ݪَبْݒَࢪ
. داغی اشک وقتی پشت پلک های بسته باشد کمی ارامم میکند. صدای باز شدن در می آید و بلافاصله جیغ روکش
.
ادامه...
اصلا صورتش را بر نگرداند تا اشک هایم را ببیند یا حتی موهای پر کلاغی ام را که بخاطرش رنگ نکرده بودم .
گازش را گرفت و مثل یک نقطه ی سیاه ماشینش در خیابان گم شد. جلوی محضر روی دو زانو افتادم و شال مشکی روی صورتم را پوشاند.
صدای بشکن های برزو جلوی گریه ام را گرفت.
- من که حرفی نزدم ترش کردی عشقی!
درست است حرفی نزد فقط معنی آن نگاهش این بود که ، تو ی مریض رو کی میگیره جز من عاشق.
+بله.
انقدر ارام گفتم که حتم دارم دوباره برزو اخم هایش در هم میرود.
-بله و بلا . بستنیت اب شد ضعیفه.
+بهم نگو ضعیفه.
-ای جون، دو کلمه حرف زدی تو این ماه مربامون، اون سگرمه ها تم باز کن جون برزو.
صورتم را از پنجره می چرخاند به سمت خودش.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
.
دکتر سلام ، روح و تنم درد میکند
چشمم ، دلم ، لبم ، بدنم درد میکند
ذوق سرودنم ، کلماتِ نوشتنم
دکتر ! تمام خویشتنم درد میکند
احساسِ شاعرانگیام تیر میکشد
حال و هوای پر زدنم درد میکند
دکتر نگفته های زیادیست در دلم
لب وا که میکنم سخنم درد میکند
میخواستم که لال بمانم،به جان تو
دیدم سکوت در دهنم درد میکند (:
-کیومرثمرادی
ݪَبْݒَࢪ
هدایت شده از < آب هویج بستنی >
روباه پرسید:
اسم این سیاره چیه؟
شازده کوچولو گفت:
خبرت دودقیقه سوال نکن بزار بخوابم دهن مارو سرویس کردی
@abhavijbastanii
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... اصلا صورتش را بر نگرداند تا اشک هایم را ببیند یا حتی موهای پر کلاغی ام را که بخاطرش رنگ
.
ادامه...
چشمکی حواله ی صورت رنگ پریده ام میکند: نبینم غمتو عشقی.
الکی و به زور چال لپم را به رخش میکشم . خم شد طرفم تا ببوستم که صدای بوق ماشین روبرویی صدایش را بالا برد: هووششششششششش.
ماشین رفته است اما برزو هنوز ابروهای پرپشتش داخل هم مانده و پیشانی چین افتاده اش را دست میکشد.
به خودم که می آیم بستنی روی دستم میچکد. برزو به ماشینش حسابی حساس است. مانتوی سفیدم چند لکه ی صورتی برمیدارد که سریع با سر انگشت آنها را برمیدارم.
+ای وای سامان خان دخترت رو لباست بالا اوورده.
گردنم را کشیدم بالا. نگاهم را از روی اپن به سامان دادم.
داشت شیرین را توی بغلش می خواباند!
همان طور که از اتاق بیرون امد و روی مبل نشست شانه هایش را بالا انداخت و شیرین را نگاه کرد:فدای سر دختر نازم، همه زندگیم فدای این خانوم کوچولو.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️
ݪَبْݒَࢪ
. ادامه... چشمکی حواله ی صورت رنگ پریده ام میکند: نبینم غمتو عشقی. الکی و به زور چال لپم را به رخش
.
ادامه...
لبخند روی لبم امد، لباس را داخل ماشین لباسشویی گذاشتم.
-عیزم اول دریا یا اول جنگل؟
+هرطور صلاح میدونید!
صورتش را در هم برد و گفت: شبیه این منشیا کلمه قلمبه سلمبه بلغور نکن .
ابروهایش مثل دو کفه ترازو بالا و پایین شد: خوش نرم مثل اون بچه سوسول بحرفی.
با خودم میگویم سامان بچه سوسول نیست، اون فقط منو دوست نداشت.
الان باید دوباره بخندم یا صورتم را برایش مظلوم کنم تا بگوید: کشتی منو با چشات عشقی.
یک سالی میشود که شده ام یک بازیگر معروف برای خودم. بستنی را از دستم گرفت و بیرون پرت کرد.
- فکر و ذکرت هنوز سمت قیل و قالته؟ لباست بنفش شد!
قیل و قال من؟ لعنت بهت برزو، لعنت.
+صورتی.
-لیلی یادش بخیر. یه رفیق داشتم به صورتی میگفت بنفش به بنفش میگفت ابی. صدای خنده اش که بلند شد شاخه ی بوته ای از پنجره داخل امد و بعد صدای سوت کشیده شدنش به بدنه ی ماشین.
- سلطونی بود برا خودش، حیف پارسال اعدام شد.
-از صورتی بدم میاد ولی چون تو دوست داری،چشم!
+لباس خودت که صورتیه.
پهلوی پارچه را گرفت و با دو انگشت بالا کشیدش:اینی که میبینی برا ما حکم بنفش داره.
ادامه دارد...
#داستانک
ݪَبْݒَࢪ
🗡️