پیر مردی گلویش را صاف کرد. انگار که لولای در آهنی را از روغن سیراب نکرده باشند. بلافاصله تف کرد.
حواسم را سریع بردم به اتوبوس.
اما مدام مغزم درگیر آن صدا بود و گلویم میخواست عوق بزند.
به آن دست خیابان رفتم. دختران مدرسه ای امتحان داده بودند و در حال ارزیابی سوالاتی بودند که خودشان هم شک داشتند درست زده اند یا نه.
سوار اتوبوس شدم.
دختری درست روی همین صندلی نخ کش شده نشسته بود. و مدام نگاهم میکرد. دوست داشت سر صحبت را با من باز کند.
دوست داشتم ایرپاد را از گوش هایم در بیاورم و دانه ای اش را به او بدهم.
بگویم: بزرگ شدن، سگیه.
و زندگی را باید فحش مادر دادش، این را گوش کن و وقتی به آن قسمت مورد علاقه و حقم رسید صدا را زیاد کنم.
دختر پیاده شد.
دقایقی بعد من هم پیاده شدم.
داخل ایستگاه اتوبوس دیگری منتظر یک اتوبوس نارنجی نشستم، کنار چند خانم سیاه پوست. یاد دوران مهد کودکم افتادم که دوستانی کاکائویی داشتم. خدا وکیلی که بازی با آن ها یک چیز دیگر بود.
با یک پسر کاکائویی دوست بودم. و آن پسر دیگر سفید پوست بود اما خارجی.
دوران شگفت انگیزی بود.
اتوبوس شلوغ است.
دختری کاکائویی با برادر کوچک ترش سوار اتوبوس شد همان اول، پسر کوچولو ی کاکائویی در شلوغی دوید سمت مرد ها.
خواهرش داد کشید و به زبان خودشان چیزی گفت و فهمیدم اسم پسر مهدی است.
خواهرش کنارم ایستاد،سنش به ۹ سال ۱۰ سال، همین حدود ها میخورد.
کم رو بود. پرسیدم: فارسی بلدی؟
و اون اعتنا نکرد. لبخندی زدم. پشت این لبخند فحش بود، خخخ .
گفتم پس فارسی بلد نیستی!
گفت بلدم. این بلدم را با لحجه گفت. سرش را بوسیدم.
و از اتوبوس پیاده شدم.
@labpar
دیشب بعد از مدت ها کتابی را توی نیم ساعت چهل و پنج دقیقه تمام کردم.
هر کتابی نمیتواند مرا به وجد بیاورد و دستم را بگیرد و بگوید بخوان دیگر.
رودربایستی که ندارم، دستم را از دستش بیرون میکشم و میگویم گور پدرت.
اما کتابی که جذاب باشد را خودم دستش را محکم میگیرم و تا آخرش را میخوانم.
حالا هم مجبورم دست این کتاب جذاب و خواندنی جدید را رها کنم تا بروم ظرف ها را بشویم.
و اینجاست که باید به ظرف ها بگویم گور پدرتان.