729.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی مادر جان بهم میگن چرا دستتو میکنی توی ماست
من:
@labpar
چرا یه نفر بهمون اضافه شد؟
نه میخوام بدونم چرااااا؟
حالا که این را مینویسم حس آدمهایی را دارم که انگار سال ها منتظر کسی بوده اند و حالا که طرف آمده ناراحت و عصبانی میگویند: چرا حالا؟ اصلا چرا اومدی؟
البته همه انهایی که منتظرند اینگونه نیستند، شاید فقط بعضی هایشان.
حالا باید به او که مارا ۱۷۱ کرد بگویم:
چرا اومدی؟ هاااا؟
و او دست بگذارد روی شانه ام. مرا به آغوش بکشد و بگوید: قراره دوستا و اشناهامم بیارم تو کانالت، آروم باش!
و من اشکی از گوشه ی چشمانم مسخره بازی اش بگیرد و نچکد و چشمم را به خارش بیندازد.
بگویم: مطمئنی؟
و او بگوید اره تا فردا یکی از دوستامو عضو کانالت میکنم.
و من چشمم را با سر ناخن بخارانم و لبخندی بزنم که گونه ام چاله اش را نشان دهد.
نه ناموسا داستانو داشتید؟
من نمیدونم کدوم خدا نشناسی کانال مارو طلسم کرده، فقط رو ۱۷۰.
ݪَبْݒَࢪ
چرا یه نفر بهمون اضافه شد؟ نه میخوام بدونم چرااااا؟ حالا که این را مینویسم حس آدمهایی را دارم که
برای تویی که امشب اومدی به کانالمون🌹
آقا کاش میشد وویس بدم.
بخدا که وویسای من خیلی گادن😔😂
اینو من نمیگم، اینو اطرافیان میگن.
ݪَبْݒَࢪ
دیشب بعد از مدت ها کتابی را توی نیم ساعت چهل و پنج دقیقه تمام کردم. هر کتابی نمیتواند مرا به وجد ب
در باره ی این بنویسم.
کتابی که نامش « بازی عروس و داماد🤵♂👰♀ »
بود.
بگذارید خودمانی صحبت کنم، یعنی آنطور که راحتیم باهم. تا لپ مطلب را برسانم. اینگونه که من از الفاظ همیشگی استفاده نکنم اصلا نمیشود.
خب خب خب.
وای حجاااج این کتابه ناموسا خوب بود.
دارم میگم ناموسا.
اگه خواستید برید بخریدش.
نمیدونم چند صفحه بود، چون انقدر منو جذب کرده بود که دنبال این نبودم ببینم چن صفحه دیگه مونده تا تموم بشه و هی حجم مونده رو اندازه گیری کنم.
اما از داستان های کوتاه چند خطی تا دو صفحه ای تشکیل شده که خدا وکیلی ارزش خواندن را دارد.
اینطوری بود که من یه هو ته یه داستان داد میزدم وای.
یا یه داستانش بود که گفتم: پدرسگ.
از اون پدرسگ های تشدید دار که آدم از سر بهت زدگی میگوید.😔😂