2.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حسین💔
من مشتاق زیارت کربلا ی تو ام
و درود خدا بر عشق تو یا حسین
دوستت دارم آقای من و خلقتم با تو شکل گرفت
ای سرنوشت و نهایت من دوستت دارم
حسین جان ❤️
@labpar
ݪَبْݒَࢪ
از گل خوشم میاد اما . . . فقط خوشم میاد باهاش خوشحال نمیشم. بیزحمت چیز دیگه برام بخرید والا😂😂😂
فقط خوشت میاد ؟
من با این حجم از نرگس اشک هم میریزم.
دیگه یاد گرفتم خودم عمامه ببندم😎
از بس که شب ها و صبح ها بابا گفتن: فاطمه.
(بابا درحالی که در دستش پارچه ی سفیدی لوله شده دارد مرا صدا میکند تا آن را در هوا باز کنیم و بعد مرتبش کنیم)
حالا دیگه منم که به بابا میگم:
حاجی شل گرفتیدا!
حاجی محتم تر بتش (چون گوشه ای از عمامه در دهانم است برای اندازه گیری دقیق 😁😅)
هدایت شده از کانال حسین دارابی
امشب #بانگ_الله_اکبر میدهم چون... چشم براندازای محلمون در بیاد
هدایت شده از کانال حسین دارابی
#فردا_خواهیم_آمد چون
حاج قاسم تا بود میرفت
@hosein_darabi
این دومین بار است که برق مرا میگیرد.
حس عل آنم مثل دفه ی قبل نیست .
گفتم دفه ی قبل.
رفته بودم لامپ دستشویی را درست کنم و یک عینک دودی خیالی هم به چشم زده بودم.
چهار پایه را روی سرامیک ها گذاشتم و بالا رفتم. لامپش از این کم مصرف های بیتربیت بود.
آن نیم لوزی مشکی بالای لامپ را گرفتم و چرخاندم.
ده لامپ که سفید است و پلاستیکی در دستم شکست.
شستم داخل شکستگی رفت و به آنی قلبم ایستاد و باز زد.
تجربه ی جالبی بود اما تا شب تپش قلب مرا به بازی گرفته بود و از طرفی خفن بازی کار دستم داده بود و از طرفی ترس از برق گرفتگی.
حالا این جا را داشته باش.
تنها بودم با مادر جان. جیغی کشیدم.
مادر جان نگران گفت چیشد؟
و من گفتم برقم گرفت. با کمی بغض و خنده😂
مادر جان چیزی نگفت و من از صندلی پایین آمدم .
راستش را بخواهی سرم کمی گیج میرفت و شست و انگشت سبابه ام سوخته بود.
انگار که به قابلمه ی روحی گرفته باشد و آبله هایی کوچک خود نمایی میکردند.
دیگر ترسیدم. دویدم و به مامان زنگ زدم. قضیه را همان طور که از دلم بر آمده بود گفتم و مامان گفتن: اشکالی نداره.
(ناموسا دقت کردید!!!! اشکالی نداره😐💔😂)
ناراحت شدم و به بابا زنگ زدم، این بار با گریه به بابا گفتم و بابا گفت: خداروشکر بابا، چیزی نشده که.
(انقدر رله؟؟؟ شما خانواده انقدر ریلکس دیده بودین؟؟؟😂💔)
خلاصه گریه ام شدت گرفت.
از اینکه کسی نگفت ای وای الهی
که مطمئنم اگر کسی این حرف را میزد در جوابش قیافه ای میشد:😒
خلاصه که لاو آمد و نجاتم داد.
آن شب مهمان داشتیم . مهمان نبود بلکه تکه ای از خانواده مان است.
#الهام.
دلم برایش خیلی تنگ شده است 😁❤️
و اما برق گرفتگی امروزم.
(شاید باورتون نشه اما سه ساعته هی میام این متن و کامل کنم اما هزار تا مهمون برامون اومد😐 و من هر کلمشو توی کار نوشتم)
الان اعصابم خورده
امروز برقم گرفت
شستم تیر میکشه و ضربان قلبم بالاست😐💔
به مامان گفتم مامان گفت میوه هارو بشور😐
و به بابا هم تا اومدم بگم رفتن پیش مهموناشون😐
اومدم به شما ها بگم 😂