی فرش وسط حال ولو شدم. صدای گریه شیرین میآمد .صورتش روی فرش پوست میشود. باید بلند شوم.
اما لرزش سر و اندامم انقدر زیاد بود که کف سفید از بین لب هایم بیرون ریخت .سامان که صدای خر خر گلویم را شنیده بود فریاد زد: لیلی بچه طوریش شده؟ لیلی این صداها چیه؟
پلک هایم روی هم افتاد.
+عه. دوباره که آبغوره گرفتی لیلی.
ماشین را کنار جاده پارک کرد . به سرعت پیاده شد و در عقب را باز کرد. دستی به پیشانی ام زد و زیر لب فحشی داد. بلندم کرد و بغلم گرفت. تا کنار سبزه های خیس از باران یقه ی پیراهنش را سفت چسبیده بودم .
هوای تازه را که نفس کشیدم حالم بهتر شد. روی علف ها نشستم. بطری اب را به سمتم گرفت. سرم را به طرفین تکان دادم که بطری را روی صورتم خالی کرد. من روح از بدنم جدا شد و صدای خنده برزو بین آواز پرنده ای پرید. دلم برایش سوخت .اومرا دوست داشت اما من اورا نه!
-خانوم من یکم چرت میزنم کاست لبریز شد با یه ماچ بیدارم کن.
چشمکی زد که سرم را تکان دادم. بالشت را زیر سرش تا کرد و طاق باز خوابید .موهای مجعدش وقتی در باد شرجی میرقصیدند هر دختری را عاشق خودش میکرد. موها و ریش های بوکسوری اش شبیه هنرپیشه ها کرده بودش.
کاش وقتی با خواهرش چادر و انگشتر را اوردند خانه مان فردایش خلاف نمیکرد و چاقو را از ابرو تا لب دشمنش پایین نمیکشید . کاش وقتی خواهرش چادر را به سرم انداخت و انگشتر مادرش را دست چپم کرد دوستش داشتم و به پایش مینشستم تا از زندان آزاد شود.کاش وقتی سامان به خاستگاری آمد برادرم قلم پایش را میشکست.
چشم هایم را که باز کردم دیدم مادرم دارد زجه میزند و خواهرم در تلاش است ارامش کند.هنوز چیزی یادم نیامده بود که کسی گفت: بهم زنگ زد گفت اتیشم میزنه . من فکر کردم داره شوخی میکنه!
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
100 روز برنامه چالش میتونی خوشحال باشی 100 روز پشت سر هم؟
خب اینو از فردا مینویسم🕶
(ده دقیقه دیگه یادم میره حالا. ۱۰۰روز😂)
.🍉
(از هندونه بدم میاد اما اینو برای شما میذارم😂 )