امروز با بابا و مامان رفتم بیرون.
و من رو میدون رسالت پیاده کردن.
و من تازه فهمیدم بلد نیستم از میدون رد بشم.
خلاصه که با صد تا سلام و صلوات، سلامت از میدون عبور کردم و رسیدم دورشهر، رفتم بانک .
و در راه برگشت پیاده دوباره تا میدون رسالت رفتم.
از یه خانم مسن پرسیدم برای تاکسی کجا باید بایستم گفتن: نمیدونم.
و بهم گفتن این نسخه رو میتونی بخونی.؟
😂
نسخه رو گرفتم و یه نگاه کردم و گفتم: نه حاج خانم😂
با هم خندیدیم و خیلی باحال بود خانم مسنی که ناخوناشو لاک زرد زده بود 😐💔
همون جا بود که یه پراید سفید بوق زد.
یه پیرمرد خیلی کوچولو.😁
سوار شدم و از اول تا آخر هی بسم الله میگفتن و صلوات میفرستادن😁
از روی دست اندازا یا سر پیچا بجای اینکه سرعت رو کم کنن یه بسم الله بلند میگفتن.
یه سر بالایی رو بنده خدا اومدن برن که ماشین خاموش شد
گفتم بیام دعوت حق و لبیک بگم
که یه صلوات بلند فرستادن و ماشین و روشن کردن😂
خیلی خوب بودن بنده خدا 😂
وای امروز صبح خواب آشیخ رجبعلی خیاط رو دیدم.
و بهشون گفتم من فکر میکردم شما کفاشین😐💔
و ایشون بهم لبخند زدن😭😄😁
ݪَبْݒَࢪ
وای امروز صبح خواب آشیخ رجبعلی خیاط رو دیدم. و بهشون گفتم من فکر میکردم شما کفاشین😐💔 و ایشون بهم لبخ
😂
یعنی اگر قراربود حاجتی رو برات روا کنه، کنسل شد کلا
سلام بر حجاج باوفایی که میان جواب اینو میگن😁
شاعر در اینجا می فرماد:
با وفا خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن
کاظم بهمنی.
خلاصه که گاه در کانال نیاز است به تلقین کردن 😔😂
لینک ناشناسو میزارم
https://harfeto.timefriend.net/...
ایدیمم میزارم
@Gladiator_81
یاعلی🍕
چای ایرانی!
وای خدایا اصلا خوب نیست، اما سیزه دوست داره و وقتی میام خونه ی سیزه چای فقط ایرانیش.
چرا بدم میاد؟
اولا چون دوست دارم😒😂
دوماً چون دیر دم میکشه و دیر رنگ میده
و از اونجایی که آدم صبوری نیستم اذیت میشم😂
سوما چون از خورشت کرفس بدم میاد.
چهارما دوست دارم خورش رو خورشت بنویسم
پ.ن: صبر کردم سرد شد توش آب نریختم
برای اینکه توهین به چای دوستا نشه😂
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... بلند شدم روسری ام را پوشیدم و شنل مشکی ام را روی شانه هایم سنجاق زدم. پشت لوسیفر پریدم
.
ادامه...
در پناهگاه فقط سه نفر مانده بودند.
لعیا، یحیی و یعقوب.
فتحی روی صندلی نشست. کنار یعقوب ایستادم که حداقل بخاطر قد بلندش تا حالا باید خورده میشد. بشکنی از همان دور برایش زدم. نزدیک آمد: هی تو بشکن زدی الان ؟
ابروهایش را بالا پراند.
لب هایم را روی هم فشار دادم: هی یعقوب، تو میدونی خالکوبیارو چه طوری رو بیاریم؟
یعقوب عینک آفتابی اش را در اورد: من یه زمانی شاگرد ویلساخ بودم.
چشم هایم را که دید گفت: صبر کن. هی داری از کنجکاوی آب میری؛ ببین آتیش حلش میکنه. اونم بازوها فقط .
با صدایی بلند به سمت بچه ها برگشتم:
+ وقت نداریم که یک ساعت سخنرانی کنم، میرم سر اصل مطلب. ۵نفر موندیم اما همینم غنیمته، یعقوب آتیش درست کن، باید خالکوبی های روح مون رو ببینیم.
یعقوب شاخه ی درختی را در زمین فرو کرد. آتش از سرش زبانه کشید. چشم های مشکی اش حالا انگار دو گوی آتش بودند.
فتحی لب گشود: اما اینکار...
انگار قرار نبود حرفش را کامل بزند و اینبار یعقوب گفت: اینم از آتیش.
لعیا روی صندلی نشست و پیراهن ساحلی اش را باد تکان داد: لعیا، رقاص مدرسه ی عرفان هستم.
کنار یعقوب درست روبروی لعیا ایستادم.
یعقوب چوب را روی بازوی لخت لعیا گذاشت. قطره های سرخ روی گونه اش سرازیر شد و بعد روی ساق پای سبزه اش چکید.
خالکوبی هایش که نمایان شد همه خاکستری بود.
+نسبتا بد! نه یعقوب؟
لعیا: یعنی قربانی هیولا نمیشم؟!
یعقوب: امروز به اندازه ی کافی رقصیدی؟
یحیی تلو تلو خوران بطری نجسی اش را بالا کشید و روی صندلی ولو شد: یحیی ام یحیی.
آتش که پوستش را درید بطری در مشتش هزار تکه شد .
+قهوه ای یعنی متعادل .
فتحی سرش پایین بود. به یعقوب اشاره کردم پسر کور فتحی را روی صندلی بنشاند.
یعقوب گردن پسر را در مشت فشرد و بلندش کرد. صدای ناله ی حلق لالش گوش های لوسیفر را خواباند.
وقتی بازوی سفیدش به اتش سلام میکرد فتحی جلوی یعقوب پرید و دوتایی زمین خوردند.
یعقوب اخم هایش را گره زد: آخه اینجا جای دل و رودست که میریزین زمین!؟ فتحی را از روی پاهایش به طرف دیگری پرت کرد.
فتحی جیغی کشید که هیولا همان را تقلید میکند. چوب و آتش درست به بازوی فتحی چسبیده بود.
صدایش در سوله ی تاریک پیچید.
وگنور کرم های داخل دهانش را دور فتحی تف کرد تا جایی فرار نکند.
لعیا عق زد.
کرم های شیری رنگ آنقدر در هم پیچ و تاب میخوردند که صدای نجوایشان بلند میشد.
خالکوبی های هویدا شده ی بازوی فتحی همه اش سیاه بود.
چه کسی فکرش را میکرد که او روح سیاه را حمل کند؟
از آسمان نارنجی این زمین متنفرم .
یعقوب: منم از کیک پرتغالی بدم میاد، هیولا شب میاد و از روی دکل میبرتش. آسمون آبی میشه.
+تو حق نداری بری تو فکرم.
دهان فتحی باز مانده بود. از چشم هایش مایع سفیدی بیرون میزد.
پوستش دیگر گندمی نبود و داشت سیاه و سیاه تر میشد.
GLADIATOR 🗡️
فروردین ۱۴۰۱
تمام
#داستانک
@labpar