ݪَبْݒَࢪ
.
«سیاه»
سرم را درست میان گودی سطل گذاشتم.
خون های زیر سرم قل قل میکردند. بوی داغ شان دیوار ها را سیاه کرده بود و گلدان روی میز خشک تر میشد.
به لوسیفر نگاه کردم. طناب را میان دندان هایش گرفته بود و داشت نگاهم میکرد:بنظرت آخرین راه همینه؟
چشم هایم را بستم: اره، روح سیاهی در کار نیست این آدمایی که من دیدم همشون سفید و خاکستری ان. حالا ام اون طناب و ول کن تا راحت شم، اصلا دوست ندارم بردگی اون هیولا رو بکنم.
دوباره از بین دندان های جرم گرفته اش گفت: اگه سرتو بزنی که بازم بردش میشی.
کمی گلویم را تکان دادم، لبه ی سطل آنقدر لزج بود که گردنم سر میخورد و بیرون سطل میپرید.
در تصمیمم مصمم نبودم اما چاره چه بود. لوسیفر عقب تر رفت. ابرهای زیر سقف آنقدر نارنجی شده بودند که اگر چند قطره خون روی شان میپاشید قشنگ تر هم میشدند .
عقب تر و عقب تر رفت، تیغه ی کند گیوتین در نور ابرها برق زد و چیزی در درونم گفت: خالکوبی ها.
طناب از بین دندان های لوسیفر سر خورد. تیغه با لبخند کریهی صوت کشید. پاهایم را جمع کردم. لخته های سرد لبه ی سطل کمک کرد تا سرم را لیز دهم و بردارم.
صدای کات کردن گیوتین در گوش هایم اکو شد.چشم های وق زده ام را که باز کردم لوسیفر را دیدم که نفس گرمش به کف پاهایم میخورد.
خز های سیاه پشتش در نسیم داغی میرقصید. نگاه آبی اش روی موهای بریده شده ام بود .
+خالکوبیا! فهمیدم لو.
دستی به پشت موهایم کشیدم که دیدم همه شان قطع شده اند.
+میدونی اولین خالکوبی کجا رو تنم خورد؟ گناهی که سر دزدیدن شیرینی خامه ای کردم، هیچ موقع یادم نمیره که چقدر ترسیده بودم؛ ویلساخ بود که نجاتم داد از عذاب وجدان.
لوسیفر گوشه ای نشست و چشم هایش را بست: ویلساخ؟
+اره، تو لجن زندگی میکرد، پیشبند میبست موقع غذا خوردن .
لوسیفر خرناسه ای کشید: اره یادم اومد. بقیش.
دوباره چشم هایش را بست و پاهایش را روی زمین کشید.
+ بهم گفت بعد هر گناه چند دقیقه ای طول میکشه تا اون خالکوبی محو بشه . اه؛ اون گفت چه طوری میشه دوباره دیدشون اما یادم نمیاد. انگار یه تیکه از مغزم پای فکر به هیولا ی لعنتی رفته!
کتف هایم خواب رفته بود و موهایم آرام سر خورد در سطل خون.
ادامه دارد...
#داستانک
@labpar
ݪَبْݒَࢪ
. «سیاه» سرم را درست میان گودی سطل گذاشتم. خون های زیر سرم قل قل میکردند. بوی داغ شان دیوار ها را
.
ادامه...
بلند شدم روسری ام را پوشیدم و شنل مشکی ام را روی شانه هایم سنجاق زدم.
پشت لوسیفر پریدم. از در که بیرون رفتیم اشاره به انتهای خیابان کردم: برو سمته دریا.
صدای جیغ هیولا که آمد مو به تنم راست شد و سرم را در گردن لوسیفر پنهان کردم. لوسیفر زوزه کشید. چشم هایم را که بستم صورت سگ سان و آن منقار کلاغی اش جیغ کشید در صورتم . همین دو لحظه ی پیش بود که دیدمش. هر چه قدش بلند و بلند تر میشد پولک های چرمی اش بیشتر میشد.
یک ماهی بود که آب و غذا، خواب و کار را از همه گرفته بود. سر هارا میخورد و تن ها را به بردگی میگرفت.
_اون تغییر شکل میده باید بیشتر مواظب باشی فاطمه.
+حواسم هست.
درخت هارا که تماشا میکردم پشت سر هم میدویدند. خشک میشدند. برگ میدادند و در دریا غرق میشدند .
دریا بدون هیچ موجی فریاد میزد وبه صخره ها کوبیده میشد.
وگنور را دیدم که با آن پوست رنگ پریده اش در زمین آن طرف دریا فرو رفت.
استخوان هایش از کنار پنجه های لوسیفر بیرون زد و قدش بلند شد. استخوان هایش پوست در آورد. رنگ صورتی اش پرید.
سعی کردم زیاد در چشم هایش نگاه نکنم: تو فتحی رو دیدی؟
روی آجر ها با آن ناخن های زیر گوشتی اش نوشت: نه.
سرفه ای کرد و کرم های سفید دهانش خانه ی فتحی را ساختند.
در زدم: حاج آقا فتحی!
لوسیفر: اصلا احساس خوبی بهش ندارم.
دستی به تکشاخ سرخ بین دو گوشش کشیدم: اون خیلی مرد خوبیه. خیر خواهه و به همه کمک کرده. اون چشماش از آب پاک تره. دعا کردنش رو دیدی؟
لوسیفر خرناسه ای کشید و از روی کمرش مرا پایین پرت کرد.
انگار فتحی را شیطانی میدید که باید گلویش را بدرد.
فتحی و پسرش در را باز کردند: سلام حاج آقا، مصدع اوقات شریف شدم. من راهشو پیدا کردم، فقط از طریق خالکوبی ها میتونیم بفهمیم.
فتحی سرش را پایین انداخت: این به ذهن خودمم رسید اما آبروی مردم...
دماغ لوسیفر چین خورد و صدای خرناسه اش بلند شد: آبروی مردم در این جا مهم نیست جناب فتحی، هیولا روح سیاه رو میخوره و بعدش میزنه به چاک.
فتحی دستی به صورتش کشید: من با گرگ جماعت هم صحبت نمیشم.
مشت هایم لرزید. وگنور دستش را گرفت و فتحی را بیرون کشید.
پناهگاه درست پشت سرمان میشد، روی دشت مروارید. با این آسمان نارنجی دیگر سفیدی دشت چشم را نمیزد.
هرچه در مروارید های دشت پایمان فرو میرفت خون ها بیشتر موج میزدند. مروارید ها پایین میرفتند و لخته های یخ زده تا مغز استخوانمان را میسوزاند.
ادامه دارد...
#داستانک
@labpar