eitaa logo
ݪَبْݒَࢪ
154 دنبال‌کننده
3هزار عکس
576 ویدیو
5 فایل
-بسم الله - سلام بر شمایگان. لبپر به ظرفی میگن که گوشه ای از اون شکسته باشه. منتظر پستای خیلی مرتب و شیک نباش، اینجا همه چی درهمه/من همونی ام که مامانت میگه باهاش نگرد🕶😂 گلادیاتور
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا یه نفر بهمون اضافه شد؟ نه می‌خوام بدونم چرااااا؟ حالا که این را مینویسم حس آدم‌هایی را دارم که انگار سال ها منتظر کسی بوده اند و حالا که طرف آمده ناراحت و عصبانی میگویند: چرا حالا؟ اصلا چرا اومدی؟ البته همه انهایی که منتظرند اینگونه نیستند، شاید فقط بعضی هایشان. حالا باید به او که مارا ۱۷۱ کرد بگویم: چرا اومدی؟ هاااا؟ و او دست بگذارد روی شانه ام. مرا به آغوش بکشد و بگوید: قراره دوستا و اشناهامم بیارم تو کانالت، آروم باش! و من اشکی از گوشه ی چشمانم مسخره بازی اش بگیرد و نچکد و چشمم را به خارش بیندازد. بگویم: مطمئنی؟ و او بگوید اره تا فردا یکی از دوستامو عضو کانالت میکنم. و من چشمم را با سر ناخن بخارانم و لبخندی بزنم که گونه ام چاله اش را نشان دهد. نه ناموسا داستانو داشتید؟ من نمیدونم کدوم خدا نشناسی کانال مارو طلسم کرده، فقط رو ۱۷۰.
امشب خوابم نمیبره. پس می‌خوام یه چیزی رو براتون تعریف کنم.
اه یادم رفت
هااااااا
یادم اومد😂😂😂
آقا کاش میشد وویس بدم. بخدا که وویسای من خیلی گادن😔😂 اینو من نمیگم، اینو اطرافیان میگن.
ݪَبْݒَࢪ
دیشب بعد از مدت ها کتابی را توی نیم ساعت چهل و پنج دقیقه تمام کردم. هر کتابی نمی‌تواند مرا به وجد ب
در باره ی این بنویسم. کتابی که نامش « بازی عروس و داماد🤵‍♂👰‍♀ » بود. بگذارید خودمانی صحبت کنم، یعنی آنطور که راحتیم باهم. تا لپ مطلب را برسانم. اینگونه که من از الفاظ همیشگی استفاده نکنم اصلا نمیشود. خب خب خب. وای حجاااج این کتابه ناموسا خوب بود. دارم میگم ناموسا. اگه خواستید برید بخریدش. نمیدونم چند صفحه بود، چون انقدر منو جذب کرده بود که دنبال این نبودم ببینم چن صفحه دیگه مونده تا تموم بشه و هی حجم مونده رو اندازه گیری کنم. اما از داستان های کوتاه چند خطی تا دو صفحه ای تشکیل شده که خدا وکیلی ارزش خواندن را دارد. اینطوری بود که من یه هو ته یه داستان داد میزدم وای. یا یه داستانش بود که گفتم: پدرسگ. از اون پدرسگ های تشدید دار که آدم از سر بهت زدگی میگوید.😔😂
امشب هم کتاب دیگری را تمام کردم. این را در دو سه روز، چون هم زیاد تر بود هم وقت نمی‌کردم. اما این کتاب هم از ان کتاب هایی بود که ‌جملات ناب و داستان های ساده اما خاصی در آن می‌خواندم.
این است. «آدم ها» احمد غلامی دست مریزاد✌️🏻 پ.ن: کادر مشکی متن پشت کتاب است. @labpar
دو سه روزیست سر یک مرحله ی کوفتی کالاف مانده ام. دیگر به طاها قبل از بالا آمدن آن مرحله میگویم: دعا کن ببریم. طاها دعا می‌کند. وسط بازی هم که دارم کشته میشوم و خون صفحه ی لب تاب را گرفته است دو تایی تا جایی که جان داریم داد میزنیم😂😂 خیلی خوب است. طاها دارد بزرگ میشود و این خیلی خوب است. یک جور هایی با طاها رفیق شده ام. امید وارم سیزه این را نخواند اما ما فحش هایی که نمی‌توانیم در هیچ جا بدهیم را پیش هم در خلوت به این و آن میدهیم😔😁 بالاخره که یاد میگیرد بگذار از رفیق اولش، یعنی من یاد بگیرد. داشتم میگفتم. خلاصه با داد و الله بسم الله تا آخر های مرحله ی سخت و طاقت فرسا میرویم و بعد شهید می‌شوم. گاهی اوقات موقع خشاب عوض کردن طاها ناراحت میشود و میگوید یه اسلحه ی دیگه بردار فاطمه. و من با داد میگویم داره خشاب عوض می‌کنه و وقتی آن چند بیشرف را میکشم طاها میگوید آفرین. چه فحش ها که در حال کشتن سربازان دشمن داد زده ام و طاها گفته است: خاله فاطمه فحش نده. 😔😂 به وسط های مرحله که میرسیم طاها میگوید: خوب شد تا الان شهید نشدی فاطمه! و من میگویم: اره خاله، بهم روحیه بده بگو میتونی فاطمه. و او به من روحیه میدهد تا بتوانم این بار را بدون عوض کردن خشاب و برداشتن یک تیربار به آخر برسانم. خلاصه که بساطی داریم. دعا کنید این مرحله را بروم و بر جبهه ی باطل پیروز شوم. و من الله توفیق