ݪَبْݒَࢪ
وای امروز صبح خواب آشیخ رجبعلی خیاط رو دیدم. و بهشون گفتم من فکر میکردم شما کفاشین😐💔 و ایشون بهم لبخ
😂
یعنی اگر قراربود حاجتی رو برات روا کنه، کنسل شد کلا
سلام بر حجاج باوفایی که میان جواب اینو میگن😁
شاعر در اینجا می فرماد:
با وفا خواندمت از عمد که تغییر کنی
گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن
کاظم بهمنی.
خلاصه که گاه در کانال نیاز است به تلقین کردن 😔😂
لینک ناشناسو میزارم
https://harfeto.timefriend.net/...
ایدیمم میزارم
@Gladiator_81
یاعلی🍕
چای ایرانی!
وای خدایا اصلا خوب نیست، اما سیزه دوست داره و وقتی میام خونه ی سیزه چای فقط ایرانیش.
چرا بدم میاد؟
اولا چون دوست دارم😒😂
دوماً چون دیر دم میکشه و دیر رنگ میده
و از اونجایی که آدم صبوری نیستم اذیت میشم😂
سوما چون از خورشت کرفس بدم میاد.
چهارما دوست دارم خورش رو خورشت بنویسم
پ.ن: صبر کردم سرد شد توش آب نریختم
برای اینکه توهین به چای دوستا نشه😂
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... بلند شدم روسری ام را پوشیدم و شنل مشکی ام را روی شانه هایم سنجاق زدم. پشت لوسیفر پریدم
.
ادامه...
در پناهگاه فقط سه نفر مانده بودند.
لعیا، یحیی و یعقوب.
فتحی روی صندلی نشست. کنار یعقوب ایستادم که حداقل بخاطر قد بلندش تا حالا باید خورده میشد. بشکنی از همان دور برایش زدم. نزدیک آمد: هی تو بشکن زدی الان ؟
ابروهایش را بالا پراند.
لب هایم را روی هم فشار دادم: هی یعقوب، تو میدونی خالکوبیارو چه طوری رو بیاریم؟
یعقوب عینک آفتابی اش را در اورد: من یه زمانی شاگرد ویلساخ بودم.
چشم هایم را که دید گفت: صبر کن. هی داری از کنجکاوی آب میری؛ ببین آتیش حلش میکنه. اونم بازوها فقط .
با صدایی بلند به سمت بچه ها برگشتم:
+ وقت نداریم که یک ساعت سخنرانی کنم، میرم سر اصل مطلب. ۵نفر موندیم اما همینم غنیمته، یعقوب آتیش درست کن، باید خالکوبی های روح مون رو ببینیم.
یعقوب شاخه ی درختی را در زمین فرو کرد. آتش از سرش زبانه کشید. چشم های مشکی اش حالا انگار دو گوی آتش بودند.
فتحی لب گشود: اما اینکار...
انگار قرار نبود حرفش را کامل بزند و اینبار یعقوب گفت: اینم از آتیش.
لعیا روی صندلی نشست و پیراهن ساحلی اش را باد تکان داد: لعیا، رقاص مدرسه ی عرفان هستم.
کنار یعقوب درست روبروی لعیا ایستادم.
یعقوب چوب را روی بازوی لخت لعیا گذاشت. قطره های سرخ روی گونه اش سرازیر شد و بعد روی ساق پای سبزه اش چکید.
خالکوبی هایش که نمایان شد همه خاکستری بود.
+نسبتا بد! نه یعقوب؟
لعیا: یعنی قربانی هیولا نمیشم؟!
یعقوب: امروز به اندازه ی کافی رقصیدی؟
یحیی تلو تلو خوران بطری نجسی اش را بالا کشید و روی صندلی ولو شد: یحیی ام یحیی.
آتش که پوستش را درید بطری در مشتش هزار تکه شد .
+قهوه ای یعنی متعادل .
فتحی سرش پایین بود. به یعقوب اشاره کردم پسر کور فتحی را روی صندلی بنشاند.
یعقوب گردن پسر را در مشت فشرد و بلندش کرد. صدای ناله ی حلق لالش گوش های لوسیفر را خواباند.
وقتی بازوی سفیدش به اتش سلام میکرد فتحی جلوی یعقوب پرید و دوتایی زمین خوردند.
یعقوب اخم هایش را گره زد: آخه اینجا جای دل و رودست که میریزین زمین!؟ فتحی را از روی پاهایش به طرف دیگری پرت کرد.
فتحی جیغی کشید که هیولا همان را تقلید میکند. چوب و آتش درست به بازوی فتحی چسبیده بود.
صدایش در سوله ی تاریک پیچید.
وگنور کرم های داخل دهانش را دور فتحی تف کرد تا جایی فرار نکند.
لعیا عق زد.
کرم های شیری رنگ آنقدر در هم پیچ و تاب میخوردند که صدای نجوایشان بلند میشد.
خالکوبی های هویدا شده ی بازوی فتحی همه اش سیاه بود.
چه کسی فکرش را میکرد که او روح سیاه را حمل کند؟
از آسمان نارنجی این زمین متنفرم .
یعقوب: منم از کیک پرتغالی بدم میاد، هیولا شب میاد و از روی دکل میبرتش. آسمون آبی میشه.
+تو حق نداری بری تو فکرم.
دهان فتحی باز مانده بود. از چشم هایش مایع سفیدی بیرون میزد.
پوستش دیگر گندمی نبود و داشت سیاه و سیاه تر میشد.
GLADIATOR 🗡️
فروردین ۱۴۰۱
تمام
#داستانک
@labpar
چقدر قشنگ در مورد بابا بزرگش گفت.
گفت بابا بزرگم به رحمت خدا رفته.
منم گفتم آقا جون منم به رحمت خدا رفته.
-عه چرا؟
+ دیگه دیگه!
-کجاش درد میکرد؟
+ریه هاش
-بابا بزرگ منم دلش درد میکرد.
لحظاتی رفت توی فکر و گفت : وقتی خوب شد برمیگرده؟
+ دوست داری برگرده؟
سرشو تکون داد به نشونه ی مثبت.
+دلت براش تنگ شده.
-اره.
+ دل منم برای آقا جونم تنگ شده.
- تو هم به رحمت خدا میری؟
+اره
-مگه کجات درد میکنه؟
+هیچ جام
-منم به رحمت خدا میرم؟
+کجات درد میکنه؟
-نمیدونم
+خوبه. پس به رحمت خدا نمیری.
@labpar
عیب از ماست که هر سال نمیبینیمت
چشم بیمار شده تار شدن هم دارد...
السلام و علیک یا امام مهدی قشنگمون❤️