ݪَبْݒَࢪ
. The GAMBLER😎 ناموسا قشنگه فیلمش. و اینطوریه که آخرش شمارو حیرت زده میکنه. ژانرشم اکشن و یه کم کم
قمار باز رو دیدین؟
چطور بود؟
حال کردی یا بدت اومد؟
https://harfeto.timefriend.net/16743309565133
ندیدین؟😒🗡️
سه گانه ی کانجرینگ رو ببینید.
ترسناکه
یک و دوش خوبه و ترسناکه .اما سش به خوبی یک و دو نیست😐
آخه گفته بودید ماورایی و ترسناک بگو
😐😐
دقیقا از شیش و ربع شروع کردم و روز نوشت دیشبو نوشتم.
و فرستادم.
کپیش کردم و حذفش کردم از اینجا که برای لاو بفرستم اول. رفتم پیوی لاو که دیدم بیست خط آخرش فقط اومد😐
الان من گوشی رو بکوبم تو دیوار یا سرمو؟😐😐
خداایااااااااااااااا 😔😂
نیاز به دلداری دارم که یکی بیاد بگه تو بیا بگو من برات تایپ میکنم😐💔
.
خب خب خب
حجاج
دوباره تایپ کردم روزنوشت دیشبم رو😂
و میخوام بزارمش.
با دستی که سوزن بردیدتش تایپ کردم
دقت کنید سوزن برید دستم رو یعنی فرو رفت داخل انگشت سبابه ی دست راستم و بعد کشیده شد و گوشت رو پاره کرد .
من با این دست تایپ کردم.
😂😂😂 خیلی هم ربط نداشت
اما میخواستم بگم.😒
.
بسم الله
ترمز که گرفتم نصف لاستیک ها روی دست انداز بود. مامان و دوست هایش از ماشین پیاده شدند. ماشینی پشت سرمان چسباند و من گاز دادم.
باب الجواد چقدر شلوغ بود.
قطرات باران که روی شیشه ی ماشین کوبیده میشد باران نبودند. باراف بودند.
چون من در هر قطره ای که روی شیشه میریخت لخته های شکسته ی یخ میدیدم که قاطی قطره ها بودند.
پس باراف بودند و برف پاک کن مثل خدمتکار های پیر که کمرشان صدای لولای در میدهد باراف ها را با اردنگی پرت میکرد روی آسفالت ها، شاید هم ماشین های دیگر .
همین طور که حواسم به باراف ها و تابلوی پارکینگ حرم بود از چراغ قرمزی رد شدم. میخواستم دنده عقب بگیرم که از خیرش گذشتم. گفتم ان شاء الله که جریمه ام نمیکنند.
حد فاصل خاکفرج و آنجا که کفتر مفتر میفروشند داشتم دنده ی پنج را جا میانداختم در آن باراف و شیشه ی بخار کرده که تصادف شد.
سرعتم را کم کردم. درست یک ماشین با آنها فاصله داشتم .
ماشینی با سر داخل پهلوی ماشین دیگر رفته بود. سمند از ماشین پیاده شد و فریاد کشید. بیشتر شبیه چاقوکش های ستارخان بود.
پراید شیشه را پایین داد و فحشی نثارش کرد.
اگر این تصادف یک مسابقه ی زیر زمینی بود و ماشین ها انسان بودند حالا وسط قفس، پراید سمند را ناک اوت کرده بود و داشت فریاد پیروزی میکشید.
پشتمان کمی ترافیک شد.
ماشین ها از دست راست راحت میرفتند و فقط نظاره گر چند ثانیه ایه این تصادف بودند.
اما من درست در ترافیک بودم.
نه میتوانستم دنده عقب بروم نه میتوانستم گازش را بگیرم چون نیمخواستم من هم یک مصدفه باشم.
مصدفه یعنی چه؟ مصدفه را همین حالا اختراع کردم، یعنی کسی که به تصادف اضافه میشود و تصادف میکند.
ادامه دارد
@labpar
.
فحش هایشان بالا گرفت. چاقو کش ستارخان با ادب بود و فقط میگفت دهنتو ببند اما پسر پرایدی که ماشین پدرش را به بهانه ی نان گرفتن برداشته بود و حالا از دور دور سر در آورده بود بیادب بود و من مثلا فحش هایش را نشنیده ام.
چاقو کش ستارخان یقه ی پسر را بالا کشید و پراید را به سکوت دعوت کرد.
پراید تا دهانش را باز کرد چاووشی را پلی کردم و داد زد: آنچه دستت داده ام نامش دل است افسار نهههههههههه.
بخدا که یادش میافتم خنده ام میگیرد.
شاید یک در هزار اتفاق بیافتد که پراید فحشی طولانی بدهد و یقه اش در دست چاقو کش ستارخان و چاووشی از اینطرف جمله ای با افسار و اینها را فریاد بزند.
کاش من پسر بودم و اینجا پیاده میشدم و میرفتم وسط دعوا.
نه برای میانجگری بلکه میرفتم تا مشتی در دهان پراید بزنم و آپرکادی نصیب چاقو کش کنم.
مردی زیر باراف پیاده شد. با حرکتی پراید را از چاقو کش جدا کرد و گفت: امشب شهادته صلوات بفرست.
یا حسینی گفتم و چاووشی را قطع کردم.
گشتم دنبال یک حاج میثم مطیعی. پاک یادم رفته بود امشب شهادت است با دعوای این دیزل ها.
استغفر اللهی زیر لب گفتم.
دوباره باهم درگیر شدند اما اینبار میانجگر هم کتک خورد.
زن میانجگر از این طرف جیغ کشید.
دو مرد دیگر به سمتشان رفتند.
شیشه ها بخار کرده بودند. کمی شیشه را پایین دادم و با شال گردنی که مامان برایم برداشته بودند تا حد فاصل پارکینگ تا حرم را روی سرم بیاندازم شیشه را پاک کردم .
لوسیفر درونم میگفت کلتت را از داشبورد بردار و برو.
آری. از ماشین پیاده شدم و به سمتشان رفتم. قطرات خون چاقو کش ستارخان در قطرات باران بیشتر شد و پراید را صورتی کرد.
تیر بعدی را داخل زانوی پراید خالی کردم و او جیغ کشید.
به سمت ماشین آمدم. نشستم داخل و در را بستم.
کلت را داخل داشبورد نگذاشتم و روی پایم نگه داشتم.
وقتی دیدم دستم را حالت اسلحه روی پایم نگه داشتم خودم را کمی بالا کشیدم تا فیسم را در آینه ی وسط ببینم.
به چشمانم نگاه کردم و خنده ام گرفت.
از همان جا بلند شدم و رفتم صندلی عقب تا دنبال آب بگردم.
حس جنگی فوق العاده ای داشتم. دستم را روی پهلویم گرفته بودم و هر از چند گاهی کف دستم را نگاه میکردم و درد میکشیدم. انگار واقعا گلوله ی M16 ای در پهلویم جا خوش کرده بود.
بطری آب را از روی کف پوش برداشتم و دیدم چقدر خوب که سرد است.
در بطری را با یک دست باز کردم و همان طور که دستم روی جای گلوله بود تا بیشتر خون ریزی نکنم کمی از آب را چشیدم.
ادامه دارد
@labpar